eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
دو برادر شهید مجتبی و مصطفی بختی🌹 ۹۴/۴/۲۲ 📢 🕊🌺 📌خیلی صبـــور و مهربون بودن، اززمانی که بچه ها نوزاد بودند میگفتند که هر جـــــایی برای عزاداری آقا امام حســین علیه السلام میرید این بچه ها رو هم با خودتون ببرید، 📌چون بچه وقتی بدنیا میاد از روز اول متوجه همه چیزهستش ومن خیلی دوست دارم بچه ها ازهمین الان بادین ومذهب خودشون آشناباشندوخوب درکش کنند😊 📌همیشه احترام همه رونگه میداشتن براشون بزرگ و کوچیک نداشت میگفتند همه دارای شخصیت هستند وباید احترامشون رونگه داریم☝️ 📌بچه هاروخیلی دوست داشت میگفت بچه هاروح پاکی دارندکه آدم روبه خدا نزدیکتر میکنن😍 📌من هیچوقت ندیدم درمقابل پدرومادرشون پاهاشون رودرازکنندخیلی مودب وبااحترام باهاشون صحبت میکرد.👌 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اهدا پرچم حرم حضرت زینب (س) به خانواده شهید کمالی توسط سردار رستمیان 📽مادر شهید : پسرم را در راه حضرت زینب و رقیه داده ام؛ سعید همیشه میخواست همچون حضرت زهرا گمنام بماند .. https://eitaa.com/piyroo
🕊💞 🍃°•| مراسم ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در🕌 برگزار شد و حجاب کامل داشتم. 🍃°•| جالب است برایتان وقتی 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓ 🍃°•| می دانستم دوست دارد شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: عاقبت ما ختم به شود. 🍃°•| من را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓ گفت: همین که خانم گفت.🍃 🌷 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/piyroo
💠نامحرم 🔹من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مےڪرديم و در همان روز ها ڪه در خدمت ايشان بودم ، مسائل عقيدتى را رعايت مےڪرد. 🔸از نماز و روزه و فلسفہ دين ، خيلى حرف مےزديم. در همان مرڪز ، گرو هان ديگرى متشڪل از خانم ها ، آموزش نظامى مےديدند . احمد توصيه مےڪرد بہ آنها نزديڪ نشويم . آن موقع ، حجاب خانم ها رعايت نمےشد و يگان ها هم در ڪنار هم خدمت مےڪردند و آموزش مى ديدند . 🔹احمد به ما مى گفت : «ممڪن است در اين دنيا ، جواب ڪار ثوابى را ڪه مےڪنيد ، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب ڪارش را پس بدهيد و يا پاداش ڪار خيرتان را بگيريد . آن روز ، جواب دادن خيلى سخت است .» 🌹 🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔰شهید 🌷 📋شهید رابیشتر بشناسیم : "' محمدحسین یوسف الهی درسال ١٣۴٠ درشهر کرمان به دنیا آمد، پدرش فرهنگی بود ودر خانواده فرهنگي رشد کرد. ازکودکی درمساجد وجلسات مذهبی شرکت می کرد وبا اسلام وقرآن آشنا شد. وی علاقه زیاد وارتباط عمیقی با نهج البلاغه داشت واین ریشه درهمین دوران کودکی شکل گرفت. در روزهای انقلاب محمدحسین دبیرستانی بود وحضور فعال داشت ویکی از عاملان حرکت های دانش آموزان در شهر کرمان بود. با شروع جنگ عراق علیه ایران به جبهه اعزام شد ودر لشکر ۴١ ثاراللّه واحد اطلاعات وعملیات به فعالیت خود ادامه داد وبعداً به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. درطول جنگ ۵ مرتبه به سختی مجروح شد وبالأخره آخرین بار در عملیات والفجر٨ به دلیل مصدومیت حاصل از بمب های شیمیایی در ٢٧ بهمن سال ١٣۶۴ دربیمارستان لبافی نژاد تهران به رسید. "' https://eitaa.com/piyroo
من برای رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم؛ جلب رضایت خدا؛ آرامش روانی؛ انقراض بی بند و باری؛ آرامش فردی و اجتماعی؛ تقویت تمرکز؛ تحکیم بنیان خانواده؛ کاهش خیانت و نا امنی؛  شکر نعمت زیبایی [ 📿 https://eitaa.com/piyroo
بعد از آن که امید چند مرتبه به سوریه اعزام شد، به او گفتم «پسر خاله ات شهید شد، تو هم به اندازه وظیفه ات مبارزه کردی. دیگر به سوریه نرو. بمان همین جا و به زندگی ات برس.»❗️ امید در جوابم گفت «من راه خودم را انتخاب کرده ام. به عشق اهل بیت می روم و می خواهم پدر و مادرم نزد حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) رو سفید شوند.»😍 هنگامی که تصمیم به اعزام گرفت، با خواهرم (مادر شهید کریمی) تماس گرفتم. او می گفت امید این راه را انتخاب کرده است و ما هم او را به حضرت زینب (س) واگذار کردیم.❤️ دایی شهید کریمی گفت: امید خوابی می بیند. با خاله اش تماس گرفته و خوابش را برای ایشان تعریف می کند. خاله اش می گوید امید شهید می شوی و او می گوید، خدا کند شهید شوم💔 شهید مدافع حرم امید کریمی🌹 https://eitaa.com/piyroo
@Ebrahimhadi-ارتباط با نامحرم.mp3
7.88M
🔴اگه نمیتونـے‌ به نگاه نڪنے...!👀 و باهاش‌ ارتباط نداشته باشے... حتما" این‌ صوت رو گوش ڪن... 🎙حجت_الاسلام_دارستانی شنیدنی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنان چفیه داشتند... من چادر دارم.... من چادر می پوشم، چادر مثل چفیه محافظ من است...اما چادر از چفیه بهتر است.... آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند...من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم... آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود... من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم... آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند... من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم... آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ... من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم... https://eitaa.com/piyroo
هروقت قرار بود مأموریت برود. اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می کرد😊. اما این بار فرق داشت. مدام گریه می کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد.☝️ صبح با اشک و قرآن بدرقه اش کردم. دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم. صحیح و سالم بر میگردم"💔 👈🏻ﺭاﻭﻱ :همسرﺷﻬﻴﺪ شهید مدافع حرم شجاعت علمداری🌹 🕊 https://eitaa.com/piyroo
دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید☝️ این پیچ و خم دنیا انسان رو به باتلاق می برد و گرفتار می کند ازش نجات هم نمیشه پیدا کرد. 🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔴شناسایی ۴۰ آمریکایی دخیل در ترور شهید سلیمانی 🔸معاون وزیر امور خارجه کشورمان از شناسایی ۴۰ آمریکایی دخیل در ترور شهید سلیمانی خبر داد و گفت چند اپراتور پهپادهای آمریکایی هم به زودی شناسایی می‌شوند. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
9 تیر ماه سالروز " " گرامی باد. یکم تیر 1346، در روستای شموشک سفلی از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش تراب، کشاورز بود و مادرش کلثوم نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. سپس به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا (سطح2) پرداخت. از سوی بسیج به جبهه رفت. نهم تیر 1366، با سمت نیروی واحد اطلاعات عملیات در بانه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و موج گرفتگی، شهید شد. مزار او را در گلزار شهدای امامزاده روستای روشن آباد تابعه شهرستان کردکوی به خاک سپردند. او را شیخ حسین نیز می نامیدند. یاد شهدا با صلوات🌺 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فیلم مدافعانی که از حرم پر کشیدند🌹 🔺هنرنمایی فاطمه عبادی با اجرای صابر خراسانی در حرم امام رضا علیه السلام تقدیم به مدافعان سلامت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بُهت و گریه عراقی‌ها در عملیات محمدرسول‌الله(ص) 📹 امدادِغیبی در روزهای شهادت شهید بهشتی و یارانش در دوران دفاع مقدس به روایت شهیدهمت https://eitaa.com/piyroo
شهید احمد صلصالی در روز هفتم ربیع الاول   سال 1389 قمری مطابق با سوم خرداد ماه 1348 شمسی در اصفهان متولد شد اورا در کودکستان پرتو ثبت نام کردند وخوش درخشید  دوران دبستان وراهنمایی را در مدرسه فارابی گذراند  آنگاه وارد دبیرستان شهدای ادب اصفهان گردید وتا کلاس سوم ریاضی پیش رفت اخلاق اسلامی را از همان ابتدا رعایت می کرد و مقید به ادای فرایض دینی بود برای رفتن به جبهه از پدر ومادر اجازه گرفت وامدادگری در جبهه را پذیرفت . اول در لشکر نجف اشرف شرکت اشت در حمله والفجر 8تیر به دست چپ او اصابت کرد وچندروز دربیمارستان آیت اله گلپایگانی شهر قم بستری شد و بعد به اصفهان آمد وآقای دکتر اسفندیاری او را معالجه کرد . هنوز بهبودی کامل نیافته بود که روح بلند ش به پرواز در آمد ودوباره عزم جبهه کرد در پادگان شوشتر بود که در بمباران عراق ناحیه راست بدن وبخصوص کتفش مورد اصابت ترکش قرار گرفت وبعد از سه ماه معالجه بهبود یافت . بار دیگر در منطقه فاو از طریق بسیج در جبهه شرکت داشت و یک مرتبه در حمله غرب ودو مرتبه در جنوب شرکت داشت . آخرین بار از لشکر امام حسین (ع) لشکر 14 گردان ابوالفضل (ع) گروهان حمزه اعزام وامداد گر رزمی بود ودر حمله کربلای 4 در تاریخ 04/10/1365در بین نهر العرایض وام الرصاص حدود ساعت دو بامداد بضرب گلوله کالیبر که به کتف چپش  اصابت  وبه قلب او وارد شده بود سینه اش به عشق معبود شکافته شد وبه درجه رفیع شهادت نائل گردید پیکر اورا آب برد ه بود ومدت 13 روز مفقود الجسد بود و یک شب قبل از حمله کربلای 5پیکر مطهرش پیدا شد ودر گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══
از تا بیشتر از ۳۴ سال از عملیات و آزادسازی شهر قهرمان مهران بعد از چندبار محاصره می گذرد، روزهایی که قلب امام شاد شد. این روزها نه تنها زمزمه میکنیم، نسیمی جانفزا می آید بوی کربلا می آید بلکه از مرز مهران، قدم در راه زیارت کربلا می گذاریم و همه را مدیون شما هستیم ای شهدا. مدیون کسانی که روحشان از ارتفاعات قلاویزان پرگشود و مهر وجودشان یکبار دیگر، مهران را برای ایران باقی گذاشت تا رد پایشان امتداد جای پای زائران حسینی باشد. مثل امروز، رزمندگان با رمز و ندای "یاابالفضل العباس" علیه السلام به سوی آزادسازی حرکت کردند. شادی روح شهدای عملیات کربلای یک صلوات. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
✍️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
✍️ عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا