گمان کنم تو یادت نباشد!
آن شب مهمانی را میگویم...
خدا دعوت بود و تمام دردانه های هستی
دخترها را میگویم!
قرار بود از بین تمام دردانه ها؛
یکی #ملکه شود!
مظهر #نجابت شود!
تمثال #عفاف شود....
قرعه ای درکار نبود.... آزمون بود!
آزمون #پاکی....
تو یادت نمی اید شاید...
که بیست گرفتی !
که سربلند شدی!
و خدا طبقی اورد از نور
درونش دوبال بود...
سیاه بود اما ...
روسفیدت کرد!
و از بین تمام دردانه های هستی؛
تو بودی که #ملکه شدی!
تو بودی که #چادری شدی!....
تو اما شاید یادت نیاید این رویای شیرین را .....
#چ_مثل_چرا_چادر ❤️
بعضے وقتها؛
میبینم پروفایلت...
مُزیّن است بہ...
دخترے مشڪین ردا...
بالاے #ڪوہ...
یا ڪنار رود...
در هوهوے باد❗️
و بوجد مے آید نگاهم...
نہ از سر #هوس...
و یا هوا...
ڪہ از رنگ #نجابت...
و شڪوہ و جلال❗️
بعد میروم سروقت پُست هایت...
یڪ در میان...
چطور ممڪن است...
این همہ تفاوت...
فاز بہ فاز❗️
و نگاهم بے #فروغ و بے وجد میشود...
پر از علامت تعجب...
و چند سوال❗️
مثلا...
یڪ پست...
از #حسین است و لب عطشان...
و درست پست بعد...
از طنازے و انتخاب #لباس حنابندان❗️
آن هم در جمعے مختلط...
و ڪامنت ها روان❗️
و یا یک پست...
از #عشق بازے با خدا...
پراز ادعا و دعا دعا...
و درست پست بعد...
عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم...
چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ،
تو را بہ خدا❗️
بہ من حق بدہ ڪہ بمانم...
بین این #تضاد...
و بگویم وات د فاز و ماذا فازا❗️
میمانم گیج و #گمراہ...
وسط دو علامت سوال⁉️
ڪہ آیا...
آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار❓
و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ❓
زمان،زمان تعارف نیست...
و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها...
تو بودے ڪہ یادت رفت...
آمیختہ بودن چادر را بہ #حیا❗️
تو بودے ڪہ تاختے و باختے...
#چادر را بدون حیا❗️
تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم...
معنا و تفسیر پوشش و ردا❗️
وگرنہ که...
چادر جایش درست هست...
درست بالاے سرت...
با همان ابهت و #اقتدار بی مثال❗️
پس...
مثال دیگران نگویمت...
تعویض ڪن عڪس #پروفایل را...
یا ڪہ اول چادر بردار...
بعد بتاز و بتاز❗️
چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد...
و این تو هستے...
ڪہ نیستے قدردان❗️
خب❗️
من با تو...
دارم چند ڪلمہ حرف حساب❗️
چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد...
عزیزِ #خواهر جان...
براحتے نبودہ و نیست...
ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران❗️
یڪ تڪہ پارچہ بے معنا...
ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان...
پس برگرد...
برگرد...
برگرد بہ جایگاهت...
تو را قسم بہ...
گوشہ ے چادر مادرجان❗️
تصورڪن❗️
عروسے ڪہ...
براے بالا رفتن...
دست داماد را گرفتہ...
و میرود پلہ بہ پلہ...
آرام آرام...
تو اے #عروس مشڪین پوشم...
نگاہ ڪن بہ دستان مادر...
بگو یا #فاطمہزهرا...
و برگرد...
برگرد...
پلہ بہ پلہ...
آرام آرام❗️
بہ جایگاهت...
بہ چادر❗️
بعلاوہ ے حیا❗️https://eitaa.com/piyroo
🌺چہ گردوخاڪۍبه پاڪرده ای با چاڋرت ☺
در زمانه ای ڪه خیلۍازدختران👩🏻فڪر میڪنندهرچه خودنمایۍ💃 وآرایش 💅 غلیظ تر محبوبیت بیشتر ...😏
✅ اما☝️ تو آراستہ ای حال و هواۍ این شهر را ...
با بوۍ #حجاب 🌹
با بوۍ #عفاف 🌹
با بوۍ #نجابت 🌹
با بوۍ #آرامش 🌹
با بوۍ ...
چــــــــــاڋر خاڪۍ مادر♥️
تو دانستۍ ڪه محبوبیت نزد #خدا⚜ با ارزش تر از محبوبیت نزد خلق خداست ...😊
دعاۍخیر مادر پشتوانه ۍ زندگۍات خواهرم ☺🌹
#ریحانہ_بهشتۍ ☘
#چاڋرانہ 🕊
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
═══✼🌸✼═══
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo