eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
3.9هزار دنبال‌کننده
37.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب همانجور سر به زیر تشکر کرد و بعد رو به ترنج گفت: -من دیگه می رم. -کجا وایسا تا یه جایی می رسونیمت. بعد به ارشیا نگاه کرد و گفت: -نه ارشیا.؟ ارشیا هم با لبخند به ترنج گفت: -هر چی خانمم بگه. مهتاب از این حرف خندید و ماکان باز هم فکر کرد: واقعا وقتی می خنده خیلی ملوس میشه. آدم دلش می خواد اون لپ گردشو بگیره بکشه. ترنج و مهتاب به طرف در راه افتادند. مهتاب جلوی در توقف کرد و بار هم از ماکان تشکر کرد: -بازم ممنون آقای اقبال. ماکان فقط مغرورانه سر تکان داد. و ان سه تا از در خارج شدند. مهتاب کنار گوش ترنج گفت: -می گم من این داداشت و چی صدا کنم از این به بعد؟ آقای رئیس؟ یا آقای اقبال. ها شایدم بگم آقا ماکان. یا اصلا ماکان خالی. ترنج داشت ریز ریز می خندید که ارشیا متوجه خنده انها نشود و گفت: -منکه می گم داداش. خانما می گن اقای اقبال آقایون می گن ماکان. تو هر جور دوست داری. مهتاب فکری کرد و گفت: -من میگم آقای رئیس. ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت: -فکر نکنم از این اصطلاح زیاد خوشش بیاد چون میگه ادم احساس پیری میکنه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب ریز ریز خندید و گفت: -پس حتما به این اسم صداش می کنم. دیگه حکم بابا بزرگ منو داره. ترنج محکم به شانه مهتاب کوبید و گفت: -هوی درباره داداش من درست صحبت کن. بعد هم با بدجنسی خندید و گفت: -اگه ماکان جای بابا بزرگت باشه که اون بنده خدا خواستگاره فسیله. با این حرف ترنج هر دو بلند زیر خنده زدند که باعث شد ارشیا برگردد و به آن دو نگاه کند: -چه خبرتونه دخترا تو خیابون. مهتاب جلوی دهانش را گرفت و ترنج نگاه نادمی به ارشیا انداخت: -وای ببخشید. یهو شد. دوباره با مهتاب ریز ریز خندیدند. ارشیا سری تکان داد و دزدگیر را زد و گفت: -سوار شین. * ماکان داشت از پنجره اتاقش آنها را نگاه می کرد. آه ناخودآگاهی کشید و پشت میزش برگشت. برای یک لحظه احساس تنهایی کرد. چقدر بد بود که همه انها با هم رفتند. موبایلش را برداشت و ناخودآگاه شماره شهرزاد را گرفت. مهتاب را تا آزادی رساندند هر چه ترنج اصرار کرد نگذاشت او را به خوابگاه ببرند. کلی تشکر کرد و رفت. بعد از رفتن مهتاب ترنج رو به ارشیا کرد و گفت: -خوب آقا ارشیا حال و احوال؟ ارشیا خندید و گفت: -چه عجب. این یکی دو روزه حسابی فکرت مشغول این دوستت بود و منو پاک یادت رفته بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج اخمی کرد و گفت: من کی تو رو یادم رفت. تازه دیشبم که خونه ما بودی. بله. ولی جناب عالی مدام از مهتاب و مشکلش حرف زدی. ترن لب هایش را غنچه کرد و گفت: -حالا که اینجور شد همرام نمی برمت. ارشیا با ابروهای بالا رفته به ترنج نگاه کرد و گفت: -کجا ان..شا..؟ ترنج خنده بدجنسی کرد و گفت: -تنبیه باشه برات که الکی به من تهمت نزنی. نگاه ارشیا کمی جدی شد و گفت: -ترنج لطفا در این مورد با من شوخی نکن. دست خودم نیست. نمی تونم ازت بی خبر باشم. ترنج فورا یاد ماجرای قهرشان افتاد و سکوت کرد. ارشیا دستش را گرفت و گفت: -به خدا فکر نکنی بهت اعتماد ندارم. ولی دلم میخواد بدونم کجایی وقتی ازم دوری همش دلشوره دارم. حالا وقتی ندونم کجایی که اوضاعم به هم می ریزه. ترنج توی سکوت داشت گوش می کرد. خوب باید به او حق می داد؟ یعنی ارشیا هم هرجا می خواست برود به او خبر می داد؟ این منطقی بود؟ دلش نمی خواست حرفی بزند و کدورتی ایجاد کند در واقع او قصدش این بود که ارشیا را هم همراهش ببرد پسا این حرف ها بیهوده بود. نگاهی به ارشیا انداخت و به رویش لبخند زد: -اینجا که می خوام برم تو هم باید بیای وگر نه منو هم راه نمی دن. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد: -راهت نمیدن؟ -نخیر. -مگه کجا می خوای بری؟ -اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟ ارشیا فقط سر تکان داد. -الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای. ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت: -حالا کی هست؟ -پس میای؟ -خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده. ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد. -فردا شب میای می بینی. ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت: -آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟ ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت: -چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام. ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت: -نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟ ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت: -فکر نکنم. بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت: -نطر تو چیه؟ ارشیا واقعا ذوق کرد: -نظرت چیه با هم بریم خرید؟ ترنج باز هم خنید و گفت: -موافقم. ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: -الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه. -باشه. ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب حالا نوبتی هم که باشه نوبت خانم خودمه که بیاد خونه ما. صدای ترنج کمی خجالت زده بود: _نمی شه نیام؟ _برای چی؟ _من از بابات اینا خجالت می کشم. _ترنج این حرفا یعنی چی دیگه. تو ناسلامتی عروس این خانواده ای ها. بعد با خودش تکرار کرد عروس. دوباره به ترنج که گونه هایش ارغوانی شده بود نگاه کرد و گفت: _بعضی وقتا دلم می خواست آخر هفته عروسی خودمون بود. ترنج از خجالت توی خودش جمع شد و خنده ارشیا ماشین را پر کرد. *** ماکان دست توی جیب وارد خانه شد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. صدایش را بلند کرد و مادرش را صدا زد: _مامان! سوری خانم از آشپزخانه سرک کشید: -سلام چه زود اومدی؟ ماکان بی حوصله رفت سمت پله و گفت: -کاری نداشتم اومدم خونه. ترنج کجاست؟ سوری خانم در حالی که سر کارش برمی گشت گفت: -خونه ارشیا اینا. ماکان دو سه پله ای که بالارفته بود برگشت و با عجله رفت سمت آشپزخانه: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -کجا؟ سوری خانم که مشغول آشپزی بود برگشت سمت ماکان و گفت: -خونه ارشیا اینا. ماکان اخم هایش را کشید توی هم و گفت: -شبم می مونه؟ سوری خانم یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: -نخیر.چی شد که همچین فکری کردی؟ ماکان عقب نشینی کرد و گفت: -هیچی. بعد درحالی که کتش را در می اورد از پله بالا رفت و گفت: -اه این دیگه چه زندگیه اینا برای ما درست کردن. هنوز وارد اتاق نشده بود که موبایلش زنگ زد. یکی از دوستان تازه اش بود. از وقتی ارشیا رفته بود ماکان با چند نفری رابطه دوستی برقرار کرده بود. تا قبل از ان ارشیا برایش جای همه دوستان را پر کرده بود. اینجا و آنجا آشناهایی داشت دوستانی که سلام علیک داشتند و گاه با هم بودند ولی نه انچنان صمیمی. _الو؟ _آخه کره خر من تو زنگ نزنم تو خبری از ما نمی گیری؟ ماکان کتش را انداخت روی مبل و لبخندی زد و گفت: _مرده شور این حرف زدنته و ببرن. کره خرم خودتی. _خوب منم کر ه خرم حالا راضی شدی. ماکان خندید و ول شد روی تختش. -خوب بنال چه خبر. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خبرای خوب یه کاری داشتم باهات. -چه کاری؟ -باید پاشی بیای اینجا عملیه ابروی ماکان بالا رفت: -رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست؟ -اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر. ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: -به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه. -خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه. ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت: -حالا چکار داری؟ -یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره. ماکان کمدش را باز کرد و گفت: -کجا بیام؟ -بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره. ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت: -اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم. -نه کار واجبه زود اومدی ها -باشه الان راه می افتم. -راستی عشقت کجاست؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان پوزخند زد. منظور رامین ارشیا بود از رابطه صمیمی آن دو خبر داشت و ماکان را مسخره می کرد که عاشق ارشیا شده. چقدر ماکان از این حرف چندشش می شد. هنوز دوستان از نامزدی ارشیا و خواهرش خبر نداشتند. فعلا تصمیم نداشت به انها حرفی بزند. -پی زندگیش. کجا می خواستی باشه. -بد حالت گرفته اس ماکان ها. -رامین خفه میشی یا نه. مگه نمی خوای بیام اونجا. -باشه بابا. فعلا -اومدم. موبایلش را روی تخت انداخت و لباسش را عوض کرد از پله پائین رفت سوری خانم با دیدن او گفت: -کجا؟ ماکان فقط یک جمله گفت: -پیش دوستام. برای اخرین بار نگاهی توی اینه جاکفشی به خودش انداخت و از خانه بیرون زد. هوا سردتر شده بود. آبان داشت به آخر هایش می رسید و هوا سوز سردی داشت. سوئیچ را از جیبش بیرون کشید و سوار شد. تا آپارتمان محسن راه زیادی بود. برای خودش اهنگ گذاشت و همراهش هم خوانی کرد. وقتی رسید. ماشین را پارک کرد و به طبقه سوم نگاه کرد. تقریبا همه چراغ های خانه روشن بود. دست روی زنگ گذاشت. به ثانیه نرسیده در باز شد و صدای محسن را از پشت آیفون شنید: -به مهندس بیا بالا داداش. ساختمان آسانسور نداشت و مجبور شد سه طبقه را از پله بالا برود. تا به در خانه رسید هر چه فحش بلد بو نثار محسن و رامین کرد. زنگ را زد و بعد از چند دقیه در باز شد. رامین با شلوارک و رکابی پشت در ایستاده بود: -ببین کی اومده. بعد رو به طرف خانه داد زد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بچه ها نیرو کمکی رسید. ماکان با تعجب رفت تو. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ذغال های برافروخته و منقل اخم هایش توی هم رفت: -گندنت بزنن رامین باز که بساط کردی. -آخ ماکان جنس برام رسیده توپ. بیا بزن ببین چیه بدمصب به جون رامین مشتری میشی. ماکان روی یکی از مبل ها ولو شد و با بی حوصلگی گفت: -دستت درد نکنه هنورعقلم سر جاشه. رامین ذعال ها را فوت کرد و داد زد: -مسن بیا ماکان و ببر بهش بگو جریان چیه. محسن از اتاق بیرون امد و رو به رامین گفت: -لااقل پنجره رو باز بذار بوش نپیچه تو راهرو. -بی خیال بابا. کسی پسر صاحب خونه رو از خونه بابا جونش بیرون نمی کنه. -وب الاغ همسایه ها برن به بابام امار بدن معلومه میاد دم منو میگره می اندازه بیرون. بعد رو به ماکان که داشت دست به سینه رامین را نگاه می کرد گفت: -داداش پاشو بیا این ور این خر و ولش کن. رامین در حالی که داشت ان ماده لزج قهوه ای را آماده می کرد گفت: -اومدی التماس کردی ندادم بهت گله نکنی. ماکان با حالت چندش آوری از او رو برگرداند. رامین طلب کار گفت: -چکارت کنم نمی فهمی. بابا بزرگ من از چهل سالگی داره از اینا می زنه الان نزدیک صد سالشه ببینیش فکر میکنی پنجاه سالشه. ماکان بلند شد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _واقعا توجیه شدم. رامین پوزخندی زد و گفت: _خوبه برم از این آشغالای شیمایی بزنم سر یک سال بدنم کرم بزنه انگشتام جداشه؟ ماکان در حالی که به طرف اتاق می رفت گفت: _حالا مجبوری خودتو بندازی تو هچل احمق. رامین پکی زد و با لذت دودش را توی هوا داد و گفت: _نمی فهمی ماکان. نمی فهمی. بعد از اون حواسم هست. _یاسین به گوش خر می خونم من. رامین که چشمهایش کمی خمار شده بود گفت: هخوب نخون مجبوری. محسن و یکی دو نفر دیگر روی کامپیوتر توی اتاق هوار شده بودند. ماکان که وارد شد همه سر برگرداند. ماکان با تعجب پرسید: _چه خبره اینجا؟ محسن نگاهی به آن دو تا کرد و گفت: -یحیی و کامبیز از بچه های نیک روزگار. بعد به ماکان اشاره کرد و گفت: ماکان از دوستای گل ما. هر دو با ماکان دست دادند و محسن توضیح داد: -بچه ها دارن یک کافی شاپ راه می اندازن می خواستن براشون یک طرح تبلیغاتی بزنی. فعلا دست و بالشون تنگه برای همین من گفتم بیای اینجا کارشونو راه بندازی. بعد نگاهی به ماکان انداخت و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 _بیا بشین یحیی یه چیزایی از فتوشاپ سرش میشد یه کارایی کرده بیا راست و ریستش کن. نگاه ماکان به شیشه و لیوان های روی میز افتاد و بی خیال به کامپیوتر نگاه کرد. اصلا حوصله نداشت ولی بالاخره محسن رفیق چند ساله اش بود. به طرف کامپیوتر رفت و به طرح و عکسی که سرم هم کرده بودند نگاه کرد. معلوم بود که برایشان زیاد هم مهم نبود که کار حرفه ای باشد. کتش را در اورد و پشت کامپیوتر نشست. محسن لیوان پری را به سمت ماکان هل داد و گفت: _بخور. ماکان در حالی که تند تند با موس کار می کرد زیر چشمی به لیوان نگاهی انداخت و گفت: -نمی خورم. محسن ابرویی بالا انداخت و گفت: -از کی تا حالا؟ ماکان لبش را جوید و توی دلش گفت: از وقتی به ارشیا قول دادم. دلش نمی خواست قولش با ارشیا را زیر پا بگذارد. یادش امد از وقتی که ارشیا فهمیده بود که ماکان گاهی لبی تر می کند. کلی شاکی شده بود. ماکان فکر می کرد ارشیا می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند ولی ارشیا پای دوستی شان ایستاد و در عوض کاری کرد که ماکان همان را هم ترک کند. محسن زد به شانه اش و گفت: -خودتو..س نکن بردار بخور دیگه تو که اهل این قرتی بازیا نبودی. حال ماکان داشت به هم می خورد. دیگر خیلی هم با این جمع حال نمی کرد. مخصوصا که رامین روز به روز بدتر می کرد با ان بند و بساط مسخره. طرح را سریع سر هم کرد و بلند شد. محسن دست گذاشت روی شانه اش و گفت: _وایسا یک کار دیگه ام هست. ماکان روی صندلی ولو شد. محسن با سر به کامبیز اشاره کرد. کامبیز رو به ماکان گفت: -می خواستم یک عکسی رو برام با فتو شاپ درست کنی. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -چی هست؟ -خیلی ساده صورت یکی و با یکی دیگه عوض کنی. اخم های ماکان در هم رفت. -به همین سادگی؟ اونوقت می خواین با اون عکس چه غلطی بکنی؟ کامبیز براق شد. -غلط و اون دختره...کرده. باید تاوانشم بده. ماکان چشم هایش از خشم گشاد شده بود. شصتش خبردار شده بود که ان طرح تبلیغاتی فقط یه کلک مسخره بوده تا ماکان برسد به اصل مطلب. بلند شد و یقه محسن را گرفت و او را به دیوار چسباند: -تو گوه خوردی فکر کردی من همچین کاری می کنم. محسن سعی کرد دست ماکان را کنار بزند. ولی ماکان هیکلی و قوی بود در برابر بدن استخوانی محسن برتری داشت: -ماکان چرا پاچه می گیری؟ ماکان یقه محسن را ول کرد و گفت: -از من می پرسی. من کی کار بی ناموسی کردم که حالا دومیش باشه. این بود رفاقتت؟ بعد هم چنگ زد و کتش را برداشت و به طرف در رفت. محسن دنبال ماکان دوید: -ماکان بی خیال خوب انجام نمی دی بگو نمی دم. ماکان دست محسن را گرفت و به سمت در کشید و در حالی که از دندان هایش را از خشم روی هم می سائید گفت: -این رفیقای عتیقه ات از کجا پیدا شدن؟ -حالا! طحالا و مرض. از تو تحصیل کرده بیشتر از این توقع می ره. تو که اینجوری وای به حال بقیه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻