🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_621
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
-دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
-بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید.
عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود.
خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که
همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد.
اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور
شد.
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت.
با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند.
خصوصا از محسن توقع نداشت.
پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود.
طرح را برای شرکت پدرش می خواست.
پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود.
همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد.
رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت.
چراغ ها خاموش بود.
آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت.
کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام
خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا.
در اتاق ترنج باز بود.
توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته.
لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود.
گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد
ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست.
ارشیا چکار کرده بود؟
گفته بود دور او را خط بکشد؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_622
**
ارشیا از بس ذوق داشت همش می خندید.
ترنج هم خنده اش گرفته بود.
ولی خنده اش را کنترل کرد و گفت:
-فکر نمی کردم یک لباس خریدن من اینقدر تو رو خوشحال کنه.
ارشیا ماشین را پارک کرد و گفت:
-آخه اولین باره می خوام برای خانمم یه چیزی بخرم تو نمی فهمی چه حس خوبی داره.
ترنج سری تکان داد و از ماشین پیاده شد.
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دو ساعت وقت داریم بعدش می خوایم بریم خونه استاد مهران.
ارشیا دزد گیر را زد و گفت:
-این استاد مهران همونه که پیشش خط یاد گرفتی؟
-اره خودشه.
ارشیا خودش را به ترنج رساند و در کنار هم به راه افتادند.
ارشیا کمی حرف را توی دهنش چرخاند و بعد زیر
چشمی به ترنج نگاه کرد و گفت:
-این دوستت الهه همون نیست که داداشش....یعنی همون پسره اسمش چی بود....
ترنج خیلی خونسرد گفت:
-امیر.
ارشیا یک لحظه مکث کرد و به ترنج نگاه کرد که داشت مغازه ها را دید زد.
لبش را جوید و گفت:
-آره همون.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_623
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
-خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
-اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
-نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
-پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت.
باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
-قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون
نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
-اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
-راستی جشن مختلطه؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
-اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
-پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_624
ارشیا هم در تائید سر تکان داد.
بعد از مدتی گشتن بالاخره یک لباس که هم ترنج خوشش امده بود و هم ارشیا پیدا
کردند.
یک پیراهن سورمه ای یک سره بود که آستین های بلندی داشت.
روی کمر کمی تنگ می شد و دامنش هم
تقریبا تنگ بود.
روی سینه و سر آستینش هم کار شده بود.
ارشیا لباس را از فروشنده گرفت و به ترنج داد و او را تا پشت در اتاق پرو همراهی کرد.
ترنج به سختی لباس را پوشید. ارشیا از پشت در مدام می پرسید پوشیدی؟
آخر ترنج حوصله اش سر رفت و گفت:
_ارشیا هر وقت پوشیدم می گم دیگه.
بعد باز هم با زیپ لباس کلنجار رفت.
دستش نمی رسید آن را خوب ببندد برای همین یقه اش خوب نمی ایستاد.
دستش را که خسته شده بود پائین انداخت و گفت:
-نمی تونم زیپ و ببندم.
ارشیا به فروشنده که داشت با مشتری دیگری سر و کله می زد نیم نگاهی انداخت و گفت:
-می خوای برات ببندم.
صدای وای نه ترنج را که شنید نتوانست خنده اش را کنترل کند و در همان حال که می خندید گفت:
-خوب مگه چی میشه حالا؟
صدای ترنج هم که معلوم میشد خنده اش گرفته را شنید گه گفت:
-کاری نکن اصلا نذارم لباس و ببینی.
ارشیا با اینکه داشت می مرد تا ترنج را با آن لباس ببیند لحن خونسردی به خودش گرفت و گفت:
-بالاخره که شب عروسی می بینیم.
_ اِ خوب پس درش بیارم نمی خوای ببینی.
ارشیا سریع گفت:
-ترنج اذیت نکن دیگه
-خوب چکار کنم زیپش بسته نمی شه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_625
ارشیا با همان خنده گفت:
-خوب در و باز کن من چشمامو می بیندم خوبه؟
-لوس.
-خوب هر کار تو بگی من می کنم.
در اتاق پرو با صدای تیکی باز شد.
ارشیا آرام در را باز کرد.
خوشبختانه در به طرف مخالف باز می شد و اگر تا انتها هم ان را باز می گذاشت از داخل مغازه دید نداشت.
ترنج خودش از خجالت چشم هایش را بسته بود.
ارشیا با دیدن حالت او لبخند عریضی زد.
ترنج پشت به در ایستاده بود و چشم هایش را بسته بود.
نیمی از کمرش بخاطر بسته نشدن زیپ لباس پیدا بود.
موهایش را باز کرده بود از یک طرف روی شانه اش ریخته بود.
ارشیا توی آینه داشت چهره خجالت زده او را می
دید.
یک قدم به جلو برداشت. و زیپ را بست و از پشت بازو های ترنج را گرفت وبوسه ای پشت گردن او گذاشت.
ترنج چشم هایش را بیشتر به هم فشرد.
احساس می کرد. ممکن است هر لحظه سکته کند.
ارشیا بازوی او را فشرد و در حالی که سعی می کرد لحنش عادی باشد گفت:
-نمی خوای خودتو بببینی؟ تازه قرار بود من چشمام و ببندم نه تو.
ترنج با خجالت چشم هایش را باز کرد و به خودش توی اینه نگاه کرد.
تصویر ارشیا را پشت سرش می دید ولی
سعی می کرد نگاهش به او نیافتد.
لباسش خیلی قشنگ بود رنگ تیره او را بیشتر از قبل ظریف و کوچک نشان می
داد.
بعد از اینکه خودش را وارسی کرد نگاه کوتاهی به ارشیا که غرق تماشای او شده بود انداخت و گفت:
-به نظرت خوبه؟
ارشیا متوجه حرف ترنج نشد.
هیچ وقت ترنج را توی یک لباس رسمی ندیده بود.
ترنج همه جا و همیشه شلوار می پوشید. همه اسپرت و دخترانه بود.
ولی حالا توی این لباس داشت باورش می شد که ترنج کوچک خودش هست.
زن زیبای خودش.
ترنج برگشت و رو به ارشیا باز پرسید:
-ارشیا با توام می گم نظرت چیه؟
-خوبه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_626
ارشیا نگاهش روی صورت ترنج قفل شده بود. ترنج آرام به بازوی او زد.
-ارشیا؟
ولی قبل از اینکه دستش را بردارد. بوسه ی ارشیا را احساس کرد.
ترنج هنوز همان جا توی اتاق پرو ایستاده بود.
در اتاق بسته بود. ارشیا بیرون رفته بود و خودش در را بسته بود و به
ان تکیه داده بود.
سرش پائین بود و فکر می کرد. بهترین احساس زندگی اش را تجربه کرده بود ولی چهره بهت
زده ترنج که جلوی چشمش می امد کی عذاب وجدان می گرفت.
ترنج توی آینه به لبهایش خیره شده بود.
باورش نمی شد. کاری را که ارشیا کرده بود را باور نمی کرد.
تصوری از اولین بوسه زندگی اش نداشت.
یعنی هیچ جا و موقعیتی را برای ان تصور نکرده بود.
حالا اینجا توی اتاق پرو یک مغازه. به نظرش زیاد هم رمانتیک نیامد.
ولی یک سوال مدام توی ذهنش وول می خورد؟
از این کار ارشیا ناراحت بود؟
اولین بار جواب مثبت بود.
بعد دوباره که با لحن متفاوتی ازخودش پرسید با تردید جواب داد: نمی دونم. و دفعه سوم که از خودش با تاکید پرسید جوابش
نه بود.
لباس را از تنش درآورد و چادرش را سر کرد.
خواست در را باز کند ولی هر کار کرد نتوانست. به زد:
-ارشیا. این در باز نمی شه.
ارشیا به خودش امد و تکیه اش را از در گرفت.
ترنج در را باز کرد و سعی کرد ان حرکت ارشیا را فعلا فراموش کند. برای همین با تعجب به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-در چرا باز نمی شد؟
ارشیا کلافه دستش را به صورتش کشید و گفت:
-من بهش تکیه داده بودم.
ترنج خنده اش گرفته بود و به چهره ارشیا که به او نگاه نمی کرد خیره شده بود. با بدجنسی گفت:
-حالا چرا اینقدر سر به زیر شدی؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_627
ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ
خجالت گرفت.
صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد:
_آقا پسند شد؟
ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت:
_بله همین و می بریم.
بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند.
ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟
_نه دیگه همه چیز دارم.
_مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟
_نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟
ترنج سری تکان داد و گفت:
_چرا. بریم دیگه.
بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند.
_بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟
ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت:
_چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_628
ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند.
ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های مختلف برداشت و گفت:
-استاد گل میخک دوست داره.
ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد.
هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید.
_ترنج یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
-صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟
ترنج سعی کرد نخندد. مثل این که ارشیا تصمیم داشت امار تمام خواستگاری های قبلی اش را همان شب دربیاورد.
چهره مهدی با ان لبخند گرم جلوی چشم هایش پررنگ شد و ناخوداگاه لبخند زد.
ارشیا هنوز منتظر بود از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد که لبخندی روی لبش بود.
لبش را جوید و سعی کرد لبخند ترنج را به هیچ وجه معنی نکند:
-نگفتی؟
ترنج سر برگرداند و با همان لبخند ارشیا را نگاه کرد دلش می خواست کمی سر به سر او بگذارد.
-چرا می پرسی؟
ارشیا نمی توانست بی تفاوت باشد یعنی چهره اش را هم نمی تواست جوری کند که اصلا برایش مهم نیست برای
همین با لحن جدی گفت:
-چون برام مهمه زنم کجا می ره و با کیا میره و میاد.
و اخم کوچکی چهره اش را پر کرد.
ترنج چشم هایش را باریک کرد و به ارشیا نگاه کرد. از لحن او خوشش نیامده
بود.
انگار که باز هم قولش را فراموش کرده بود.
ترنج دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که با بی حالی بیرون را نگاه می کرد گفت:
-الان نیست ولی چند وقت پیشتر اومده بود سر بزنه به بچه ها. منم دف و پس دادم بش.
صدای ارشیا کمی خش دار شده بود:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_629
_پس هنوزم میاد؟
ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد.
_بپیچ توی اون خیابون.
ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد.
_خوب؟
ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد.
_نمی دونم.
ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش
بوده.
احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند.
ناخوداگاه عصبی شده بود.
_ترنج میشه درست جواب بدی؟
ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟
بعد رویش را برگرداند و گفت:
_شما بپرس من جواب بدم.
_می گم پسره رو هنوزم می بینی؟
این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد.
ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب
صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد.
سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت:
_ترنج؟!
ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_630
صدای لرزان ترنج برای ارشیا معنی دیگری داشت.
خودش هم می دانست ترنج عاشق اوست. که سه سال برایش صبر کرده که چندین بار برایش اعتراف کرده که وقتی نگاه می کند عشق از توی چشم هایش پیداست ولی نمی
دانست چرا ذهنش داشت این حالت ترنج را به ان پسرک که ندیده از او متنفر شده بود ربط می داد.
سعی کرد صدایش هیچ کینه و بغضی نداشته باشد ولی اصلا موفق نبود بلکه حس بی اعتمادی را هم منتقل می کرد:
-هنوزم بهش فکر می کنی؟
این دیگر از ظرفیت ترنج خارج بود. با همان صدای لرزان بهت زده به ارشیا نگاه کرد و نالید:
-ارشیا؟!
و بعد هم اشک هایش سرازیز شد.
اصلا ارشیا را درک نمی کرد. معنی این حرفهایش چی بود.؟
یعنی اینکه هنوز او را باور نکرده!
یعنی چنین چیزی امکان داشت؟
ارشیا با دیدن اشک های ترنج انگار که ناگهان از خواب پریده باشد ماشین را متوقف کرد و با درماندگی گفت:
_ترنج؟
ترنج وسط گریه گفت:
-الان نمی خوام هیچی بشنوم.
و سریع در را باز کرد و پیاده شد. و در جهت مخالف ماشین شروع به رفتن کرد.
خیابان خلوت و تاریک بود.
ارشیا هنوز شوکه داشت به جای خالی ترنج نگاه می کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ ترنج کجا بود.
ناگهان از جا پرید و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. ترنج چند متر ان طرف تر داشت می رفت. ارشیا صدایش زد:
-ترنج!
ترنج شنید ولی نایستاد. در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند.
با کسی که با ارزش ترین چیزی که ترنج به او داده بود را زیر سوال برده بود.
او هم مثل هر دختر دیگری خواستگار داشت. ارشیا چه توقعی داشت وقتی اورا مثل زباله ای دور انداخته و رفته بود هرگز به فکر ترنج خطور نمی کرد ممکن است روزی برگردد و به ابراز عشق او پاسخ بدهد حالا چطور می توانست جلوی امدن خواستگار را بگیرد.
تقصیر او این وسط چی بود؟
صورتش خیس شده بود و باد سرد پائیزی صورتش را می سوزاند.
داشت هق هق می کرد که دست ارشیا بازویش را گرفت:
-ترنج کجا می ری؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_630
صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود.
سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی
در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود:
_یخ زدی بیا بریم تو ماشین.
ترنج نمی رفت.
هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت.
کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند:
_بذار...بذار.... برم.... ارشیا.
ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت.
برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر
لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و
یکی آنها را توی این وضع ببیند...
مهم ترنج بود که باید آرام میشد.
او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و
گفت:
_ترنج دست خودم نبود.
دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟
من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟
ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق
هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند:
_مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش.
بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد:
_برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم.
بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد.
ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش
فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت:
_ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم.
همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم.
ترنج،، ترنجم....منو ببخش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_631
ترنج توی دلش گرم شده بود.
با این حرف های ارشیا. با صدای قلبش که فاصله ای با آن نداشت.
به سادگی خودش هم خندید چقدر زود همه چیز را فراموش می کرد.
واقعا بچه بود؟ گریه اش تمام شده بود. ولی ارشیا هنوز او را رها
نکرده بود.
نگاه خیسش را بالا آرود و گفت:
-ارشیا تو رو خدا دیگه به عشق من شک نکن.
ارشیا به چشمان خیس ترنج خیره شد و بعد هم خم شد و برای دومین بار در ان روز ترنج را بوسید.
بعد هم به سرعت دست او را گرفت و در حالی که به سمت ماشین می برد گفت:
-واقعا که امروز شاهکار کردیم بدو تا کسی ندیده تمون.
و ترنج هم خندید و به دنبالش تا کنار ماشین دوید.
ارشیا مقابل یک آبمیوره فروشی نگه داشت و زود پیاده شد.
ترنج به رفتن او نگاه کرد و آخ کشید.
تا کی این بحث ها قرار بود ادامه داشته باشد.
شاید بهتر بود خودش ذهن او را کاملا روشن می کرد. آفتاب گیر را پایئن آورد و خودش را توی آینه نگاه کرد. چشم هایش سرخ بود.
با این وضع نمی توانستند به خانه استاد برودند.
آفتاب گیر را بالا داد و سرش را به شیشه تکیه داد. خنکی شیشه حالش را بهتر می کرد.
در ماشین توسط ارشیا باز شد و ترنج را از افکارش خارج کرد کرد. لیوان شیر موز را به طرف او گرفت و گفت:
-فکر کردم یه چیز خنک حالت و بهتر کنه.
توی نگاهش نوعی ندامت کودکانه موج می زد.
اینجوری که می شد ترنج نمی توانست به اتفاق های بد فکر کند.
دلش می خواست غرق این نگاه دوست داشتنی شود. ارشیا که نگاه خیره ترنج را روی خودش دید خجالت زده
سرش را پائین انداخت و گفت:
-حتما فکر میکنی من چه ادم بد اخلاق گند دماغی هستم نه؟
ترنج به اصطلاحی که ارشیا درباره خودش به کار برده بود لبخند زد و با بدجنسی گفت:
-نه تا این حد.
بعد رویش را به سمت رو به رو چرخاند و یک کم از شیر موزش خورد.
ارشیا با شنیدن این حرف سرش را بالا آورد و به چهره ترنج با که با لبخند بدجنسی پوشیده شده بود نگاه کرد.
ترنج از گوشه چشم داشت او را نگاه می کرد. ارشیا بعد از مدتی لبخند زد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻