eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا س🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣(بخش اول) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب یازده نیمه شعبان بود. جشن میلاد حضرت علی اکبر(ع) بود. سید بعد از مدح حضرت علی اکبر(ع) شروع به خواندن اشعاری در وصف حضرت ولی عصر(عج) کرد. بعد هم در همان حال گفت: «چند روز دیگر میلاد امام زمان (عج) است. شاید من در بین شما نباشم!! پس از فرصت استفاده می کنم و این چند بیت را به ساحت مقدس آقا امام زمان (عج) تقدیم می کنم.» نمی دانم!؟ شاید سید فهمیده بود. شاید می دانست لحظه عروج نزدیک است. سید بی تاب پرواز شده بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨غروب سیزده آبان هم پیشش بودم. سید بعد از خواندن دعای توسل، ضمن دعا عرض ارادت ویژه ای به محضر حضرت ولی عصر (عج) داشت. بعد هم عذرخواهی کرد و گفت: «کسی چه می داند، شاید تا شب میلاد آقا نبودیم!» من مبهوت این سخن شدم. دیگر او را ندیدم تا از رفقا خبر بیماری و بستری شدنش را شنیدم. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 175 الی 177 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش دوم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨برای شب نیمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا چند تا از دوستان بخوانند. آخر هم خود سید مداحی کند و مولودی بخواند. اما خبری از سید نشد. همه منتظر بودند، اما او نیامد. آخر مراسم به ما خبر دادند سید حالش بد شده و او را دوباره به بیمارستان برده اند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتم بیمارستان. سید اوضاع خوبی نداشت. دست و پایش ورم کرده بود. بدنش کبود شده بود. روز بعد هم بهش سر زدم. فشار سید روی چهار بود. یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود. کلیه دیگرش هم درست کار نمی کرد. طحالش را هم که قبلا برداشته بودند. بدن سید بخاطر نداشتن طحال در برابر بیماری ها ضعیف شده بود. آنقدر سم در خونش زیاد شده بود که کبد و ریه هم درگیر شده بود. از سوی دیگر عوارض شیمایی وضعیت را بدتر کرده بود. سید با تمام وجود درد می کشید، اما فقط لبخندی می زد و هر چند لحظه یکبار می گفت: «یا زهرا(س)». 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 178 الی 179 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش سوم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آمدم بالای سر سید. بدنش کبود شده بود. اصلا حالش خوب نبود. سید گفت: «حمید، بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.» خودش می خواست آنها را جدا کند که نگذاشتم. به سید گفتم: «مگه چی شده، برا چی می خوای سرم و دستگاه ها رو در بیاری؟» گفت: «می خوام برم غسل کنم.» با تعجب گفتم: «غسل!؟» نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «آمده اند مرا ببرند.» از این حرف بدنم لرزید. ترسیده بودم. سید مجتبی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید به گوشه ای از سقف خیره شده بود. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت: «آمده اند مرا ببرند. پیامبر (ص) ، حضرت علی (ع) و مادرم حضرت زهرا (س) اینجا هستند. من که نمی تونم بدون غسل شهادت برم!» سید گفت: « من دیگه رفتنی شدم. اینجا دیگه کارم تموم شده، برگه ام امضا شده.» تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. یکی از پزشکان بهم گفت: «تب سید خیلی بالاست. جدی نگیر، داره هذیون میگه.» یکدفعه سید صدایش را بلند کرد. به حالت اعتراض گفت: «کی داره هذیون میگه!؟ این که حمیدِ، اون هم دکتر جمالیه و ...» (می خواست ثابت کند که هوشیار است) سید در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛ غسل شهادت. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 180 الی 181 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش چهارم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید از دکترش ظرف آب خواست. دکتر هم گفته بود آب برای شما بد هست، نباید بخورید. سید گفت آب را برای کار دیگری می خوام. سید با آن آب وضو گرفت و در حالی که به سختی خودش را کنترل می کرد نمازش را خواند. اوضاع بیمارستان امام واقعا بهم ریخته بود. توی حیاط! توی راهروها، توی نمازخانه بیمارستان و ... هر جا می رفتیم بچه بسیجی ها چفیه ای پهن کرده بودند و مشغول بودند؛ یکی زیارت عاشورا می خواند، یکی دعا ، یکی قرآن و ... عده ای هم در حیاط نشسته بودند و با ناله ای جانسوز امن یجیب می خواندند. هیچ کس نمی توانست به بچه ها بگوید که بروند بیرون. نمی دانم سید با دل این بچه ها چه کرده بود. از خواب و خوراک خودشان زده بودند و در بیمارستان مانده بودند. عشق به همه خوبی های آقا سید، آنها را در سرمای دی ماه در آنجا نگه داشته بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨قرار شد سید را انتقال بدهیم تهران. مشکلی پیش آمده بود. برای بستری کردنش در تهران نیاز به یک میلیون پول بود. تهیه چنین مبلغی در آن ایام بسیار مشکل بود. وضعیت سید هم حساس بود. نمی شد معطل کرد. ساعت نه شب از پله های بیمارستان آمدم پایین. تعداد زیادی دور من جمع شدند و حال سید را می پرسیدند. گفتم: «سید را باید ببریم تهران و پول لازم داریم.» با اینکه هیچ امیدی نداشتم اما محبتی که خدا در دل آنها انداخته بود کارساز شد. باورش مشکل بود. قبل از ساعت دوازده شب، نزدیک به دو میلیون تومان پول جمع شد. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا (س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش پنجم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨سید داخل بیمارستان بود. طلبه جوانی چفیه ای بهم داد و گفت: «این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید.» چفیه را برایش تبرک کردم و آوردم. دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان. نشست و چفیه را پهن کرد. چندتکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت! از او پرسیدم: «چه می کنی!؟» دارد زد و رفقا را صدا زد و گفت: «هر کس می خواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد. این چفیه متبرک به بدن سید است.» رفقا هم گرد او جمع شده و مشغول خوردن نان شدند. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 182 الی 183 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش ششم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ساعت به ساعت حال سید بدتر میشد. قرار شد خون سید را آزمایش کنند. اما ساعتی قبل دفترچه سید را برای آزمایش خون برده بودند بابلسر. یکی گفت: «دفترچه من همراهم است در آن بنویسید.» به محض اینکه سید متوجه شد اجازه نداد. با آن حال گفت: «در نسخه آزاد بنویسید. در دفترچه کسی ننویسید.» هر چه اصرار کردیم قبول نکرد. باورم نمی شد. سید در آن وضعیت و با آن حال، به چه نکته هایی توجه می کند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨لحظه به لحظه حال سید بدتر شد. تنفس برای او مشکل شده بود. نمی توانست دراز بکشد. روی تخت به حالت نشسته قرار گرفت. درد را در چهره اش می دیدیم. نمی دانم چگونه آن درد را تحمل می کرد. با هر دم و بازدم که به سختی انجام می داد به جای آه و ناله، یا زهرا (س) و یا مهدی (عج) و یا حسین (ع) می گفت. بنابراین او را به بخش آی.سی.یو منتقل کردند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در همان حالت نیاز به دیالیز پیدا کرد. باید به بیمارستان دیگری منتقل میشد. فاصله زیاد و ترافیک سنگین بود. با راهنمایی رانندگی هماهنگ شد. سید به بیمارستان دیگری منتقل شد. صحنه عجیبی بود. صدها موتور و ماشین و حتی دوچرخه به دنبال آمبولانس در حرکت بود! مردم با تعجب به ما نگاه می کردند. عده ای از دوستان و هیئتی ها به نمازخانه ی بیمارستان رفتند و زیارت عاشورا و نماز خواندند. بعد از دیالیز حال سید بهتر شد. مادر بزرگوار سید در بیمارستان شکلات پخش می کردند. 👈🏻 ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 185 الی 187 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣2⃣ (بخش هفتم) 💠شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مجلس دعا در بیشتر مساجد ساری برقرار بود. همه از ما سراغ سید را می گرفتند. واقعا وقتی خدا بخواهد به کسی عزت بدهد این گونه می شود. اما سید دوباره حالش بدتر شده بود. وقتی سید حالش بهم خورده بود. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا کرده بودند. ایشان فرموده بودند: «کاری با سید نداشته باشید، تمایل رفتن ایشان بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨رفتیم خونه روحانی هیات. برای خواندن نماز آماده شدیم که خبر شهادت سید را به ما دادند. حال و هوای آن موقع قابل توصیف نیست. مثل دیوانه ها شده بودیم. نمی دانستیم از کجا باید به سمت بیمارستان برویم. توی کوچه و خیابان اشک می ریختیم و ناله می کردیم. سید به آنچه آرزویش را داشت، رسید. سید لایق شهادت بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تصمیم گرفتیم نیمه شب او را غسل دهیم؛ چون اگر مردم می فهمیدند آرامگاه خیلی شلوغ میشد. اما مگر شده بودنی بود. مردم به محض اینکه متوجه شدند به سمت آرامگاه آمدند. با اینکه درهای آرامگاه بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل! همه ناله می کردند. هیچ کس آرام نبود. صدای زمزمه غریبانه ای به گوش می رسید: «بریز آب روان اسماء/ به جسم اطهر زهرا(س)/ ولی آهسته آهسته...» سید را غسل می دادند در حالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود. آری، هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه ی خدا، حضرت زهرا(س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از مشکلات ما دادن خبر شهادت به مادر سید بود. ایشان بیماری قلبی داشتند. اما خدا لطف کرد. مادر مثل کوه مقاوم بود. مادر می گفت: «من می دانستم سید ماندنی نیست. من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم. سید در شب بیستم ماه شعبان العظم پر کشید. تولدش 11 دی ماه سال 1345 و شهادت او نیز در 11 دی ماه سال 1375 بود. ایشون در دی ماه 1369 ازدواج کردند و در دی ماه هم تک فرزندشان زهرا بدنیا آمد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 188 الی 192 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا(س)🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 1⃣2⃣ 💠خبر شهادت 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی بیمارستان خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.» تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد. به خودم گفتم: «نه، سید که حالش خوبه. اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی بیمارستان هست. با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شب آماده خواب شدم. خواب دیدم: «که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: «پدر منتظر کسی هستید.» گفت: «منتظر رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید!» گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. ما آمدیم اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از سید. گفت سید موقع غروب پرید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهراسلام الله علیها🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 2⃣2⃣ 💠رنگ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨از طرف لشکر بهم گفتند: «برای مراسم اربعین سید مجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ از تصویر سید نقاشی کن.» رفتم خونه شروع کردن به کشیدن تصویر سید. همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب داشت. بهم گفت:«اگه میشه این تابلو را ببر بیرون، می ترسم رنگ روی فرش بریزه.» به خانمم گفتم: «بیرون هوا سرد است. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد.» تصویر را قبل از اذان صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش. نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود برو بیرون اما من نرفتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨بالاخره بیدار شد. با آب و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: «خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت می کنم. میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.» بعد خانمم نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: «فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت:«شما شهید علمدار را می شناسید؟!» یکدفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: «بله، چطور مگه؟!» خانم همسایه گفت: «من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.» بعد گفت: «از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س)» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 202 الی 204 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 3⃣2⃣ 💠زیارت حضرت زینب(س) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت: «من هر چه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده می شود.» آن روز گفت: «آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما می خوانم. از خدا می خواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب (س) را نصیب ما کند.» روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت: «با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باور کردنی نبود شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب (س) نائب الزیاره سید بودیم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 205 الی 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 4⃣2⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨به همکارام گفتم هر که از سید چیزی می خواهد به سراغ مزار سید می رود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا می خواهد که مشکلش برطرف شود. هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت: «به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو...» روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: «تو درباره ی سید چی می گفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨گفتم: «اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!» از جمع خارج شدیم. ادامه دادم: «سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (س) حل می شود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست!» رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: «درسته.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 206 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 5⃣2⃣ 💠زیارت عاشورا 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨توی سفر راهیان نور گفتم سید به یکی از دوستانش گفته بود: «هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید. سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا (س) را ببرید.» یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت: «من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق می گیره برای اینکه بچه دار نمی شه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال 89 همان روحانی با من تماس گرفت. می خواست آدرس قبر سید را بپرسد. گفت: «با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم برویم سر مزار سید!» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 206 الی 207 (معروف به عطری) نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 6⃣2⃣ 💠دعوت شده 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم. چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 210 الی 211 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 7⃣2⃣ 💠رسول دل 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آقا سید مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که نوار از چه کسی است. اما از آن روز نوار و نام شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت. در خواندن نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در تصادفی پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد نرفتم حتی در شب های قدر. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨شبی در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با تعجب دیدم، وسایل سید مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین غذای آقا سید است. به همراه چند قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. وقت نماز صبح بود. ولی من که به بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و مشغول نماز شدم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨نزدیک محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم عاشق نماز شد و نماز برایم طعم دیگری داشت. ایام فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد. گریه هایم برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه بیرون کشید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 8⃣2⃣ (بخش اول) 💠ژاکلین زکریا (زهرا علمدار) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مریم شاگرد ممتاز مدرسه و بسیجی و حافظ هجده جز قرآن بود. چون مسیحی بودم. می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم. ممکن بود دستم را رد کند. سعی می کردم خودم را به او نزدیک کنم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. توی حیاط ناگهان کسی از پشت چشمانم را گرفت. دستش را برداشت. مریم بود که به من اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨یه روز پیشنهاد داد بریم دعای توسل. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها گریه می کردند و دعا می خواندند. منم که چیزی بلد نبودم گوشه ای نشسته بودم و بی اختیار اشک می ریختم. هر روز همراه با مریم به مدرسه می آمدم. اولین چیزی که از او یاد گرفتم حجاب بود. خانواده ام با چادر مخالف بودند. با بهانه هایی مثل اینکه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند حتما باید چادر داشته باشی و ... آن ها را مجبور کردم برایم چادر بخرند. مریم اخلاق خوبی داشت، غیبت نمی کرد و ... ، به همین دلیل دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. تا آنجا که وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا میشد، در آن مجالس موسیقی و رقص و ... بود، توانستم همه را کنار بگذارم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨به این فکر افتادم در مورد اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. مریم برایم کتاب آورد و مطالعه می کردم و نکات مهم را یادداشت می کردم. آنقدر مطالعه کردم تا شک و تردید را از خودم دور کنم. از طرفی خانواده بهم فشار می آوردند و علت مطالعه این کتابها را می پرسیدند. باز به ناچار بهانه هایی می آوردم مثلا تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام کم می شود. مریم هم همراه کتاب ها برایم عکس شهدا و وصیت نامه هایشان را می آورد و با هم آنها را می خواندیم. این گونه راه زندگی کردن را به من یاد می داد. البته از قبل به شهدا ارادت داشتم. آنها برای دفاع از وطن شهید شده بودند. اینگونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می کشاند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تا اینکه اواخر اسفند سال 1377 ، مریم به من اصرار کرد که با هم به مناطق جنگی جنوب برویم. خیلی دوست داشتم به این سفر بروم. اما پدر و مادرم مخالف بودند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم پیدا نکردم. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. وقتی دعا می خواندم در آن غرق شدم و حالم بهتر شد. نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که .... 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 217 الی 220 🌸 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 8⃣2⃣ (بخش دوم) 💠ژاکلین زکریا (زهرا علمدار) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨نمی دانم در کدام قسمت دعا بود که خوابم برد. در عالم رویا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا، بیا! می خواهم چیزی نشانت بدهم.» با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم، اسم من ژاکلینه» ولی هر چی گفتم گوشش بدهکار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب می کرد. دنبال او رفتم. چاله ای را بهم نشان داد و گفت دستت را روی زمین بگذار تا داخل شوی. آن پایین جای عجیبی بود. یک سالن بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس ها، عکس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عکس ها که نگاه می کردم انگار با من حرف می زنند. ولی من چیزی نمی فهمیدم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا شروع کرد به حرف زدن. خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن ها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهید جهان آرا، همت، باکری، علمدار و ...» همین که اسم شهید علمدار را آورد؛ پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: «علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨به یکباره از خواب پریدم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به شرطی که بگذاری جنوب بروم صبحانه می خورم. او هم گفت به شرطی که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی شد. پدرم به همین راحتی قبول کرد. این گونه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. 👈🏻ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 220 الی 222 قاضی_رحمة_الله_علیه 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 8⃣2⃣ (بخش سوم) 💠ژاکلین زکریا (زهرا علمدار) 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨هیچ کس جز مریم نمی دانست من مسیحی هستم. در حرم امام خمینی (ره) از نوار فروشی ، نوارهای مداحی شهید علمدار را خریدم. کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند روزی جنوب بودم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند. من کناری می نشستم و گریه می کردم. گریه به حال خودم که زمین تا آسمان با آنها تفاوت دارم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨در شلمچه که خیلی هم با صفا بود، با مریم به گوشه ای رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا کردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم. انگار در عالم دیگری سیر می کردم. یک لحظه احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند. منقلب شدم و یکباره به هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. به کاروان برگشتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨فردا صبح خبر دادند امام خامنه ای به شلمچه می آید برای همین دوباره فردا به شلمچه می رویم. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه برایم به اندازه یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک می دیدم. آقا آمدند. بی اختیار گریه می کردم. تمام نگرانی ها در دلم تبدیل به آرامش شد. اما وقتی رفت تمام غم ها بر جانم نشست. ای کاش جای خاک شلمچه بودم. باید به خودش ببالد از اینکه آقا بر آن قدم گذاشته است. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨از جنوب که برگشتم تمام شک هایم به یقین تبدیل شد. از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین را می گفتم، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 222 الی 223 جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات. بهجت _رحمة_الله_علیه 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 9⃣2⃣ 💠شفای کودک 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨چند سال بعد از شهادت سید، خداوند فرزندی به من عطا کرد. اما لگن فرزندم دچار مشکل بود. به تمام پزشکان در تهران و مازندران مراجعه کردیم. آنها راهی برای درمان نمی دیدند. مدتی پسرم را روی دستگاه قرار دادند؛ اما باز بی فایده بود. قرار شد دوباره پسرم را ببریم و در بیمارستان بستری کنیم. شب قبل از آن در عالم رویا سید را دیدم. چهره بسیار نورانی داشت. پیراهن سیاه و شالی سبز بر گردنش داشت.من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت: «فرزندت شفا گرفته، فرزندت بیمه حضرت زهرا (س) شده.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨صبح که از خواب بیدار شدم، خیلی اشک ریختم. از خدا خواستم به آبروی سید مجتبی خوابم را به حقیقت تبدیل کند. وقتی وارد مطب شدم تمام بدنم می لرزید. دکتر پسرم را خوب معاینه کرد. بعد از مدتی فکر کردن رو به من کرد و گفت: «از نظر علم پزشکی به دور است، اما فرزند شما انگار که شفا گرفته! اثری از بیماری در او نیست.» من به همراه خانواده بسیار گریه کردیم و خدا رو شکر کردیم. بعد از آن دیگر پسرم مشکلی نداشت. من معتقدم سید مجتبی آنقدر به خدا و ائمه نزدیک بود، آنقدر به بی بی فاطمه زهرا (س) ارادت داشت که به واسطه ی آنها نزد خداوند صاحب آبرو بود که خداوند درخواست سید مجتبی بر شفا یافتن فرزندم را رد نکرد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 225 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
⚘ 🌺ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا🌺 💠خاطرات شهید سید مجتبی علمدار 💠قسمت 0⃣3⃣ (قسمت آخر) 💠سید محمد خاتمی 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨مدت زیادی از شهادت سید نگذشته بود. دوم خرداد 76 در پیش بود. عده ای از دوستان سید که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند. مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود (سید محمد خاتمی) صحبت می کردند. موج حمایت های آنها به هیات هم کشیده شده بود. این سیاسی کاری باعث شد عده ای از هیات جدا شوند. یکی از دوستان سید در حمایت از نامزد خود (سید محمد خاتمی) اصرار می کرد، گفت: «والله قسم، اگر خود سید هم بود به ... (سید محمد خاتمی) رای می داد.» گفتم: «چرا بی خود قسم می خوری.» بعدش تا تونستم بر علیه کاندیدای مورد حمایت او (سید محمد خاتمی) حرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم. سید آمد به خوابم. ایستاده بود در مقابلم. با چهره ای نورانی تر از زمان حیات. اخم کرده بود. فهمیدم از دستم ناراحت است. آمدم حرف بزنم که سید گفت: «می دونی اون طرف چه خبره؟! چرا به این راحتی غیبت می کنی؟! می دونی اهل غیبت چه عذابی دارند.» بعد به حرف آن دوستان اشاره کرد و گفت: «والله قسم اگر بودم، به آن آقا (سید محمد خاتمی) رای نمی دادم.» 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 📚کتاب علمدار، صفحه 228 الی 229 🌹 نا. جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح مطهر امام و ارواح طیبه شهدا 5صلوات🌹 https://eitaa.com/piyroo
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 بسم رب الشهدا روۍِ سَــنگ مَزآرتان بآیـد حڪ شود ڪربلآیۍ♥️ چرآکهِ پیش ازشھآدَت🌹 ●سَـرتآنـ بہ دامآن |حُـسین ع| بود..🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میهمان شــ🕊ــهید این هفته پنجشنبه ها:🌷 #شهـید_والا_مـقام_سید _رضا _هویت _طلب 🌷 از شــــ💔ــهدای شهید پرور شـــهرستان بندر انزلی🌷 ردیف ششم__گلزار_شـــــهدا🌷 #شـهدا_گـاهی_نـگاهی🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #دلتنگ_شهدا #اللهم_الرزقنا_شهادت #خادمین_پیروان_شهید_97 #ڪانال_پیروان_شــهداے_بجنورد https://eitaa.com/piyroo
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 بسم رب الشهدا روۍِ سَــنگ مَزآرتان بآیـد حڪ شود ڪربلآیۍ♥️ چرآکهِ پیش ازشھآدَت🌹 ●سَـرتآنـ بہ دامآن |حُـسین ع| بود..🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 میهمان شــ🕊ــهید این هفته پنجشنبه ها:🌷 🌷 از شــــ💔ــهدای شهید پرور شـــهرستان بندر انزلی🌷 ردیف ششم__گلزار_شـــــهدا🌷 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 https://eitaa.com/piyroo
... 🕊 معـطل من و تو نمــی مـانـد... تـو اگـر نشوے، دیگرے مــی شود...👌 🌹 را مـےدهنـد ، اما به 🔥 نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از افتخار نیست‼️ باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، ... عـــطر بندگی خالص براے ...✋ 🌹 ...! 🍃:🌷 https://eitaa.com/piyroo
هـرکـه شهیـد نشـد ، لاجـرم ، خـواهـد مـُـرد ! و راه تـو را فـرا مےخوانـد چـه میکنے ای دل ! میروے یا مےمانـے؟! https://eitaa.com/piyroo 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
:👤 [هَر کی آرِزو داشتِه باشِه خِیلی خِدمَت کُنه میشِه...! یِه گُوشِه دِلِت پا بِدِه؛ بَغَلِت کَردَند...! ما بِه چِشم اینارُو اَز این مَدَد بِگیرید مَدَد گِرفتَن اَز رَسمِه دَست بِذار رُو خاکِ قَبر بِگو: " ! بِه حَقِ این شَهید یِه نِگاه بهِ ما بُکُن...! ] •|💚|• •|💛|• :-) https://eitaa.com/piyroo