eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#فاتح_اروند لقبی بود که شهید حاج قاسم سلیمانی به #شهید_حسن_یزدانی نوجوان و طلبه بسیجی بخاطر 30 بار ع
وقتی وارد سنگر دیدبانی شدم، او را دیدم داشت با دوربین منطقه را نگاه می کرد. سلام کردم، جوابم را داد، بدون این که به من نگاه کند. با خنده گفتم:  «منم ،محمد مهدی، تحویل بگیر.» بدون اینکه نگاهش را برگرداند، گفت : «مهدی جان ناراحت نشو، نمی توانم چشم از منطقه و دشمن بردارم.» تازه فهمیدم که چرا گزارش های دیده بانی او این قدر مورد توجه فرماندهان قرار می گرفت،  ساعتها بدون حرکت، در سنگر می نشست و تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. حتی برای اینکه مواضع دشمن را  بهتر شناسایی کند، بیش از سی مرتبه عرض اروند را شنا کرده بود، تا به خط عراقی ها برسد، منطقه را شناسایی کند و برگردد. راوی: همرزم شهید حسن یزدانی https://eitaa.com/piyroo
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب ازدرخواست ‌دو هفته قبل از ، شهید کاظمی آمد پیش من و گفت از شما دو درخواست دارم؛ یکی این که دعا کنید من بشوم، دوم اینکه دعا کنید من بشوم. گفتم: شماها واقعا است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود اسټ و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم: آن روزی که خبر شهادت را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پر از شد و گفت: ان شااللہ خبر من را هم بِهِتون بدهند. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🌹 تنها راه رسیدن به سعادت ؛ فقط بندگی خداست... 🌹تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱/۰۳ 🌹 سال ۸۳ از همون روزای اول که اومده بود مسجدمون باهاش رفیق شدم. نه اینکه حالا شهیــــ🌹ــــد شده اینارو بگم اما خیلی باادب و باحجب و حیا بود.😍 تو این ۱۰ سال رفاقت،شوخی و سرکله زدن دیده بودیم ازش اما حتی یکبار فحاشی و بی احترامی، هرگز... به نقل از دوست شهید ناموس https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
💠 💫زیارت بر شانه های پســر ✍مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته . شبی در خواب علی بهش می گه : روی شانه هایم بنشین تا ببرمت . مادر می نشیند و کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود . علی نخی به دستش می دهد وسر دیگر نخ را به دست خود می گیرد . قبر امام حسیــن (ع) و امام علـی(ع) و بقیه را بهش نشان می دهد . مادر برای زیارت می رود وبر می گردد . باز بر شانه های دست پرورده شهیدش می نشیند وبه خانه باز می گردد .مادر از خواب می پرد. بوی عطــری فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود .وهر کس به دیدار ننه سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته و ریخته که چنین بویی پخش می شود . آری،راهی که به قیمت خون پاکشون باز شد. پس روا نیست مادر عزیز شهید در حسرت زیارت یار بماند. https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
بارها به خوابم اومد و هر بار من شادتر میشدم۰ طوری که باعث حیرت اطرافیانم میشد. حضورش رو همیشه احساس میکنم. بعد از شهادت،رغبتی نبود شیشه های عطر و ادکلنشو از کمد بیرون بیارم، ولی هربار که وارد خونه میشم، عطرش رو استشمام میکنم. انگار چند دقیقه قبل خونه بوده که رفته و بوی عطرش همون جا پیچیده. 🌹 ✨ سالروز ولادت https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🍕یه پیتزا فروشی چسبیده به خونه شهید هست، پیک موتوریاش داشتن باهم درباره حرف میزدن. یکیشون درباره فواید روزه برای سلامت بدن میگفت، یکیشونم به شدت مخالفت می کرد که این حرف آخونداست و اینهمه گرسنگی توجیه نداره و ...❗️ دم دمای افطار بود که حاج حسین و من رسیدیم. تا ماشینو پارک کنه، صداشونو میشنیدیم و واسه همینم متوجه بحث شدیم. یکیشون تا حاجیو دید سیگاری که دستش بود و انداخت پایین و آروم زیر پاش له کرد.🚬 حاجی خیلی عادی رفت باهاشون سلام علیک کردو دست داد و و تبریک گفت و راهشو کج کرد به سمت من که بریم تو خونشون، یهو اونکه داشت راجع به فواید روزه صحبت می کرد حاجیو صدا کرد و گفت من میگم دیشب دکتره داشت میگفت روزه برای این مریضیا خوبه، این دوستمون نمیپذیره!😕 حاج حسین خیلی قشنگ و با آرامش گفت: "شما یه هفته میری خونه مادرت، ازت هر وعده با غذاهایی که شما و خواهر برادرات دوست دارین پذیرایی میکنه، یه وعدشو میگه من فلان غذارو دلم میخواد میذارم، دلش میخواد شما هم همون غذا رو بخورید☺️، هرکی مشتاق تر و حرف گوش کن تر باشه، پیش مامان عزیزتره و احتمالا مامان تو وعده های بعدی جبران کنه براش! روزه و داستان دینم همینه برادر، اصلا چیکار داری برای سلامتی خوبه، بده، خدای تو خواسته☝️که به خلقت تو اشراف داره و از بچگی مواظبت بوده تا بزرگ شی ، تو قرآنم خواسته و واضح، پس حرف کسی هم نیست. خدا خواسته ببینه کی بچه حرف گوش کنیه، تهش اینه دیگه، بگو چشم و اگر منع پزشکی نداری بگیر... اگرم به هر دلیلی نمیگیری، لااقل تظاهر کن که روزه ای ! از شهید مدافع حرم 🌹شهید_حسین_معزغلامی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
از کلاس که خارج شدم ، خودشو به من رسوند... می‌دونست کار شهدایی می‌کنم و روایتگر شهدام بهم گفت: سید! چطور روایتگری میکنی؟ به منم هم یاد بده ... چند دقیقه ای حرف زدیم و رفت دیگه ندیدمش تا اینکه چند ماه بعد، وقتی وارد موسسه شدم ، قاب عکسش نظرمو جلب کرد کنار اسمش نوشته بود: شهید شوکه شدم فکرشو نمی‌کردم روزی باید به حال کسی غبطه بخورم، که به روایتگر بودنم غبطه می‌خورد البته جای تعجب نیست او روایتگرِ عملیِ سیره‌ی شهدا بود و من روایتگرِ زبانی علت رسیدن او به مقصد شهادت و نرسیدن من اینه... خوشابه سعادتت برادر سلام ما رو به امام حسین علیه‌السلام برسون و برا عاقبت به خیری‌مون دعا کن https://eitaa.com/piyroo
✍بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. https://eitaa.com/piyroo
🌸همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... 🌸کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی . حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 🌸اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. https://eitaa.com/piyroo
روزهای آخر فقط در حال نوشتن بود خیلی خاکی و تو دار بود همش خنده رو لباش بود چند روز مونده بود که بابا بشه خیلی ذوق داشت حلما کوچولوشو ببینه.  اما همش از یه کار نیمه تموم حرف میزد که باید انجام بده و بعد برگرده بالاخره کاری که باید میکرد رو انجام داد و برگشت اما بدون دیدن دخترش. {•••حالا بگو قیمت چند•••💔😭} 🎞 😭 🚩 https://eitaa.com/piyroo