eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ مهران گفت: ـ تو می‌‌گی بریم یا بمونیم درسمون رو ادامه بدیم؟ من فکرم مشغوله، نمی‌دونم کدوم رو انتخاب کنم😞. روح‌الله نگاه نافذش را به مهران دوخت و گفت: «آره، باید زودتر وارد کار بشیم. معلوم نیست قضیۀ سوریه تا کی باشه، باید زود خودمون رو برسونیم☝️.» ـ یعنی تو می‌گی بریم شهید شیم؟ روح‌الله نفس عمیقی کشید و گفت: «الان که سوریه پیش اومده، وقتِ موندن و درس‌خوندن نیست. باید برسونیم خودمون رو🕊.» مهران در تأیید حرف‌های او سرش را تکان داد و به فکر رفت. روح‌‌الله لیوانش را زمین گذاشت. پردۀ اشک چشمانش را پوشاند😢 ـ دارم دق می‌کنم مهران. من نباید الان اینجا باشم. اون حرومیا تا دم حرم رسیدن😭. باید بریم. همه‌مون باید بریم. مهران ابروهایش را گره کرد و در تایید حرف‌های او سرش را تکان داد. تصمیمشان را گرفته بودند. هر دو برای انتقالی‌شان اقدام کردند. برگرفته از کتاب 📕 پ ن: چه زیبا رفتی و رسیدی... امروز که روز نازدانه اباعبدالله، رقیه خاتون سلام الله علیهاست، برای ما هم دعا کن شهید...💔 🏴 https://eitaa.com/piyroo
به مشهد که رسیدند اربعین بود. آن روز تنهایی رفت حرم. روبه‌‌روی گنبد طلای امام‌رضا ایستاد و زیارت‌نامه خواند. هوا خیلی سرد بود. دانه‌های ریز برف آرام‌آرام روی شانه‌هایش می‌نشست، اما روح‌الله بی‌اعتنا به سردی هوا، مشغول دعاخواندن بود. زیارت‌نامه‌اش که تمام شد، نگاه خیسش را به بارگاه طلای امام‌رضا دوخت و گفت: «امام‌رضا، دلم خیلی برات تنگ شده بود. آقا ببین این بار چه‌جوری اومدم پیشت. لباس سربازی امام‌زمان تنمه. پاسدار شدم آقا. می‌‌دونم که برای پوشیدن این لباس مقدس هم مدیون شمام.» روح‌الله زیر لب با امام‌رضا حرف می‌زد و آرام‌آرام اشک می‌ریخت. در بین دعاهایش برای ازدواجش هم دعا کرد. دستانش را کمی رو به حرم بالا آورد و گفت: «یا امام‌رضا، خودت یه همسر خوب قسمتم کن. کسی که تو راهی که هستم، کمکم کنه. همراهم باشه برای سربازی امام‌زمان. امام‌رضا، خودت جورش کن.» برشی از کتاب   ........ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
💠برشی از کتاب می ترسم اگه بفهمن طراحی و خطاطی بلدم، من رو ببرن تو قسمت .‌ من آدم ام. دوست دارم تو همین قسمت بمونم.‌ ‌اصلا فکر میکنی برای چی هنر رو ول کردم⁉️ درصورتی که واقعا درسم خوب بود.‌ چون حس کردم دانشگاه هنر من رو از (ع) دور می کنه، اما سپاه نه، داره من رو به اون چیزی که دوست دارم می رسونه😍 راه سپاه راه امام حسینه _اینجوری که میگی به علاقه داشتی💖 پس برات سخت بوده که بخوای ولش کنی، نه؟ +آره سخت بود یه روز تو نمازخونه دانشگاه هنر که بودم، نشستم باخودم فکر کردم💬 گفتم الان اینجایی که وایسادم چقدر با امام حسین (ع) داره؟‌ دیدم خیلی فاصله دارم💕 این فاصله به جایی رسیده بود که انگار لبه بودم. کافی بود فقط یک قدم، فقط یک قدم بردارم تا همه چیز نابود بشه💥موقعیت همه چیزم برام فراهم بود، اما من راه امام حسین (ع) رو انتخاب کردم✅ دل کندم از اونجا. ‌ ‌‌ روح الله قربانی🌹 سالروز تاسیس گرامی باد🇮🇷 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
9⃣7⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰خاطره مشترک از دو شهید 📚قسمتی از کتاب ⚜بیست‌و‌هفتم آبان‌ماه مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد✅ و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری🍲 رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که روی دیوار🌠 نظر روح‌‌الله را به خود جلب کرد. ⚜وسط حرفش پرید و گفت: « یه لحظه صبر کن!»چی شده⁉️روح‌الله به‌سمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره می‌کرد، خندید😄 و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده . اینکه محمدحسن نیست، این ، دوستمه💞، می‌شناسمش!» ⚜مهران با تعجب به او نگاه می‌‌کرد😳. هنوز حرفی نزده بود که گفت: «خب حالا چرا زده 🤔 نکنه واقعاً شهید شده⁉️ این رسوله نه محمدحسن؛ ⚡️اما عکس .» ⚜بعد با ترسی که از می‌بارید، به مهران خیره شد.نکنه واقعاً شهید شده😢 بیچاره می‌‌شم.مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانست باید چه نشان بدهد. ⚜روح‌الله را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد❌. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی می‌کرد🍝. مهران چند بار کرد. - کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمی‌خوری⁉️ ⚜روح‌الله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً کور شد، می‌رم یه کنم ببینم خبر صحت داره یا نه⭕️.»این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه‌ بعد مهران رفت سراغش👥، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روح‌‌الله را پاک می‌کند😭. ⚜از حال‌وروزش پیدا بود که خیلی است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی❓»روح‌‌الله سرش را به‌نشانۀ تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چه‌کار کنم😭؟» ⚜می‌دونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که و نمُرده. روح‌الله که سعی می‌کرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده🌷، خوش به حالش. ⚜اما خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. می‌خواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم🛠 . کلی ازش. قرار بود چیزهایی رو که از یاد گرفته بود، بهم یاد بده😞. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمی‌کردم 🗯این‌جوری بشه.» ⚜مهران بازهم سعی کرد که بدهد، اما خودش هم می‌دانست خیلی فایده‌‌ای ندارد🚫. روح‌الله خیلی ناراحت بود😔.نمی دونست خودش هم روزی میشه شهید مدافع حرم و دست خیلیا رو میگیره... - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -