eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستش‌می‌گفت: توی‌مدتۍ‌کہ‌عراق‌بود وقتی‌می‌خواست‌بہ‌کربلا‌بره روی‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت و‌می‌گفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌کنی‌؛‌راه‌شھادت‌بستہ‌میشہ... 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
←ڔوحمـان از بیـݩ رفٺہ💔 ←سـڔگرم بـازیچہ دݩیـاییم😔 ←خـدایـا ٺـو هوشـیارمان ڪن:) ←ٺـۅ مرا بیدار ڪن❗️
🌸سلام بر تمامی همسنگران 💐عزیزانی که امروز گلزار شهدای شهرشون رفتن عکسی از 🌹قبور مطهر شهدا ارسال نمایند به آی دی خادم کانال @shahiid61 تا در کانال قرار بگیرد منتظر تصاویر شما عزیزان هستیم.التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا نگاهش را انداختروی میز و گفت: _آخه مطمئن نبودم خوده.... ترنج بوده باشه. ماکان دست به سینه نشست و گفت: _پس برای همین خشکت زده بود؟ ارشیا سری تکان داد و گفت: _خوب حق بده. ترنج سه چهار سال پیش کجا این ترنج کجا؟ _نه تنها ظاهرش همه افکار و عقایدشم عوض شده. باید اتاقشو ببینی. اون رنگ سیاه و طناب دار که یادته. ارشیا دلش نمی خواست این بحث تمام شود برای همین با سرعت پرسید: _آره. خوب که چی؟ _الان باید ببینیش باورت نمیشه صد و هشتاد درجه تغییر کرده. _چی شد اینقدر عوض شد؟ از کجا شروع شد؟ _از همون دوستش الهه و کلاس خوشنویسی. هر جمله ماکان برای ارشیا حکم یک شوک را داشت: _کلاس خوشنویسی؟ _بله. باید خطشو ببینی. خطاطی شده واسه خودش خانم کوچولوی شیطون سابق. ارشیا با خودش فکر کرد:یعنی ما دو نفر داریم درباره یک ترنج صحبت میکنیم.!!! ماکان می گفت و با هر جمله اش آتش به جان ارشیا می زد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 وقتی احساس کرد دیگر توانایی ماندن ندارد هزار بهانه جور کرد و از خانه بیرون زد. دلش می خواست یک بار دیگر قبل از رفتنش ترنج را ببیند. ولی انگار ترنج مخصوصا جوری رفته بود که دوباره با ارشیا رو به رو نشود. وقتی به خانه رسید برای پنهان کردن آشفتگی اش سریع به اتاقش پناه برد.عصبی قدم می زد و سعی می کرد تصویر چهره ترنج که مدام توی ذهنش مشغول رژه رفتن بود کنار بزند ولی موفق نبود. خدایا داری امتحانم می کنی؟ امتحان سختیه. روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نگاه ترنج را توی ذهنش مجسم کرد. نگاه معصوم و دخترانه یک دختر پانزده ساله که تمام غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به او اعتراف کرده بود.آن وقت ارشیا چکار کرده بود؟ ظالمانه ان را زیر پایش له کرده و ترنج را به بدترین شکل ازخودش رانده بود. بعد تک تک جمالت خودش را به یاد آورد. چه تکبری از حرفهایش می بارید. چه از خودش مطمئن بود. چه تصویری از زن رویای اش پیش چشمان ترنج ساخته بود. حالاترنج پیچیده در تمام معیارهای بلند پروازانه ارشیا در دورترین فاصله ممکن به او ایستاده بود. اصلا جای امیدی بود؟ با اتمام حجتی که او با مادرش کرده بود تنها راه ممکن را هم برای خودش بسته بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻