ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که با خانواده از #اصفهان به پایگاه می آمدم.
در کنار جاده، #سایه مردی را دیدم که پیاده به طرف #پایگاه می رفت.
بی اعتنا از کنار او گذشتم.
لحظه ای بعد با خود گفتم که برگردم و او را سوار کنم.
وقتی برگشتم، باکمال شگفتی دیدم که #فرمانده پایگاه، #سرهنگ بابایی است!
به احترام او، از #اتومبیل پیاده شدم.
سلام کردم و گفتم:
جناب سرهنگ!
این موقع #شب در این جاده تاریک #پیاده به کجا می روید؟
او لبخندی زد و گفت:
در اصفهان کاری داشتم.
وقتی کارم تمام شد کسی به دنبال من نیامد!
بهتر دیدم که به پایگاه اطلاع ندهم و #مزاحم کسی نشوم!
هوا هم که خوب بود، پس راه افتادم و حالا به اینجا رسیده ام.
گفتم:
جناب سرهنگ!
حالا بفرمایید من شما را می رسانم.
ابتدا #امتناع کرد!
ولی با اصرار من سوار شد.
در راه که می آمدیم گفتم:
جناب سرهنگ!
می دانید شما چند کیلومتر پیاده آمده اید؟
از اصفهان تا پایگاه بیش از 20 کیلومتر است!
لبخندی زد وگفت:
طوری نیست برادر!
ما عادت داریم.
گفتم:
می توانستید زنگ بزنید تا #ماشین به دنبال شما بیاید!
آخر شما فرمانده پایگاه هستید!
گفت:
من اگر #تلفن می زدم، آنها #راننده ای را از خواب #بیدار می کردند
و نصف شبی بنده خدا بایستی این همه راه را به دنبال من می آمد!
ترجیح دادم پیاده بیایم.
#شهید_عباس_بابایی
📚 پرواز تا بی نهایت
https://eitaa.com/piyroo