eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 در سال ۱۳۴۸ بعد از اخذ دیپلم از دبیرستان رودڪی با توجہ بہ اینڪہ در رشتہ قبول شده بود بہ دلیل علاقہ ای ڪہ بہ دریا داشت ، نیروی دریایی را برگزید و بہ جهت طی دوره‌های ناوبری و فرماندهی ناو بہ اعزام شد و در آنجا نیز در بین دانشجویان ۷۰ ڪشور جهان را بہ خود اختصاص داد و بہ ایران بازگشت . پس از بازگشت محمد ابراهیم همتی از آلمان بہ جهت تڪمیل مهارتها و تخصص‌های دریانوردی مجدداً بہ ڪشورهای و اعزام شد و تا سال ۱۳۵۷ در آنجا بہ مشغول بود و پس از آن بہ ایران بازگشت و در منطقہ دوم دریایی بوشهر مشغول بہ خدمت گردید .   🌸 دست سرنوشت بہ گونہ ای باور نڪردنی شهید محمد ابراهیم همتی را بہ پیوند زد ، چرا ڪہ همزمان با تحصیل در فرانسہ ، ناوچہ پیڪان بہ سفارش ایران در این ڪشور ساختہ شد و شهید همتی با همین ناوچہ بہ ایران بازگشت و تا روز شهادت در سمت ناوچہ بود . 🌸 بیش از دو سال از آمدنش بہ ایران می‌گذشت و او در بوشهر و بر روی ناوچہ پیڪان خدمت می‌ڪرد ڪہ جنگ آغاز شد . روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ ڪہ حملہ نیروهای عراقی بہ ڪشور آغاز شد . محمد ابراهیم در مرخصی بہ سر می‌برد . بہ علت حملہ بہ فرودگاهها تمام پروازها لغو شده و هیچگونہ پروازی صورت نمی‌گیرد . آرام و قرار نداشت و اصرار داشت ڪہ شبانہ بہ سوی بوشهر حرڪت ڪند ، چرا ڪہ می‌گفت : در بوشهر نیاز به ڪمڪ او دارند و بلافاصلہ همان شب لباسهایش را جمع ڪرد و با اتوبوس بہ شیراز و از آنجا بہ بوشهر رفت و سہ ماه بعد در هفتم آذر سال ۱۳۵۹ در عملیات‌ مروارید ناوچہ اش هدف موشڪ قرار گرفت و او و همرزمانش بہ همراه ناوچہ پیڪان در آبهای‌خلیج‌فارس آرام گرفتند . ✍ نشر بمناسبت روز نیرویی دریایی 🕊 https://eitaa.com/piyroo 🕊
🕊 ‏باورتون میشه این آدم باشه!؟ چقدر این خاکی و بی ادعا و بی آلایش بوده.. حالا میفهمیم چرا عراقیها میکردند و میگفتند: ابومهدی به معروف بود... 🕊 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
نحوه شهادت مدافع حرم شهید مصطفی صدر زاده 🔰چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود💔 و با نفس کشیدنش، بالا میاورد....و چند دقیقه بیشتر....😔 🔸درگیری💥 بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش🌷 جا بمونه، خیلی اذیتم میکرد. 🔹همه دنبال کار خودشون بودن و چون رو از دست داده بودیم، روحیه ی همه تضعیف شده بود، پیکر مطهرش⚰ رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون اندازی میشه. 🔸حدود 200 متر به سختی و زحمت😓 حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش میکردم 🔹چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون❣ میومد و لباس و صورتم از خون رنگین شده بود "اون لباسم رو یادگار دارم" 👈راوی: ابوعلی دوست وهمرزم شهید https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
" " دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگے کنه😓! یه شب داشتم می اومدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می روندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: میگن لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمون...😄 مسیرمون تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرن! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😂 🥀 https://eitaa.com/piyroo
رب الشهدا 🔹بچه ها مےگفتند: ما صبح ها ڪفش هایمان👞 را واڪس خورده میدیدیم و نمے دانستیم چه ڪسے واڪس میزند‼️ 🔸بعدا فهمیدیم ڪه وقتے نیروها خوابند😴 واڪس را بر میدارد و هر ڪفشے ڪه نیاز به واڪس داشته باشد را واڪس میزند. 🔹مشخص شد این فرد همان ما "شهید عبد الحسین برونسے " بوده است. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
سلام دوستان مهمون امروزمون حاج قاسم هست✋ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی🌹 تاریخ تولد: ۲۰ / ۱۲ / ۱۳۳۵ تاریخ شهادت: ۱۳ / ۱۰ / ۱۳۹۸ محل تولد: رابر کرمان محل شهادت: بغداد 🌹مدرک تحصیلی سردار دیپلم است او اولین فرمانده ای بود که نشان ذوالفقار را از دست رهبر دریافت کرد🌷 او سومین سپهبد جمهوری اسلامی ایران و اولین سپاه پاسداران انقلاب هست در سال ۱۳۶۰ در عملیاتی بر اثر انفجار گلوله خمپاره از دست راست و شکم به شدت مصدوم شده بود🥀نابودی داعش توسط سردار صورت گرفت✅ برای فرزندان شهدا پدر بود🌷ولی بعد از شهادتش آن فرزندان بیشتر از دیروز یتیم شدند🖤 او به یکی از دوستانش در ایام فاطمیه سال ۹۷ گفته بود ایام فاطمیه ۹۸ فرق دارد و این ایام فاطمیه دیگر من نیستمــ🕊️ ،و چه زیبا به آرزویش رسید🌹 اسمش قاسم جسمش ق اس م🖤 پیکرش مثل علی اکبر اربا اربا🖤 دستش مثل عباس بریده🖤 وانگشترش خونین مثل حسین🖤 او به همراه چن تن دیگر با اصابت بالگرد هوایی توسط آمریکای ملعون به سمت ماشینشان پیکرش اربا اربا شد🖤 و به دوستان شهیدش پیوست او بعد از چند روز در حال و هوای ایام فاطمیه🏴 به علت شلوغی جمعیت مثل حضرت مادر شبانه به خاک سپرده شد🕊️🕋 سلام بر روزی که متولد شدی🎊 و سلام بر روزی که پَر کشیدی🕊️ سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی شادی روحش صلوات💙🌹 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 راز شــہـید هـمـٺ... 🔷🔸 بارها به مَـن مـے گـفـتند: «این چـہ لشـڪـرے اسـٺ کـہ هـیچ وقت نِـمـےشـہ؟😳 🌻برای خودم هم سؤال شده بود، از او مے پُـرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمے نمیشی؟ ،حـرف ٺـو حـرف مـے آورد و چیزی نمےگـفـت. 😑 🌿آخر، شب مصطفے رازش را به من گفت: «پیش کنار خانـہ اش، از او چند چیز خواستم:: اول: را 💕 بعد: دو از تـو تا خونَـم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم یا نشوم.😢 آخرش هم اینڪہ نباشم توی ڪه امامـش تـوش نفـس نڪـشد.» همین هم شد.💙 راوے: همسـر شــهیــد 🌼 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
4_5970045408053821543.mp3
4.17M
🔊 | ⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس 🌷 اطاعت پذیری رمز پیروزی شهدا 🎧 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#شهید_محسن‌_حججی خاطرات‌ شهید‌ محسن‌ حججی #قسمت7 چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکا
🕊⚘ دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیداکرده‌بودم https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ... https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
شیوه شهدا 💞زمان جنگ وقتی نیروی زمینی بود، چند ماه خونه🏡 نیومده بود، یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر👥 بودند، یكیشون گفت: منزل جناب همین جاست؟، 💞دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده😢 گفت: جناب سرهنگ براتون فرستاده و بعد یه پاكتی بهم داد💌 اومدم توی حیاط و پاكت رو بازكردم 💞هنوز فكر می كردم را برایم آوردند، آن را باز كردم، یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق💍 در آن نامه نوشته بود: 'برای از زحمت های تو، همیشه دعات می كنم'،😍 از اشك توی چشمام جمع شد. 🌷 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح https://eitaa.com/piyroo
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. 📎پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌹شهید_محسن_دین شعاری 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
ناب ترین ڪاناݪ هاے ایتا را دنبال کنید✅ ➖➖➖🔷🔶🔹🔸🔷🔶➖➖➖ مخصوص تازه_عروسا👰وخانومای خلاق وهنردوست😍 همه جور ایده وترفندداره😉 eitaa.com/joinchat/3459514378Ca66f30224f 💝آرامش با قرآن (استادشجاعی، استادپناهیان، محمدرضا رنجبر) eitaa.com/joinchat/3278307328Cea4aca301a 💝《تفسیرآسان *جمعه مسابقه* ☆هدیه نقدی☆》 eitaa.com/joinchat/1362690062C752fb4e28d 💝روش درمان تمام دردها وحاجتها با نام های خدا eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017 💝گنجـــــهاے معنـــــوے eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4 💝حـس آرامـش بـا یـاد پـروردگار eitaa.com/joinchat/1993277442Ce1e0ec17d2 💝♡کانال آموزش نقاشی وکاردستی به کودکان ونوجوانان♡ eitaa.com/joinchat/456523794C65fe4146e6 💝☆بانو ملکه همسـღـرت باش☆رهنمودهای دلنشین رهبری به زوجها eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 💝یه کانال ناب شهدایی(ویژه عاشقان شهادت) eitaa.com/joinchat/3617325056Cf4f68050bf 💝فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba 💝قلبی آرام با یاد خدا eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a 💝♡آموزش گام به گام نقاشی رایگان♡ eitaa.com/joinchat/2020212752Cfd93523493 💝چگونہ غیبـت نکنیــم!؟ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 💝گروه خبری تحلیلی تحولات جهان اسلام eitaa.com/joinchat/134742021C10aa5fa2c9 💝گناه نمیکنم چون خدامیبیند وملائک ثبت میکنند eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 💝جملات طلایی علما وشهدا eitaa.com/joinchat/446824470Ca298ec5e6c 💝صوت‌ دلنشین نهج‌البلاغه"روزی شرح یک حکمت eitaa.com/joinchat/2855665682Cc04673bf9f 💝اسرار روانشناسی☆ذهن برتر☆پست ویژه *با عشق وارد شوید* eitaa.com/joinchat/897908738C30a1928237 💝آدرسِ امام_زمان کجاست؟! کجا میشه حضرت رو پیدا کرد؟ eitaa.com/joinchat/2994601997C52c0bdbc8a 💝مجموعه ای از داستان وحکایات آموزنده eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 💝احادیث۱۴معصوم،تفسیرآیات‌قرآن eitaa.com/joinchat/2067857410C2adc10030d 💝تلنگر مذهبی eitaa.com/joinchat/1740898305C1b457154a7 💝تقویــــــــ تاریخی شیعه ـــــم eitaa.com/joinchat/3681681410C3e9cfb4859 💝مسائل شرعی اتاق خواب《eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 👤آقاےاصغرحاج قاسمـ🌹 و حاج مـحمـد/ اے که جای برو مـےگفت بیا😎👇 💫 eitaa.com/joinchat/359202853C9a7b8e10d0 ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست ویژه14اسفند؛ @Listi_Baneri_110
• 🍃در یکی از عملیات ها در شهر در حالی که تکفیری با موشک🚀 های بسیار پیشرفته و نسل ۲ " اهدایی ها و ها به جبهه النصره و ارتش آزاد" ادوات زرهی رو به آتش میکشید🔥و به همین علت هم هیچ تانک و نفربری جرات مانور قدرت در آن عملیات رو نداشت😱 • 🍃به آقا مهدی اطلاع می دهند که عده ای از رزمندگان فاطمیون🤩 شده اند و به دلیل آتش سنگین دشمن و از جمله استفاده از موشک 🚀 های هدایت شونده تاو ، امکان جابجایی وجود نداره ❌ • 🍃این شجاع 💪بدون تردید و مصلحت اندیشی های دنیوی سراغ یک نفربر میره و با علم به اینکه ممکنه مورد اصابت قرار بگیره و زنده زنده در بسوزه ابراهیم وار، وارد آتش میدان دشمن میشه و تک و تنها به سراغ مجروحین میره و همه اونها رو یکی یکی سوار نفربر میکنه و به سلامت بیرون میاد 😳• 🍃پ.ن: امام صادق علیه السلام میفرمایند: سه کس اند که شناخته نشوند جز در سه جا: ۱- شناخته نشود جز به هنگام خشم ۲- شناخته نشود جز به وقت نبرد ۳- و دوست شناخته نشود جز به وقت نیاز https://eitaa.com/piyroo
🍃و زمانی که همه ی وجودت را او فرا میگیرد ؛ دیگر چیزی تحت فرمان تو نیست و تمامِ تمامت را وقفش میکنی. همان زمانی که رضای او برایت میشود همه چیز و تو جان میشوی برایش. 🍃آن چشم ها... همان هایی که سحر ها با مژه هایش در خانه ی را جارو میزد و هر چه که پاک تر میشد بارانی تر میشد.چشم هایی که خدا ماهرانه خلق کرده بود و عشق به حسینش را از همان اول در آن ها نهاد♥️ 🍃گویا تو همان ای هستی که خدا تمام وقتش را صرف خلق کردنش نمود و در اخر مَلِکی را به زمین فرستاد تا با نگاهش رنگ ببخشد ظلمت زده ی ما زمینیان را😍 🍃 ؛سردار خیبر ؛ میدانیم گرد چشم هایمان را از دیدن شما محروم کرده اما شما را به همان های سحرگاهیتان ؛ دل هایمان را حسینی کنید🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسب سالروز شهادت https://eitaa.com/piyroo
‍ گفتمش میخری پرسید چند گفتمش دل مال تنها بخند ای کرد و دل از دستم ربود تا به خود باز آمدم رفته‌بود دل زدستش روی افتاده‌ بود جای روی دل بود ❣😔 رضابخشی(فاتح) .... 🌸 هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات به همه عزیزان آسمانی وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ https://eitaa.com/piyroo
در سال 1361 رفت و هنوز برنگشته است... فرمانده ای که آرامش این روزها را از تلاش ها و رشادت های او و امثال او داریم. چشم های زیادی منتظر حاج احمد متوسلیان هستند و دلهای زیادی از بی خبری اش پیر شدند... او هم چون اربابش زیر بار ظلم نرفت. نمی دانم سرنوشتش چون اربابش شد یا چون کاروان اسرا اما او نمونه بارز است.حال چه اسیر باشد چه .... منتظران این قصه بلا تکلیفی 39 ساله هنوز هم منتظرند. ، برگرد و پایان بده به این غم بی خبری. بیا، این انقلاب و این روزها نیاز دارد به تو.... حاج_احمد، دعا کن. نشویم. شرمنده تلاش های تو، دلتنگی ها و بی قراری های خانواده ات. ✍️نویسنده: 🔹به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد: 15 فروردین 1332.تهران 📅تاریخ ربوده شدن: 14 تیر 1361.لبنان 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹شهیدی که سنگ مزارش همیشه معطر است ✨او آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز👤 معمولی کار می‌کرد. ✨خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود🚽 برایش مهم نبود که بدنش همیشه توالتها را بدهد. ✨او همیشه مشغول توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند💥 و او و در زیر آوار مدفون می‌شود. ✨بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید❗️ وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید🕊 روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. ✨هنگامی که پیکر آن شهید را در تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید از آن طرف سنگ از مرطوب میشود 🌷 🕊 https://eitaa.com/piyroo
فضلی، ای غیور، ، ،، ریا و از گذشته است که از ابتدای مقدس، تا به امروز، در عرصه های گوناگون ، درخشیده است. از درخشش ، آفرین او در «مرصاد» است که منافقین در #۵ مرداد۶۷#، دست در دست صدام، به خیال خام خود،به ایران اسلامی، حمله کردند و امروز، پس از۳۲ ازآن حادثه، جریان نفاق بعنوان مزدوران آمریکا و رژیم صهیونیستی و مهره های سیا و موساد، همچنان به شرارت علیه ملت ایران مشغولند....🌷 https://eitaa.com/piyroo
😂 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر  سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار.. 🌷 https://eitaa.com/piyroo