#سلام_امام_زمانم 💚
آن روز که ما را ز گِل خام سرشتند
در مدرسه ی عشقِ شما نام نوشتند
چون روز ازل نام مرا شیعه نهادند
جز عشق تو "مهدی" دگرم هیچ ندادند
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#زیارتنامه_شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#یاد_شهدا_با_صلوات
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
آمدمیادِتوازدلبهبُرونیفِکنم
دلبُرونگَشتولی
یادِتوباماستهنوز
#شهیدابراهیمهادی🕊
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢خیالتان راحت راهتان ادامه دارد
🌷تشییع شهدای تازه تفحص شده جنگ تحمیلی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
چجوری از دنیـا دل کَندی؟!
انتخابــ کردم !
چی رو ؟!
بین آخرت و دنیا ، یکـی باقـی و دیگری فنا!
#کاشدلبکنیم :)
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید عمران پستی
#جاوید_الاثر
تاریخ تولد : ۱۹ آذر ۱۳۳۸
تاریخ شهادت : اسفند ۱٣۶٢
🌷شهید #عمران سال۱۳۳۸ در روستای هشتچین خلخال دنیا آمد. دانش آموز ممتاز روستای هشتچین، #دانشجوی مبارز رشته جامعه شناسی#دانشگاه_تهران شد و تا فتح لانه جاسوسی پیش رفت و دانشجوی پیرو #خط_امام نام گرفت✊
🔸هم دانشجو بود و هم س.پ.ا.ه.ی. در جنگ از خود رشادتهایی به جا گذاشت که زبانزد خاص و عام است. فرماندهی که در عملیات #والفجر_مقدماتی، با دیدن نیروهای زمینگیر شده، یک تنه به جنگ تانکهای دشمن رفت. پس از پیروزی، تن مجروحش را نیروها به عقب منتقل کردند.
🔹با شنیدن خبر عملیات جدید، با اندک #بهبودی به پا می خواست و خود را به خط می رساند.
🔸در عملیات خیبر، #داماد نه روزه بود. اسفند ۶۲ در پل#طلاییه برای نیروهایش احساس خطر کرد. خود را به دل دشمن زد. آنقدر پیش رفت که رزمندگان در میان آتش و خون، جز انهدام ادوات دشمن، اثری از او ندیدند🕊
✍نویسنده: #نادره_عزیزی_نیک
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
اسمش را گذاشته اند:
"شهید عطرے"
مادرش مے گوید:
از سن تڪلیف تا شهادتش،
نماز شبش ترڪ نشده بود
#شهیدسیداحمدپلارڪ🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
من وقتی چادرم را که مـیپوشم
و حجاب دارم
فــکر نکن
از تـمام دخترانه هایم
همین وقارش را بلدم
نه اتفاقا بر عکس
ناز و عشوه را خوب بلدم!!!!!
تو برای من
ارزشی نداری که بـخواهـم
ارزشـهایم را
برایت صرف کـنم...
مـن برای یک غـریبـه
که تـنها
چند لحظه از کنار من مـیگذرد
دخترانه هایم را
خرج نمی کنم!
تو بــه هـمان
بـی ارزش های
توی خیابان نگاه کن
من نیازی به
نگاه های بی ارزش ندارم!!!!!
من مخصوص یک نفر هستم...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢استوری
🔹۲۳ روز مانده تا شهادتت دلتنگتیم سردار
#حاج_قاسم ❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
الحمدللهالّذیتَحبّبَ
اِلَـیَّوهوغنیُّعنّی
سپاس خُدایی که مرا دوستدارد
درحالیکه ازمن بی نیاز اسـٺ :)♥️
https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید محسن حججی
✍️ بوسیدن دست پدر و مادر
▫️برای دیدن پدر و مادر میرفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکریام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم میآورند. من هم گفتم ان شاءالله.
📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما به خادمی بعد از این همه دوری و دلتنگی محتاجیم!!
در فهرست خادم هایت اسم ما را تیک زده ای...؟! یازهرا(س)
#راهیان_نور
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
. 🌱
#آیھراهنما
«لَاتَجْعَلْمَعَاللَّهِإِلَٰهًاآخَرَفَتَقْعُدَمَذْمُومًا
مَخْذُولًا..» اسرا۲۲
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
برایمنهمتاییقرارندهکهکسیمثلمن همراهویاورتنیست..
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر خردسال یمنی که پدرش در حملات آلسعود به شهادت رسیده است، این گونه او را میجوید، میبوسد و در آغوش میکشد.😔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔹مامانش از سر کوچه واسش بستنی خرید، بستنیشو تو آستینش قایم کرد و آورد خونه
🔸به مامانش گفت مامان بستنیم آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد
🔹حالا بعضیا به جایی رسیدن که عکس غذاها و نوشیدنی هاشون رو میذارن اینستا...
🔺👈براشون هم فرقی نمی کنه مخاطبشون گرسنه است یا سیره و یا توان تهیه همچین غذایی رو نداره ...
#شهید_غلامعلی_پیچک🌷
#شهادت : ۶۰/۹/۲۰ - گیلانغرب
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گناهتوکردی؟!!
لذتتوبردی؟!!
حالامیتونیتوچشمایاشکیامامزمانت
نگاهکنی؟!
اگهمیتونینگاشکنچونعجیبداره
اشک
میرزهبرات!!!💔🚶♂
#تباهیات
#قولخودمون
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
عجبفصلیاستاینپاییز🍂
درفصلپاییزبدنیاامد
درفصلپاییزازدواجکرد
درفصلپاییزکربلارفت
درفصلپاییزهمشهیدشد.....
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_576
نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت:
_من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد.
_خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه.
پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره.
مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت:
_چاره دیگه ای ندارم.
و برگشت که برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد:
_خانم!
مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت:
_بله.
_قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه.
مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت:
_شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن.
زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند.
**
خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت وقت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به
صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در
اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود.
ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را
غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق
رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کالس.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_577
ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود.
کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت:
-هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟
مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت:
-جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم.
ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت:
-مهتاب چی شده؟ خوبی؟
مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت:
-کل دو روز تو بیمارستان بودم.
چشماهای ترنج گرد شد:
-بیمارستان؟ مسموم شدی؟
مهتاب پوفی کرد و گفت:
-مامانم دوباره حالش بد شد.
نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت:
-الان چطوره؟
مهتاب بغضش را خورد و گفت:
-بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه...
دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد.
ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد
کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند.
بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید:
-ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_578
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
-معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
-فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
-باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
-شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
-حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی.
بعد از هم جدا شدند.
تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود.
دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد.
از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده.
ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
-ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
-برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
-کدوم دوستت؟
-مهتاب.
ارشیا با نگرانی پرسید:
-چشه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻