eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فرزندانتان را با نام و تصاویر شهدا آشنا کنید... 🌷شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه این‌ها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته‌اند. آن‌ها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همان‌گونه که هستند. فرزندانتان را با نام آن‌ها و تصاویر آن‌ها آشنا کنید. مجموعه تصویری وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی ❤️ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 بِسْمِ اللُّهُِ الْرَّحْمنِ الْرَحِیم «كَذَٰلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنبَاءِ مَا قَدْ سَبَقَ ۚ وَقَدْ آتَيْنَاكَ مِن لَّدُنَّا ذِكْرًا» طه ۹۹ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• و ما اخبار گذشتگان دیگر را این چنین بر تو حکایت خواهیم کرد و از نزد خود این ذکر (یعنی کتاب عظیم الشأن قرآن) را به تو عطا کردیم. https://eitaa.com/piyroo
در آشپز خانه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم که محمد رضا با صدای بلند گفت: مادر نگاه کردم و دیدم دم در ورودی ایستاده. آمد توی آشپز خانه و شروع کرد به چرخیدن دور من و میگفت مادر حلالم کن مادر حلالم کن. گفتم: آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟! گفت: وقتی امدم صداتون کردم متوجه نشدید،بعد با صدای بلند صداتون کردم. حلالم کنید اگه صدایم را روی شما بلند کردم... 📚خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد رضا عقیقی منبع: کتاب همسفر تا بهشت ۱صفحه۹۴ https://eitaa.com/piyroo
امیرحسینِ‌یڪ‌سالہ‌رانشانده‌بودروے پایش ... یڪدفعہ‌اورازمین‌گذاشت‌وگفـت🌱 : شهیدهمت،وقتےتوانست‌از زن‌وبچہ‌‌اش دل‌بڪند ، خداقبولش‌ڪرد › 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢تکریم مادرانی که به ندای پیر و مراد خود، معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) لبیک گفته و زینب گونه در حماسه هشت سال دفاع مقدس و حماسه های بعد از آن با تشویق همسران و فرزندان برومند خود آنها را برای حضور در میدان نبرد آماده و آنها را تشویق می کردند. 🔹اگر ایثار و شهامت، شجاعت، صبر و استقامت این شیر زنان ایران زمین نبود، خدا می دانست چه بر سر نهال نو پای انقلاب می آمد، این دلاور زنان بودند که فرزندان جوان و نوجوان خود را برای خط مقدم جبهه آماده می کردند و برای دفاع از ولایت سینه سپر می کردند تا یک وجب از خاک مقدس این سرزمین در دست دشمن تا دندان مسلح نیفتد. 🔸اگر حماسه همسران شهیدان که بسیاری از آنان نوعروس بودند، نبود معلوم نیست چه بر سر این خاک می آمد اما آنها مردان و همسران خود را همچون رباب، لیلا و زینب کبری برای حضور در میدان تشویق می کردند. 🔹راستی چه روز مبارکی را روز تکریم از این شیر زنان و دلاور زنان تاریخ در تقویم نامیده اند روز وفات زنی که پسران خود را سینه چاک برادر و مقتدای خود ساختند. ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 @shalamcheh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شعرخوانی "سید بلبل" رزمنده و شاعر لشکر فاطمیون در حضور شهید سلیمانی + حاجی اجازه بده چهار کلمه شعر برای مدافعین و حضرت آقا بخونم! - به این شرط که از من اسم نبری! https://eitaa.com/piyroo
‹📻⏳› • • میگفت:وقتی‌شھیدمیشے‌ڪہ‌ رفقای‌شھیدت‌بیشترا‌زرفقای‌عادیت‌باشن • ------------------------‹📻⏳› • •🎞• •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •🎞• •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/piyroo
<•شهادت در راھ آرمانۍ الهے‌ مـعشٖوق مٰاست! تا بہ حال شنیدھ اۍ عاشٖق را از مـَعشوق جدا کنند..!•> 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ارشیا از چهره و لحن او خنده اش گرفت و بلند خندید و به صندلی اش تکیه داد. ترنج هم از خنده او خنده اش گرفت و آرام خندید. صدای در خنده هر دو را قطع کرد لیلا کنار در ایستاده بود و مشکوکانه ان دو را نگاه می کرد: _ببخشید استاد مزاحم شدم؟ ارشیا از این حرف لیلا که بوی کنایه هم بود اخم هایش را توی هم کشید و گفت: -بفرمائید کارتون؟ ترنج بلند شدو گفت: -استاد من با اجازه می رم. حسابی هول کرده بود. می ترسید کسی در موردش فکر بد بکند. لیلا جلو آمد و نگاه پر کینه ای به او انداخت و جلوی میز ارشیا ایستاد. ارشیا با نگاه ترنج را دنبال کرد و توی ذهنش داشت دنبال دلیلی می گشت تا کارشان پیش این دانشجوی موی دماغ توجیه کند. دهان باز کرد که ترنج را صدا بزند: -ت.... خانم اقبال. ترنج در حالی که لبش را به شدت می جوید به سمت او برگشت: -بله استاد؟ ارشیا سریع کاغذی از توی کشویش بیرون آورد و گفت: -اینو یادتون رفت. بعد کاغذ را به طرف او دراز کرد و گفت: -مشخصات آثاری که برای فراخوان پذیرفته میشن اینجا هست. امیدورام کار خوبی تحویل بدین. و با نگاه به ترنج گفت که ضایع نکند. ترنج با همان توضیحات همه چیز دستش آمد. کاغذ را از دست ارشیا گرفت و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت: -ممنون استاد و سریع چرخید و از اتاق ارشیا خارج شد. ترنج نفس زنان خودش را به مهتاب رساند. و کنارش ولو شد: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -من آخرش حال این لیلا کاتب و می گیرم. -باز چی شده؟ -خیلی موی دماغ شده همش احساس می کنم داره منو ارشیا رو می پاد. مهتاب زد به شانه ترنج و گفت: -برو بابا. از کجا ممکنه فهمیده باشه رابطه ای بین شماست. شما که توی دانشگاه عین برج زهر مارین . -نمی دونم ولی خیلی رو اعصابمه همش دارم واسش نقشه می کشم. بعد رو به مهتاب گفت: -خوب بگو ببینم اولین روز کاری چطور بود؟ مهتاب بدون مکث جواب داد: -افتضاح. -چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ مهتاب دستش را نشان داد و بعد هم کل ماجرا را تعریف کرد. ترنج کلی برایش خنید و حرص مهتاب را در آورد. -خوب فردا که دیگه میای؟ -نه. -نهههههههههههههههه!!! -ا ِ چرا داد می زنی؟ خوب فردا شب عروسی آتنا خواهر ارشیاست کلی کار دارم نمی تونم بیام دیگه. مهتاب اخم هایش را توی هم کشید و گفت: -نامرد. ببین من و روزای اول تنها گذاشتی. -مهم اولین روز بود که تو... نگاهی به قیافه گارد گرفته مهتاب انداخت و در حالی که بلند میشد گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -گند زدی بهش پا به فرار گذاشت و باز هم داد مهتاب را در آورد. _ترنج می کشمت. *** صبح پنجشنبه باز هم مهتاب زودتر از همه رسیده بود. امروز می توانست با خیال راحت تا عصر بماند و از سر صبر کارهایش را انجام دهد. مثل دیروز خانم دیبا قبل از همه آمده بود و خوشبختانه آقای حیدری هم به موقع رسیده بود و داشت چای را آماده می کرد. مهتاب به خانم دیبا سلام کرد و رفت سمت آشپزخانه: _سلام آقای حیدری. _سلام. لیوانش را با خجالت طرفش گرفت و گفت: _ببخشید میشه چایتون آماده شد یک لیوان برا من بیارین؟ آقای حیدری لبخندی زد و گفت: _چشم بفرما. مهتاب هم لبخند تشکر آمیزی زد و رفت توی اتاق. سیستمش را روشن کرد. نمی دانست آن روز باید چه کاری انجام بدهد. خانم دیبا حرفی نزده بود. یعنی امکان داشت آن روز هیچ کاری به او داده نشود؟ از این فکر کمی دمغ شد و برای اینکه خیال خودش را راحت کند از جا بلند شد و رفت سمت خانم دیبا. _خانم دیبا کاری برای من سفارش نگرفتین؟ خانم دیبا نگاهی به مهتاب انداخت و گفت: _چرا اتفاقا. دیروز یکی دوتا کار براتون گرفتم. صبر کن بینم کجا یاداشت کردم. بعد مشغول زیر و رو کردن کاغذهایش شد. مهتاب دست به سینه مقابل میز او ایستاده بود که یکی دو نفر از طرح ها از راه رسیدند و بعد هم ماکان. خانم دیبا جلوی ماکان بلند شد و مهتاب هم دست هایش را توی هم قلاب کرد و بدون اینکه به ماکان نگاه کند سلام کرد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی من ظهور لحظه ها را میشمارم تا بیایی خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری در مسیرت جانفشانم گل بکارم تا بیایی 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo