eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | شهید حاج قاسم سلیمانی: در هرکجا که یک مسلمانی تکانی خورده، سرنوشتش بستگی به وضعیت ما دارد؛ 🔹ما پیروز شویم همه‌ آن‌ها پیروز شدند 🔸ما شکست بخوریم همه‌ آن‌ها ریشه‌کن می‌شوند؛ همه‌شان. 🚨 تاریخ سند صوتی: عملیات کربلای یک 1365/04/05 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
" همانا‌ این ‌دل ‌همانند‌ بدن ‌ها افسرده‌ می شوند، پس ‌برای ‌شادابی دلها، سخنان ‌زیبای ‌حکمت ‌آمیز‌ را‌ بجویید. " 📖نهج‌البلاغه/حکمت۹۱ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔹ما افتخار می‌ڪنیم ڪہ مستقیماً با آمریڪا دست بہ یقہ شویم ، و امـیدواریم این اتفاق بيفـتد... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
‌ همین الان یہویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامہدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . .(:🙂💚 ”اگر یڪ نفر را بہ او وصڸ ڪردے براے سپاھش تُ سردار یارے“ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫رهبرانقلاب: این زنانی ڪه توانستند شهیدانی را پرورش دهند؛ توانستند شوهران یا فرزندان خود را به صورت انسانهای فداڪاری درآورند؛ اینها زنان بزرگی هستند. ۷۶/۰۷/۳ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
من هستم!!! 😌 آرے ، خداے مهـــربانم مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام را بر سرم نهاد 💚 و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان منصوبــ کرد...!! چرا ڪه من تعیین میڪنم چه کسی لایق دیدن زیبایی هایم باشد. من ملڪه هستم!! 😇 چادرم خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  📜بخشی از وصیت نامه شهید حمیدباکری؛ بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم. انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بی شمار این بنده خطاکار را ببخشد. 1 انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛ 2 شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد، تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید؛ 3 احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛ 4 آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید؛ 5  از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید؛ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
جلال را وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود. می گفت: دیروز غیبت یکی از دوستانم را کردم. شب در عالم رویا دیدم که گوشت های او را در دیگی گذاشته ام و روی اجاقی می پزم. پس از آماده شدن با قاشق و چنگال به جانش افتادم و تا می توانستم خوردم. 🌹می گفت: امروز حال عجیبی داشتم. استغفار کرده و از آن دوستم حلالیت طلبیدم. 📚 کتاب جلوه جلال افشار🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍سیزدهم بهمن ۱۳۶۷ محمدهادی در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. درست مصادف با شهادت امام هادی (علیه السلام ) متولد می شود بر همین اساس نام او را محمد هادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی نزدیکی شهر سامرا به شهادت رسید.🍃 🍃هادی ذوالفقاری به شهید ابراهیم هادی نیز بسیار علاقه مند بود،او همیشه جلوی موتورش عکس بزرگی از این شهید گرانقدر نصب داشت و در خصلت‌ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود... 🍂روزها در کار می کرد و عصرها با موتور! 🌱با پولی که می گرفت گره بسیاری از دوستان و آشنایان به خصوص را باز می کرد! از شهید هادی ذوالفقاری پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت: انتقام سیلی حضرت زهرا رو بگیرم... 🕊از جانبازان فتنه 88 بود، تاپای شهادت رفت اما انگار هنوز موقع شهادتش نبود... ✍یک هفته پیش از شهادتش وصیت نامه خود را نوشته و در آن ذکر کرده بود :"دنیا رنگ گناه دارد؛ دیگر نمی‌توانم زنده بمانم" 🌱میخندید و میگفت من چهره زیبایی ندارم، اگرشهیدشوم کسی برایم عکس طراحی نمیکند، نمیدانست قرار است صورت و سیرت زیباو نورانی اش الگوی جوانان شیعه شود...مثل امام هادی...مثل شهید هادی...حالا او هم هادی راه جوانان شده است... شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊 🌷یادش باذکر https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چقدر مسخره بود که به کار همه کار داشتند این دوتا. عمو و عمه زودتربلند شدند. در آخرین لحظه شایان رو به ترنج که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود گفت: -فکر نکنی من به همین دوتا حرف قانع شدم. ترنج با بی حالی لبخند زد و گفت: - شایان تو و امثال تو نمی خواین قانع بشین. وگر حرف هنوزم هست. خودتم می دونی که این حرفا رو فقط برای لجاجت می زنین. در ضمن نمی خواد ادای دایه مهربان تر از مادر و برای جنس زن دربیاری هر بچه ای دیگه می دونه که استفاده بی حجابی رو آقایون می برن نه خانما. چون الان این همه زن محجبه سر هزار تا کار هست. حجاب جلوی کدوم کارشونو گرفته. از ورزش گرفته تا خلبانی. دیگه کجا باید برن؟ بعد شالش را گرفت و گفت:ا -این یه تیکه پارچه هیچی کس و نکشته اگه بفهمه برای چی ازش استفاده میکنی 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 عمو محمود با کمی جدیت شایان را هل داد و گفت: -شایان به تو چه اصلا. تو برو زنی بگیر که لخت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟ و رو به کسرا هم اضافه کرد: -آخرین بارتون باشه تو این جور مسائل با ترنج بحث میکنین. بعد رو به برادرش گفت: -مسعود جان دستت در نکنه. زن داداش زحمت کشیدی. خانواده مهرابی هنوز داشتند تعارفات پایانی و حرفهای آخرشان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرد از حال نرود. ماکان انگار متوجه حال خراب ترنج شد: -ترنج خوبی؟ ترنج سعی کرد لبخند بزند: خوبم فقط خسته ام. و کمی به ماکان تکیه داد. مهرناز خانم کنار گوش سوری گفت: -از ارشیا درباره شیوا بپرس. --چرا من؟ -چون با تو رودربایستی داره. بپرس. و با بدجنسی به ارشیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت: -خوب صبر کنین ببینم نظر ارشیا جان چی بود بالاخره؟ ارشیا آب دهانش به گلویش پرید و به مادرش نگاه کرد که خیلی خونسرد به او نگاه کرد و گفت: -سوری جون ازت یک سوال پرسید ها. ارشیا با حرص لبش را جوید و گفت: -مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره می پرسین؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -وا من از کجا بدونم؟ ترنج احساس کرد زانوهایش دارد می لرزد.وای خدا از حال نرم. چرا نمی رن اینا. مهرناز جون مادرت ول کن دیگه.ارشیا زیر چشمی به ترنج نگاه کرد. چقدر رنگش پریده و بدحال بود. -من قبل از مهمونی هم گفتم من به این قصد نمیام حقیقتش من یک بارم این بنده خدا رو نگاه نکردم. سوری خانم با تعجب گفت: _وا چرا ارشیا جان؟ -برای اینکه من.. بقیه جمله توی دهن ارشیا ماسید. چون ترنج به بازوی ماکان چنگ زد ولی قبل از اینکه سقوط کند ماکان بازویش را گرفت: - ترنج چی شدی؟ ترنج صداها را می شنید ولی نمی توانست چیزی بگوید.صدای نگران مادرش را شنید: -خدا مرگم بده چی شد مامان جان؟ از ذهنش گذشت خدایا چرا الان. نکنه ارشیا فکر کنه بخاطر اونه. خدایا نه.مسعود و ماکان زیر بغلش را گرفتند و روی مبل نشاندنش. مهرناز خانم با یک لیوان آب قند از راه رسید. لیوان را یه دهانش نزدیک کرد و گفت: -بیا عزیزم. ارشیا انگار حالش بدتر بود. سختی این بود که باید احساسش را هم کنترل میکرد. پشتی مبل را توی دستش اینقدر فشرده بود که بند های تمام انگشناتش درد می کرد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️ 🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲التماس دعای فرج https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا