eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.3هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش سوم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلا حالش خوب نبود. سید گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش می خواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، برا چی می خوای سرم و دستگاه ها رو در بیاری؟» گفت: «می خوام برم غسل کنم.» با تعجب گفتم: «غسل!؟» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «آمده اند مرا ببرند.» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید به گوشه ای از سقف خیره شده بود. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمده اند مرا ببرند. پیامبر (ص) ، حضرت علی (ع) و مادرم حضرت زهرا (س) اینجا هستند. من که نمی تونم بدون غسل شهادت برم!» سید گفت: « من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگه ام امضا شده.» تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. یکی از پزشکان بهم گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.» یکدفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: «کی داره هذیون میگه!؟ این که حمیدِ، اون هم دکتر جمالیه و ...» (می خواست ثابت کند که هوشیار است) سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 180 الی 181 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش چهارم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید از دکترش ظرف آب خواست. دکتر هم گفته بود آب برای شما بد هست، نباید بخورید. سید گفت آب را برای کار دیگری می خوام. سید با آن آب وضو گرفت و در حالی که به سختی خودش را کنترل می کرد نمازش را خواند. اوضاع بیمارستان امام واقعا بهم ریخته بود. توی حیاط! توی راهروها، توی نمازخانه بیمارستان و ... هر جا می رفتیم بچه بسیجی ها چفیه ای پهن کرده بودند و مشغول بودند؛ یکی زیارت عاشورا می خواند، یکی دعا ، یکی قرآن و ... عده ای هم در حیاط نشسته بودند و با ناله ای جانسوز امن یجیب می خواندند. هیچ کس نمی توانست به بچه ها بگوید که بروند بیرون. نمی دانم سید با دل این بچه ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبی های آقا سید، آنها را در سرمای دی ماه در آنجا نگه داشته بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨قرار شد سید را انتقال بدهیم تهران. مشکلی پیش آمده بود. برای بستری کردنش در تهران نیاز به یک میلیون پول بود. تهیه چنین مبلغی در آن ایام بسیار مشکل بود. وضعیت سید هم حساس بود. نمی شد معطل کرد. ساعت نه شب از پله های بیمارستان آمدم پایین. تعداد زیادی دور من جمع شدند و حال سید را می پرسیدند. گفتم: «سید را باید ببریم تهران و پول لازم داریم.» با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آنها انداخته بود کارساز شد. باورش مشکل بود. قبل از ساعت دوازده شب، نزدیک به دو میلیون تومان پول جمع شد. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش پنجم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید داخل بیمارستان بود. طلبه جوانی چفیه ای بهم داد و گفت: «این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید.» چفیه را برایش تبرک کردم و آوردم. دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان. نشست و چفیه را پهن کرد. چندتکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت! از او پرسیدم: «چه می کنی!؟» دارد زد و رفقا را صدا زد و گفت: «هر کس می خواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد. این چفیه متبرک به بدن سید است.» رفقا هم گرد او جمع شده و مشغول خوردن نان شدند. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش ششم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ساعت به ساعت حال سید بدتر میشد. قرار شد خون سید را آزمایش کنند. اما ساعتی قبل دفترچه سید را برای آزمایش خون برده بودند بابلسر. یکی گفت: «دفترچه من همراهم است در آن بنویسید.» به محض اینکه سید متوجه شد اجازه نداد. با آن حال گفت: «در نسخه آزاد بنویسید. در دفترچه کسی ننویسید.» هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. باورم نمی شد. سید در آن وضعیت و با آن حال، به چه نکته هایی توجه می کند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨لحظه به لحظه حال سید بدتر شد. تنفس برای او مشکل شده بود. نمی توانست دراز بکشد. روی تخت به حالت نشسته قرار گرفت. درد را در چهره اش می دیدیم. نمی دانم چگونه آن درد را تحمل می کرد. با هر دم و بازدم که به سختی انجام می داد به جای آه و ناله، یا زهرا (س) و یا مهدی (عج) و یا حسین (ع) می گفت. بنابراین او را به بخش آی.سی.یو منتقل کردند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در همان حالت نیاز به دیالیز پیدا کرد. باید به بیمارستان دیگری منتقل میشد. فاصله زیاد و ترافیک سنگین بود. با راهنمایی رانندگی هماهنگ شد. سید به بیمارستان دیگری منتقل شد. صحنه عجیبی بود. صدها موتور و ماشین و حتی دوچرخه به دنبال آمبولانس در حرکت بود! مردم با تعجب به ما نگاه می کردند. عده ای از دوستان و هیئتی ها به نمازخانه ی بیمارستان رفتند و زیارت عاشورا و نماز خواندند. بعد از دیالیز حال سید بهتر شد. مادر بزرگوار سید در بیمارستان شکلات پخش می کردند. 👈🏻 ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 185 الی 187 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش هفتم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مجلس دعا در بیشتر مساجد ساری برقرار بود. همه از ما سراغ سید را می گرفتند. واقعا وقتی خدا بخواهد به کسی عزت بدهد این گونه می شود. اما سید دوباره حالش بدتر شده بود. وقتی سید حالش بهم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سید نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتیم خونه روحانی هیات. برای خواندن نماز آماده شدیم که خبر شهادت سید را به ما دادند. حال و هوای آن موقع قابل توصیف نیست. مثل دیوانه ها شده بودیم. نمی دانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم. توی کوچه و خیابان اشک می ریختیم و ناله می کردیم. سید به آنچه آرزویش را داشت، رسید. سید لایق شهادت بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تصمیم گرفتیم نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می فهمیدند آرامگاه خیلی شلوغ میشد. اما مگر شده بودنی بود. مردم به محض اینکه متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل! همه ناله می کردند. هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه ای به گوش می رسید: «بریز آب روان اسماء/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته...» سید را غسل می دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه ی خدا، حضرت زهرا(س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از مشکلات ما دادن خبر شهادت به مادر سید بود. ایشان بیماری قلبی داشتند. اما خدا لطف کرد. مادر مثل کوه مقاوم بود. مادر می گفت: «من می دانستم سید ماندنی نیست. من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم. سید در شب بیستم ماه شعبان العظم پر کشید. تولدش 11 دی ماه سال 1345 و شهادت او نیز در 11 دی ماه سال 1375 بود. ایشون در دی ماه 1369 ازدواج کردند و در دی ماه هم تک فرزندشان زهرا بدنیا آمد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 188 الی 192 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 1⃣2⃣ 💠خبر شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.» تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد. به خودم گفتم: «نه، سید که حالش خوبه. اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی بیمارستان هست. با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب آماده خواب شدم. خواب دیدم: «که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید.» گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!» گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید. گفت سید موقع غروب پرید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهراسلام الله علیها🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 2⃣2⃣ 💠رنگ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨از طرف لشکر بهم گفتند: «برای مراسم اربعین سید مجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ از تصویر سید نقاشی کن.» رفتم خونه شروع کردن به کشیدن تصویر سید. همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب داشت. بهم گفت:«اگه میشه این تابلو را ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه.» به خانمم گفتم: «بیرون هوا سرد است. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد.» تصویر را قبل از اذان صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش. نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود برو بیرون اما من نرفتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بالاخره بیدار شد. با آب و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت می کنم. میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.» بعد خانمم نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت:«شما شهید علمدار را می شناسید؟!» یکدفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم همسایه گفت: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.» بعد گفت: «از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س)» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 202 الی 204 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 3⃣2⃣ 💠زیارت حضرت زینب(س) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: «من هر چه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده می شود.» آن روز گفت: «آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب (س) را نصیب ما کند.» روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: «با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب (س) نائب الزیاره سید بودیم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 205 الی 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 4⃣2⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨به همکارام گفتم هر که از سید چیزی می خواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود. هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو...» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره ی سید چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨گفتم: «اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (س) حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!» رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: «درسته.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 5⃣2⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨توی سفر راهیان نور گفتم سید به یکی از دوستانش گفته بود: «هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید. سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا (س) را ببرید.» یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: «من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال 89 همان روحانی با من تماس گرفت. می خواست آدرس قبر سید را بپرسد. گفت: «با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم برویم سر مزار سید!» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 206 الی 207 (معروف به عطری) نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 6⃣2⃣ 💠دعوت شده 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم. چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 210 الی 211 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 7⃣2⃣ 💠رسول دل 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آقا سید مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که نوار از چه کسی است. اما از آن روز نوار و نام شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت. در خواندن نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در تصادفی پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد نرفتم حتی در شب های قدر. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شبی در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با تعجب دیدم، وسایل سید مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین غذای آقا سید است. به همراه چند قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. ولی من که به بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و مشغول نماز شدم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨نزدیک محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم عاشق نماز شد و نماز برایم طعم دیگری داشت. ایام فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد. گریه هایم برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه بیرون کشید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo