eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا میخواد با نماز ببینه ما چقدر میتونیم کنترل ذهن داشته باشیم♥️ https://eitaa.com/piyroo
‍ الــــــــهی... گناه میڪنیم ، توبه میڪنیم😔 توبه میشـــ ـــڪنیم ،😔 گناه میڪنیم و باز توبه😔 الهــــــــــی از این رفت و برگشت ها خســــ ــته ایم😔 ڪمڪ ڪن همیشه فقط به سمت تـــღــــو بیایم اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبِّی وَ اَتُوبُ اِلَیهِ https://eitaa.com/piyroo
‼️ نذار ارتباط با نامحرم برات عادی بشه؛ که اگر بشه، خیلی بد میشه !🚶🏾‍♂ https://eitaa.com/piyroo
🚨✋سلاااام رفقا لطفا خوب دل بدین به حرفام همونطور که میدونید یکی از مشکلاتی که خیلیا و حتی قشره مذهبی هم درگیرش شدن روابطه حرام 🚫 که زمینه ی این روابط حرام هم معمولا با پشوانه ی جملاتی مثل من حواسم هست و منکه بی جنبه نیستم و.. شروع میشه.... میخوایم باهم توی این چله یه سری نکات رو رعایت کنیم تا ازین روابط الوده که حسابی مارو از لذت های بیشتر و ارامش دور میکنه ایمن بشیم💪 خب خب بریم سراغ قوانینش😍 ✔️۱_توی این چله صحبت با نامحرم ممنوعِ جز در مواقع ضروری مثلا اگه فلان صحبتو به محرمم بگی کارت راه میوفته دیگه نباید که سراغ نامحرم بری ✔️۲_ اگر هم ضرورتی بود صحبت باید کاملا و باشه استفاده از ایموجی هم در صحبت ممنوعِ کسایی که جدید اومدن شاید ندونن ولی ما تاحالا خیلی در مورده اینجور روابط صحبت کردیم وخواهیم کرد😅 رفقا لطفا عکس نوشته ها و متنهایی که در ادامه میزاریم رو حتما بخونین در ضمن دوستاتونم حتمااا به این چله دعوت کنید.... البته اگه دوسشون دارین☺️ بزن بریم برای شروع یک چله فوق العاده عاااالی 😍😊👌🏃‍♂ 🌱 https://eitaa.com/piyroo
همراه با پنج شنبه های شهدایی یادمان شهدای گمنام شهرچغادک.استان بوشهر ارسالی کاربران کانال https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان هلش داد و تو و گفت: -بی خیال درست میشه. سوری خانم و آقا مسعود به استقبال مهمان ها آمدند. خبری از ترنج نبود. ماکان به مادرش نگاه کرد و او هم به باات اشاره کرد.ارشیا چشم چرخاند و وقتی ترنج را ندید تمام شوق و ذوقش کور شد. ماکان مهمان ها را تا پذیرائی همراهی کرد و بعد به طرف پله رفت. پله ها را دوتا یکی بالا دوید و بدون در زدن وارد اتاق ترنج شد. ترنج روی تخت نشسته بود و هنوز لباسش را هم عوض نکرده بود. ماکان شگفت زده گفت: -ترنج. مهمونا اومدن تو هنوز آماده نشدی؟ ترنج سرش را بالا گرفت و گفت: من نمی تونم. من نمیام. -ترنج مگه بچه بازیه. ترنج عصبی بلند شد و پشت به ماکان ایستاد: -به من چه من که نگفتم بیان. بابا اینا لج کردن. من گفتم هنوز آماده نیستم. -ترنج به خدا اذیت نکن اگه ارشیا رو ببینی با چه ذوقی اومده. ترنج بازوهایش را در آغوش گرفت و گفت: .-من چایی نمیآرم. ماکان خنده اش گرفت و گفت: -باشه من میارم. - خیلی مسخره اس. مهرناز جون از همه چیز من خبر داره حالا مسخره نیست چایی ببرم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان دیگر نتوانست و خندید. ترنج هم خنده اش گرفته بود. -وضع تو از ارشیا بهتره. مهرناز خانم می خواسته مجبورش کنه کراواتم بزنه. ترنج ریز ریز خندید. ماکان هم گفت: -تو فقط بیا اینجوری خیلی بده. بعد اصلا نخواستی بگو نه. لحن ترنج بیشتر شبیه لجبازی بود. -من که همون اول گفتم نه. ماکان رفت طرف او و برش گرداند. -باشه ترنج. اصلا فکر کن اومدن مهمونی. فقط بیا پائین. ترنج با خم کردن سر قبول کرد. ماکان روی سرش را بوسید و گفت: -مثل همیشه زود آماده شو.باشه داداش. ماکان به او لبخند زد و به پذیرائی برگشت. چشم ارشیا به در بود که ماکان تنها وارد شد.کنار سوری خانم نشست و گفت: -ترنج گفته من چایی نمیآرم. خوب راست میگه این مسخره بازیا چیه. سوری خانم گفت: -باشه بیاد پائین هر غلطی دلش خواست بکنه. هنوز همه گرم حال و احوال و چه خبر و از این دست تعارافات بودند که ترنج وارد شد. شال صورتی زیبایی سرش بود و یک چادر سفید گلدار زیبا.آرام سلام کرد و همانجا کنار ماکان نشست. ارشیا احساس می کرد توی آن کت در حال کباب شدن است. دلش بی قراری می کرد. با دیدن ترنج نتوانست برای مدتی چشم از او بردارد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست خودش نبود. دل تنگ بود.آقا مرتضی اولین نفری بود که جوابش را داد: -خوبی بابا جان. لحنش خیلی خودمانی بود انگار که ترنج واقعا عروسش باشد. روی لبهای مهرناز خانم هم خنده پهنی نشسته بود. آتنا داشت از خنده می ترکید. ارشیا بد جور سرخ شده بود. و سعی می کرد به ترنج خیلی نگاه نکند. ماکان هم که خنده اش گرفته بود به بهانه چای بلند شد و رفت توی آشپزخانه بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: -ببینین چه جوری دست منو گذاشتین توی رنگ. چای را گرداند و سوری خانم برای اینکه خیلی هم بد نباشد گفت: -مهرناز جون خودت دیگه از جیک و پوک دختر ما خبر داری می دونی نهایت هنرش نیمرو درست کردنه. مهرناز خنده ای کرد و گفت: -فدای سرش. اینقدر بپزه که همه یادشون بره بلد نبوده. ترنج سر به زیر گوش می داد. باورش نمی شد این مجلس خواستگاری او بود . آن هم کی؟؟ارشیا. ارشیا آمده بود خواستگاری او. سر به زیر پوزخند زد. امشب وقت تلافی بود. امشب دیگر مساوی می شدند.از حرفهای اطرافیان چیزی نفهمید. چون درباره همه چیز حرف می زدند جز موضوع اصلی.ارشیا بس که حرص خورده بود. احساس می کرد الام سکته می کند. ترنج هم کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که آقا مرتضی گفت : -انگار یادمون رفته برای چی اومدیم اینجا و با این حرف باعث همه در یک لحظه به ارشیا و ترنج نگاه کنند 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدا قسمت 1182 🎬 | 🔻حاج حسین یکتا: شهدای مدافع حرم با سرهای بریده تقدیر را عوض کردند. دهه هفتادیا خونشان برکتی داشت که دهه هشتادیا را حرکت داد... 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت