eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ یه‌جـا‌تو وصیـت‌نامشـون‌میـگن؛ خدایـاوحشـت‌همـه‌ی وجـودم‌را‌فـرا‌گرفته‌است' من‌قـادر‌به‌مھـارِ نفـسِ‌خـودنیسـتم رسـوایم‌نڪن! +حقیقـتا‌حاجـی‌ڪه‌ اینـجـوری‌میگـن آدم‌خیلـی‌زیاد‌شـرمنده‌میشھ https://eitaa.com/piyroo
🦋 چادرم تنها طلوع زیبای تاریک جهان است چشم های خورشید را اگر دیده باشی مردمک های تیره‌اش،حسابی دل میبرد👀 من هرروز نور چشم مادرم زهرا را به سر میکنم https://eitaa.com/piyroo
خیلی وقت بود که اینجور خیره به یک عکس نشده بودم...نگاه کن چقدرساده به همه پیچیدگی های دنیانگاه میکنند...کمتر عکسی از یک مادر درکنار پسرش پیدا میشود که نه شاد باشد نه غمگین،نه بخنددو نه گریه کند،همینطور محض رضای خدا فقط زل بزند به دوربین...انگار که فرستادن یک پسربچه چهارده ساله به خط مقدم برایش مثل به مدرسه فرستادن های ساعت هفت صبح ما بوده،انگار دارد با خودش میگویدکه لقمه نان و پنیرش را هم درکوله اش گذاشتم،میرود و چند ساعت دیگر می آید،منم تاآن موقع به کارهایم میرسم!...همینقدرهمه چیز برایش ساده است...ساده مثل همین ژستی که یک بچه با لباس نظامی گرفته تا جز آدم بزرگ ها حسابش کنند،به خیال خودش اگربه دوربین نگاه نکند بیشتر جدی اش میگیرند...غافل از این است که او را بابت چهره مادرش جدی گرفته اند،وقتی به مادر نگاه میکنند میگویند حتما همه چیز سرجایش بوده که اینقدر روزمرگی در نگاه بدرقه کننده اش موج میزند...انگار شهیدشدن بخشی از عادات روزمره این مادر و پسر است-انگار که نه-واقعا شهید شدن بخشی از عادات این مادر فرزند است...آنها با همین نگاه ساده شان پیچیده ترین جنگ را ختم کردند... https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰مرد_شجاع 🔻 رهبر انقلاب: شهید ابو‌مهدی (رضوان الله تعالی علیه)، مرد نورانی، مرد مؤمن، مرد شجاع که انسان وقتی نگاه میکرد، چهره‌ی او مصداق «و بَیِّض وَجهِی بنورک» [بود]. شهید سلیمانی با امثال این جور انسانهای مؤمن و شجاع و نورانی توانستند کارهای بزرگی را انجام بدهند. ۱۳۹۸/۱۰/۱۸ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب سلیمانی: حاج قاسم هیچ تعلق دنیایی نداشت الا مردم ایران.. 🔹زندگی با آرامش و عزت مردم ایران، مهمترین دغدغه حاج قاسم بود دوم حاج قاسم❤️ https://eitaa.com/piyroo
🔸بغض‏‌های حقیر ما، روبه‏ روی تصاویر گلگون شما سرریز می‏شود و راه را برای کلام می‏بندد؛ با شما شقایق‏‌هایم. از شما چه باید گفت و چه باید نوشت؟ واژه‏‌های خاکسترگونه ما، فقط بلدند روبه‏‌روی شما ضجه بزنند. اما کاش می‏دانستند که یاد شما حرکت است؛ حرکتی برای بهبودی وضعِ «بودن». چه باید گفت که شما حنجره‏ های خود را عبور دادید تا آن سوی مرزهای تکبیر، آن سوی مرزهای ندیدن؛ جایی که واژه‏ ای یافت نمی‏شود تا شما را با آن ستود. اصلاً شما که برای تحسین برانگیزی قلم‏ های ما بوسه بر عطر پرواز نزدید! 🔹 هر روز و هر شب، خاکریزها، با اشک‏ها و دعاهایتان گره می‏خورد. شما، درشتناکی شب را با تکبیرهای فاتحانه‏‌تان درهم می‏شکستید و روزهای سنگر را سپیدتر از بال‏های کبوتران می‏کردید.ما مانده‏ ایم و یاد شما بَدا به حال ما، اگر یاد شما را زندگی ما قاب نگیرد. 🔸وقتی وصیت‏نامه‏ های شما را می‏خوانیم، تازه می‏فهمیم چرا با عزم آخرین نفر از شما، آسمان چمدان خود را بست و کوچید تا بر شرم خویش نیفزوده باشد. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «وَلَقَدْ اَرْسَلْنا نُوْحَاً اِلی قَوْمِهِ فَقالَ يَا قَوْمِ اعْبدوا اللّه مَا لَکُمْ مِنْ اِلهِ غَیْرُهُ اَفَلا تَتَّقُوْنْ» مؤمنون ۲۳ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• و همانا نوح را به سوی قومش فرستاد یم، پس (به آنها) گفت:ای قوم من!خداوند (یکتا) را بپرستید جز او هیچ خدایی برای شما نیست آیا پروا نمی کنید؟ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بهترین روزهای عمر حاج‌قاسم 🔹 شهید سلیمانی در جمع رزمندگان مدافع حرم در خط مقدم نبرد برای فتح آخرین قلعه داعش (البوکمال)، از بهترین و در عین حال سخت‌ترین روزهای عمر جهادی خود می‌گوید یادش همیشه جاودان https://eitaa.com/piyroo
معبود من! عشق من و معشوق من؛ دوستت دارم... بارها تو را دیدم و حس کردم، نمی توانم از تو جدا بمانم. بس است، بس... مرا بپذیر، اما آنچنان که شایسته تو باشم... ✍️ وصیت نامه عرفانی، سیاسی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی حاج_قاسم❤️ https://eitaa.com/piyroo
اثرِچت بانامحرم مثل‌بعضی تصادفهاسـت همان‌موقع تورا نمیکشد . . ! امابعد ازمدتی ،بہ یکباره حتی‌با یک‌ضربه کوچک همہ‌چیزت رامیگیرد مراقب‌داشتہ‌هایت باش . . https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_زاهدپور 🌷شهید مدافع حرم حاج اسماعیل زاهدپور در سال ۱۳۵۰ در شهرستان کردکوی استان گلستان متولد شد و سه برادر و خواهر داشت. 🔹در اوایل انقلاب این شهید بزرگوار از نیروهای فعال بسیجی و ولایتمدار استان بود و در دوران دفاع مقدس از حامیان انقلاب اسلامی به حساب می‌آمد و ۵۰ ماه حضور در جبهه‌های حق علیه باطل را در کارنامه رشادت‌هایش دارد. 🔸شهید اسماعیل زاهدپور از سن ۱۴ سالگی در دوران دفاع مقدس به جبهه اعزام شد و در عملیات والفجر۸ ، کربلای چهار و کربلای۵ ، با آنکه مجروح شده بود و جانباز ۲۰ درصد به حساب می‌آمد، از فعالیت‌های ورزشی و رشته‌های رزمی دست بر نداشت. 🔹شهید زاهدپور که شهادت را در سر می‌پروراند، با شروع جنگ در سوریه و پیشروی تکفیری‌ها، برای دفاع از حرم حضرت زینب در شب اول محرم سال گذشته عازم سوریه شد و شب عاشورا به شهادت رسید. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دوربین مداربسته بیمارستان از روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا هم در تائید سر تکان داد. بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا کردند. یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت. روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم تقریبا تنگ بود. روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود. ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد. ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟ آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت: _ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه. بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت. دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد. دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت: -نمی تونم زیپ و ببندم. ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت: -می خوای برات ببندم. صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت: -خوب مگه چی میشه حالا؟ صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت: -کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی. ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت: -بالاخره که شب عروسی می بینیم. _ اِ خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی. ارشیا سریع گفت: -ترنج اذیت نکن دیگه -خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با همان خنده گفت: -خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟ -لوس. -خوب هر کار تو بگی من می کنم. در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد. ارشیا آرام در را باز کرد. خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت. ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود. ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد. ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود. نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس پیدا بود. موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود. ارشیا توی آینه داشت چهره خجالت زده او را می دید. یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت وبوسه ای پشت گردن او گذاشت. ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد. احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند. ارشیا بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت: -نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو. ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد. تصویر ارشیا را پشت سرش می دید ولی سعی می کرد نگاهش به او نیافتد. لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل ظریف و کوچک نشان می داد. بعد از اینکه خودش را وارسی کرد نگاه کوتاهی به ارشیا که غرق تماشای او شده بود انداخت و گفت: -به نظرت خوبه؟ ارشیا متوجه حرف ترنج نشد. هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود. ترنج همه جا و همیشه شلوار می پوشید. همه اسپرت و دخترانه بود. ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که ترنج کوچک خودش هست. زن زیبای خودش. ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید: -ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟ -خوبه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد. -ارشیا؟ ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. بوسه ی ارشیا را احساس کرد. ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود. در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به ان تکیه داده بود. سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت. ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود. باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد. تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت. یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود. حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد. ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟ از این کار ارشیا ناراحت بود؟ اولین بار جواب مثبت بود. بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش نه بود. لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد. خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد: -ارشیا. این در باز نمی شه. ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت. ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت: -در چرا باز نمی شد؟ ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت: -من بهش تکیه داده بودم. ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت: -حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻