eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید عمران پستی تاریخ تولد : ۱۹ آذر ۱۳۳۸ تاریخ شهادت : اسفند ۱٣۶٢ 🌷شهید سال۱۳۳۸ در روستای هشتچین خلخال دنیا آمد. دانش آموز ممتاز روستای هشتچین، مبارز رشته جامعه شناسی شد و تا فتح لانه جاسوسی پیش رفت و دانشجوی پیرو نام گرفت✊ 🔸هم دانشجو بود و هم س.پ.ا.ه.ی. در جنگ از خود رشادتهایی به جا گذاشت که زبانزد خاص و عام است. فرماندهی که در عملیات ، با دیدن نیروهای زمینگیر شده، یک تنه به جنگ تانکهای دشمن رفت. پس از پیروزی، تن مجروحش را نیروها به عقب منتقل کردند. 🔹با شنیدن خبر عملیات جدید، با اندک به پا می خواست و خود را به خط می رساند. 🔸در عملیات خیبر، نه روزه بود. اسفند ۶۲ در پل برای نیروهایش احساس خطر کرد. خود را به دل دشمن زد. آنقدر پیش رفت که رزمندگان در میان آتش و خون، جز انهدام ادوات دشمن، اثری از او ندیدند🕊 ✍نویسنده: https://eitaa.com/piyroo
من وقتی چادرم را که مـیپوشم و حجاب دارم فــکر نکن از تـمام دخترانه هایم همین وقارش را بلدم نه اتفاقا بر عکس ناز و عشوه را خوب بلدم!!!!! تو برای من ارزشی نداری که بـخواهـم ارزشـهایم را برایت صرف کـنم... مـن برای یک غـریبـه که تـنها چند لحظه از کنار من مـیگذرد دخترانه هایم را خرج نمی کنم! تو بــه هـمان بـی ارزش های توی خیابان نگاه کن من نیازی به نگاه های بی ارزش ندارم!!!!! من مخصوص یک نفر هستم... https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‏الحمدلله‌الّذی‌تَحبّبَ‌ اِلَـیَّ‌و‌هو‌غنیُّ‌عنّی سپاس‌ ‎خُدایی که مرا دوست‌دارد درحالی‌که ا‌زمن‌‌ بی نیاز‌ اسـٺ :)♥️ https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید محسن حججی ✍️ بوسیدن دست پدر و مادر ▫️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 «لَاتَجْعَلْ‌مَعَ‌اللَّهِ‌إِلَٰهًاآخَرَفَتَقْعُدَمَذْمُومًا مَخْذُولًا..» اسرا۲۲ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• برای‌من‌همتایی‌قرارنده‌که‌کسی‌مثل‌من همراه‌ویاورت‌نیست.. https://eitaa.com/piyroo
🔹مامانش از سر کوچه واسش بستنی خرید، بستنیشو تو آستینش قایم کرد و آورد خونه 🔸به مامانش گفت مامان بستنیم آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد 🔹حالا بعضیا به جایی رسیدن که عکس غذاها و نوشیدنی هاشون رو میذارن اینستا... 🔺👈براشون هم فرقی نمی کنه مخاطبشون گرسنه است یا سیره و یا توان تهیه همچین غذایی رو نداره ... 🌷 : ۶۰/۹/۲۰ - گیلانغرب https://eitaa.com/piyroo
گناهتو‌کردی؟!! لذتتو‌بردی؟!! حالا‌میتونی‌توچشمای‌اشکی‌امام‌زمانت ‌نگاه‌کنی؟! اگه‌میتونی‌نگاش‌کن‌چون‌عجیب‌داره ‌اشک ‌میرزه‌برات!!!💔🚶‍♂ https://eitaa.com/piyroo
عجب‌فصلی‌است‌این‌پاییز🍂 در‌فصل‌پاییز‌بدنیا‌امد درفصل‌پاییز‌ازدواج‌کرد درفصل‌پاییز‌کربلا‌رفت در‌فصل‌پاییز‌هم‌شهیدشد..... 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 نگاه ملتمسش را به پرستار بخش انداخت. پرستار به مهتاب نگاه کرد و گفت: _من نمی تونم اجازه بدم باید دکترش بیاد. _خانم تو رو خدا خیلی وقته مامانم و ندیدم. قول میدم بیشتر از یک دقیقه نشه. پرستار نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _دکتر تا یک ساعت دیگه میاد. نمی تونی صبر کنی؟ برا من مسئولیت داره. مهتاب دیگر حال اصرار کردن نداشت. سرش را پائین انداخت و گفت: _چاره دیگه ای ندارم. و برگشت که برود سمت ماهرخ که پرستار صدایش زد: _خانم! مهتاب در حالی که توی دلش خدا خدا می کرد برگشت: _بله. _قول میدی بیشتر از یک دقیقه نشه. مهتاب خوشحال به سمت پرستار دوید و گفت: _شما وقت بگیر اگه بیشتر شد کله منو بکن. زن خندید و همراه مهتاب شد تا مادرش را ملاقات کند. ** خسته بود. این دو روز را اصلا استراحت نکرده بود. تمام مدت وقت توانسته بود ده دقیقه مادرش را ببیند. دستی به صورتش کشید و از اتوبوس پیاده شد. چقدر برای گرفتن پول از پدرش خجالت کشیده بود. به خودش قول داد در اولین فرصت با ترنج درباره کار صحبت کند. الان مادرش مهم تر بود. ساک به دست رفت سمت خوابگاه. کاش می توانست کلاس عصر را نرود. ولی نمی توانست یکی دو بار این ساعت را غیبت کرده بود و اگر امروز هم نمی رفت می شد سه جلسه و به خط قرمز می رسید. با بدبختی خودش را به اتاق رساند. لباسش را عوض کرد و وسایلش را بردشت و کش امد سمت کالس. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود. کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت: -هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟ مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت: -جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم. ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت: -مهتاب چی شده؟ خوبی؟ مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت: -کل دو روز تو بیمارستان بودم. چشماهای ترنج گرد شد: -بیمارستان؟ مسموم شدی؟ مهتاب پوفی کرد و گفت: -مامانم دوباره حالش بد شد. نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت: -الان چطوره؟ مهتاب بغضش را خورد و گفت: -بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه... دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد. ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند. بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید: -ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت: -معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم. مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت: -فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟ -باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم. مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت: -شرمنده به خدا. ترنج با لحن دلخوری گفت : -حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی. بعد از هم جدا شدند. تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود. دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد. از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده. ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت: -ترنجم چی شده خانم توی لبی؟ ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت: -برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه. -کدوم دوستت؟ -مهتاب. ارشیا با نگرانی پرسید: -چشه؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🔷 🌷 💛عبدالکریم پرهیزگار» نهمین شهید شهرستان «جهرم» و اولین شهید مدافع حرم بخش «خفر» متولد ۲۲ مرداد ۱۳۶۵ بود که از سال ۱۳۷۷ به عضویت بسیج درآمد و دو دوره سه ساله نیز به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت ولی عصر (عج) در روستای کراده به خدمت‌رسانی مشغول شد.💛 https://eitaa.com/piyroo