eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
جا داره بگیم: در بهار آزادی... جای شهدا خالی🌷✌️ مبارک باشه این پیروزی😍🌹🇮🇷 خداقوت مردم فهیم ایران 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج خیلی صبر کرده بود ماکان بیشتر کارهای کوچک را به او می سپرد. کارتهای ویزیت و تبلیغات کوتاه روزنامه ای.خودش هم می دانست کارهایش فوق العاده است. گرچه خودش طراح اصلی نبود ولی بدون چشم داشت به دیگران ایده می داد و همیشه هم بهترین جواب را می داد. حالا ماکان از سر اجبار کار را به او سپرده بود. منشی بدون خبر از کاری که یکی از طراحان با هماهنگی ماکان قبول کرده بود قول کار را به شرکت سازنده بستنی داده بود. ولی تمام طراحان شرکت که تعدادشان حالا شش نفر بود تا یکی دو هفته آینده مشغول بودند و تنها طراح باقی مانده ترنج بود. تمام طراحان شرکت لیسانسه بودند و تنها ترنج بود که هنوز حتی مدرک فوق دیپلمش را هم نگرفته بود. بارها از کنار بیل بورد اختصاصی شرکت کنار میدان گذشته بود آرزو کرده بود روزی یکی از کارهایش روی آن قرار بگیرد.و حالا که ماکان کار را به او سپرده بود در آخرین لحظات یکی دیگر از طراحان هم اعلام آمادگی کرده بود. ماکان هم برای اینکه دل ترنج را نشکند به هر دو گفته بود کار هر کدام بهتر شد همان را انتخاب می کنند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج مصمم بود وقتش رسیده بود که خودش را ثابت کند.امیر. مهدی میلاد و همه دیگران به عقب ذهنش رانده شدند. وقت کار بود. ××× هواپیما که روی باند نشست ارشیا نفس راحتی کشید. خسته بود و دلش می خواست یک هفته بخوابد. بعد از سه سال دوندگی بالاخره از پایان نامه اش دفاع کرده بود و با خیال راحت برگشته بود. از بالای پله هواپیما به کویر اطراف نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. دلش برای این شهر خشک و داغ تنگ شده بود.توی این سه سال اینقدر فکرش مشغول بود که فقط توانسته بود هر چند وقت یک بار سری به خانواده اش بزند و دوباره سراغ درسش برود. حالا با خیال راحت برگشته بود. چمدان هایش را تحویل گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. از بین جمعیت اتنا را شناخت که داشت بالا و پائین می پرید. بازوی نامزدش عماد را هم توی دستش گرفته بود.ارشیا از این حرکت آتنا خنده اش گرفت و برای انها دست تکان داد. و راهش را از بین جمعیت باز کرد و به طرف خانواده اش رفت.مهرناز خانم با خوشحالی ارشیا را در آغوش گرفت. اندام کوچک او در میان بازوان ارشیا جمع شده بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوش اومدی عزیزم. -خوبین مامان؟ -حالا دیگه خیلی خوبم. بعد با پدرش مردانه دست داد و در آغوشش گرفت. نفر بعدی آتنا بود و بعد هم عماد.بعد همگی راهی خانه شدند. ارشیا از اینکه دوباره می توانست توی اتاقش باشد احساس خوبی داشت. چمدان هایش را باز کرد و سوغاتی خانواده را داد. سوغاتی ماکان را هم کنار گذاشت تا در اولین فرص ت به دیدنش برود.دلش می خواست سریع تر به شرکت برود. توی این سه سال حسابی شاهد پیشرفت ماکان بود. این اواخر هم شنیده بود که خواهرش ترنج هم به جمع شان اضافه شده ولی اینقدر درگیر های پایان نامه اش بود که نتوانسته بود سری به او بزند. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. باورش سخت بود که ترنج وارد شرکت ماکان شده باشد. قبلا همیشه یکی از موضوعاتی که با ماکان صحبت می کردند و می خندیدند ماجرا های مربوط به ترنج بود. ولی بعد از رفتن ارشیا صحبت درباره او و کارهایش کم کم از مکالماتشان حذف شد بدون اینکه ارشیا علتش را بداند.هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بود. که چرا. چون با اخلاق ماکان حسابی آشنا بود و می دانست روی خواهرش چه تعصبی دارد. حتما ماکان ترجیح میداد کمتر درباره خواهر جوانش با یک مرد نامحرم صحبت کند. از این فکر خنده اش گرفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بیا موعود هنگام قیام است جهان مجروح یک جو التیام است زمان لبریز شوق‌و است بر رجعتت امّیدوار است 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 https://eitaa.com/piyroo