eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از عروسی یه کارت دعوت می‌نویسه برای حضرت زهرا(س) و میندازه تو حرم حضرت معصومه(س). بعد از عروسی خواب می‌بینه که حضرت زهرا(س) اومده بودن مراسم عروسیش. با تعجب می‌پرسه: خانم واقعا باور کنم که شما تشریف آوردید عروسی من؟ حضرت زهرا(س) هم جواب میدن: "مصطفی جان، ما اگه به مجالس شما نیایم کجا بریم؟!" 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کودکان افغان در آغوش امن سردار ایران 🔹سردار رضایی جانشین ناجا در بازدید از مرز میلک خوش بشی با کودکان آواره افغان که بخاطر درگیری های داخلی در شهر زرنج افغانستان به ایران پناه آورده اند صحنه های زیبایی از نوعدوستی ایرانی را به نمایش گذاشت. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌼بسم رب الشهید🌼 🍃میانِ تمامِ این گیر و دار های دنیوی ؛ دالان به روی باز است و بی انکه کسی خبردار شود ٬ گلچین میکند و میرود🙃..... 🍃گویی در این همهمه ها ٬ چشم هایش را خیره زمین کرده و نجواهای را خریدارتر است😓 ..... 🍃و تو ! ! شهادت مبارک وجود اسمانی ات......💔 دلبری های عاشقانه ی تو کار خودش را کرد و آنقدر در روضه های نوکری کردی که به محرم نرسیده ٬ ارباب خریدارت شد🥀...... «رزق اگر باشد شهادت شام با تهران یکی است ....» همانند تو ..... قهرمانی مشتاق شهادت که سیزدهمین روز مرداد را به نام شهادت خود ثبت کردی و میهمان عموی شهید خود شدی .....🙂 عمو به استقبالت امده ..... حال وقت ان است که تو نیز به جمع ملحق شوی ٬ حاجت دهی و کنی ..... همچون نامت .....💕 تو محمدهادی قافله ی ! رحمی کن و به واسطه ی وجود نورانی خویش مارا نیز هدایت کن .... باشد که هادیِ قلب های ظلمت زده ی ما بشوی .....🌹🥀 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
! تاحالابه‌مُردَنتـون‌‌فڪرڪردین⁉️ چنـد‌دقیـقہ‌فڪر‌ڪنیم... خُـب‌‌چے‌داریـم اعمالمون‌طورےهست‌‌که‌شرمنده‌نشیم❗️ رفیـق‌هیچڪس‌نمیـدونہ‌۱۰دقیقہ‌بعـد زنده‌س‌یـا‌نھ‌ حالا‌ڪہ‌هستیم خـوب‌باشیـم دیگھ‌دروغ‌نگیـم،دیگہ‌دل‌نشڪنیم... 💔:) 🚫 ‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴جهادبانفس دفعه‌دومے‌ڪه‌حسیــن‌رفته‌بود‌ســوریه‌تو بود..🖤 مثل‌همیشه‌بهش‌پیام‌داشتم‌میدادم ازش پرسیدم‌حسیــن اونجا گفت‌نه‌اینجا اکثرا‌ ۴امامے‌هستن‌عزاداری‌نمیڪننــ..😔 بهم‌خیلےسخت‌میگذره‌که‌نمیتونم عزادارے‌کنم‌.خوش‌به‌حال‌شماخیلی استفاده‌کنیدازمحرم..(: بعدها‌وقتے‌برگشت‌به‌حسین‌گفتم‌چرا محرم‌رفتی..؟ گفته بود.. من‌همه‌ےچیزایےڪه‌بهشون‌وابسته‌بودم‌ گذاشتم کنار..😌 فقط‌یه‌چیز‌مونده‌بود‌ڪه‌نمیتونستم‌ولش ڪنم‌برم؛اونم‌ایام‌محرم‌بود..🥀 ڪه‌باید‌به‌نفسم‌غلبه‌میکردم‌ومیرفتم🌱 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .بعد بلند شد و گفت: برو آماده شو بریم. - مامان یعنی واقعا نیام؟ -نه ارشیا زشته آتنا نمی اد. مَردم که خونشون نیست خانوادگی هم که نمی ریم. پس تو هم نباید بیای. ارشیا عصبی به سمت اتاقش رفت و لباس پوشیده برگشت و مادرش را به خانه ترنج رساند. بار دیگر به مهرناز خانم گفت: -خوب مامان بذار منم بیام. -وای ارشیا تو مگه کار و زندگی نداری؟ -من نه صبح های چهار شنبه کلاس ندارم - خوب برو شرکت پیش ماکان. -مامان من با اون چکار دارم آخه. مهرناز خانم در حالی که پیاده میشد گفت: -تو همش با چسب به ماکان چسبیده بودی چی شد پس بعد از اون واقعا فکر نمی کنی اومدن تو یه خورده تابلو باشه؟ -مامان! -کوفت و مامان برو پی کارت دیگه عین بچه ها چسبیده به من. و پیاده شد و رفت. ارشیا با حرص دنده را عوض کرد و رفت سمت شرکت. آخه برم بشینم با ماکان چی بگم اونم تو این موقعیت که دلم داره میاد تو حلقم. بگم ببخشید ماکان من خواهرتو دیدم عقلم از کله ام پریده مامانم افتاده رو دنده لج هی داره منو حرص میده.خدا بگم غلط کردم خوبه. آقا من نفهم. من بی شعور. این کار ما رو راه بنداز. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 و دوباره با حرص دنده را بالاتر برد. و به سمت شرکت گاز داد. وقتی رسید ماشین را پارک کرد و با بی میلی کش آمد طرف شرکت.دست به جیب سلانه سلانه از پله بالا رفت. یک لحظه تصمیم گرفت برگردد که صدای ترنج را شنید: -آقای حیدری تو رو خدا من فلشم و لازم دارم الان دوهفته اس می گین تو چاپخونه جا مونده. ده بارم رفتین و برگشتین ولی خبری نشد. -باور کنین من به یادم میره بگم. ارشیا با شنیدن صدای ترنج با تعجب وارد شرکت شد. ترنج را دید که رفت توی اتاقش. ولی ترنج او را ندید.این اینجا چکار میکنه؟رفت سمت اتاق ماکان. ماکان خل شده اینو برداشته آورده شرکت.؟؟ مقابل میر منشی ایستاد: -ببخشید آقای اقبال هستند؟ -سلام جناب مهرابی. بله تشریف دارند. می تونید برید داخل - خبر نمیدیدن؟ -خودشون گفتن شما هر وقت خواستین برین مگر اینکه کسی داخل باشه. ارشیا تشکر کرد و به در اتاق ماکان ضربه زد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻