. 🌱
#آیھراهنما
بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم
«وَإِنِّي لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَىٰ» طه ۸۲
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
و البته بر آن کس که (از کفر) توبه کند و (به خدا) ایمان آرد و نکوکار گردد و درست به راه هدایت رود مغفرت و آمرزش من بسیار است.
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شب میلاد حضرت زینب(علیه السلام) مادرش زنگ زد برای خواستگاری. نمی دانم پا فشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟شاید هم دعاهایش به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد؛ از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره اورا دیدیم. خاله ام خندید:((مرجان، این پسر چقدر شبیه شهداست!)) با خنده گفتم:((خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!))
#برشی_از_کتاب
#قصه_دلبرى
#به_نیابت_از همسر شهید
#شهيد_محمدحسين_محمدخانى🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
از مقداد سوال شد؛
هنگام حمله به خانه فاطمه(س)چه ميكردی!
گفت: مامور به سكوت بوديم!
اما من دست بر قبضه و چشم در چشم علی"ع"منتظر اشاره بودم...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 لحظاتی از حضور حاج قاسم سلیمانی در مجلس عزای حضرت فاطمه زهرا (س)
🏴 مراسم ایام فاطمیه بیت الزهرا (س) کرمان
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
شهیدشدنینی
نزدیکبودبمیریعا ..
بهخیرگذشت! :)
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_612
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
-راهت نمیدن؟
-نخیر.
-مگه کجا می خوای بری؟
-اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
-الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
-حالا کی هست؟
-پس میای؟
-خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
-فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
-آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
-چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
-نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
-فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
-نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
-نظرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خنید و گفت:
-موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
-باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_613
-خوب حالا نوبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما.
صدای ترنج کمی خجالت زده بود:
_نمی شه نیام؟
_برای چی؟
_من از بابات اینا خجالت می کشم.
_ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها.
بعد با خودش تکرار کرد عروس.
دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت:
_بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود.
ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد.
***
ماکان دست توی جیب وارد خانه شد.
خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد:
_مامان!
سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید:
-سلام چه زود اومدی؟
ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت:
-کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟
سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت:
-خونه ارشیا اینا.
ماکان دو سه پله ای که بالارفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_614
-کجا؟
سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت:
-خونه ارشیا اینا.
ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت:
-شبم می مونه؟
سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
-نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟
ماکان عقب نشینی کرد و گفت:
-هیچی.
بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت:
-اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن.
هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود.
از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود.
تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود.
اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انچنان صمیمی.
_الو؟
_آخه کره خر من تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟
ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت:
_مرده شور این حرف زدنته و ببرن. کره خرم خودتی.
_خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی.
ماکان خندید و ول شد روی تختش.
-خوب بنال چه خبر.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻