eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
281 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه جز تو ای کشته ی بی سر که سراپا همه جانی کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی؟! ما تو را کشته نخوانیم که در صورت و معنی زنده اندر تن عشاق چو ماهیت جانی عجبی نیست که عرش دل ما جای تو باشد دوست را جز دل عشاق به جهان نیست مکانی ما تو را در دل و بیگانه تو را یافته در گِل هر کسی را به تو از رتبه ی خویش است گمانی خلق در کوی تو جویند نشان از تو ولیکن بی نشان تا نشوند از تو نجویند نشانی وه که گر چشم حقیقت بگشاییم به رویت همه جا وز همه سو در دل و در دیده عیانی سالکانت ز مجازند طلبکار حقیقت غافل از اینکه حقیقت تو هم اینی و هم آنی جایی از نور تو خالی نبود در همه عالم چون تو در قالب امکان مَثَل روحِ روانی پیش عشاق تو چون ذکر خدا، ذکر توباشد به که ازذکر تو غافل ننشینند زمانی عاصیان را نبود ایمنی از قهر الهی مگر از لطف تو آرند به کف خط امانی سخن آن به که نگوییم در اوصاف کمالت زآنکه ما را نبود در خور مدح تو لسانی کی توانند خلایق سخن از فضل تو گفتن مگر از فضل تو جویند لسانی و بیانی https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلا‌م‌الله‌علیه آنکه جانان طلبد، بهر چه خواهد جان را ترک جان گوی، اگر می طلبی جانان را قرب جانان هوس هر دل و جانی است ولی دل کسی داد به جانان که نخواهد جان را دعوی عشق و محبت نه به حرف است حکیم باید از خون گلو زد رقم این عنوان را عشق را دعوی دین بر سر میدان بلاست مرد خواهم که نهد پای سر میدان را بندگان را همه بر لقمه نظر باشد و بس چشم هر بنده ندارد نظر لقمان را عاشقان سلطنت ملک تمنا نکنند عشق در ملک طلب بنده کند سلطان را تا نمیری زِ خودی، زنده نگردی به خدای نفی کفر است که اثبات کند ایمان را بر تمنای شهادت به شهادت رقم است اولیا را زِ خدا، چون نگری قرآن را چون تمنای شهادت زِ خدا، حجت اوست ما نخواهیم ز حجت به جز این برهان را انقطاع است زِ عالم، ثمر علم و عمل میوه پخته بریزد ز شجر بستان را عالِم آن است کا آزادی عالَم طلبد کامل آنست که از خلق برد نقصان را کیست این بنده زیبنده به جز نفس حسین که به لطفی اثر از قهر برد یزدان را بحر موّاج کرم اوست که با تشنه لبی نخورد آبی و دهد آب لب عطشان را خالق عزّوجل کرد زایجاد حسین ختم بر امت خاتم کرم و احسان را دید پیش از گل ما بار گنه بر دل ما کآفرید از پی این درد خدا درمان را غرق طوفان گناهیم و به یک قطره اشک فضل آن بحر کرم بین که خرد طوفان را مظهر اسم عفو است چو این منبع جود مغفرت جوی و بدین اسم بجو غفران را رحمت واسعه نامش بر خاصان خداست که رحیمیت از این اسم بود رحمان را یاد ابروش به چشم دل من شمشیریست که بدین تیغ موّحد بکشد شیطان را گر به خود ظن گنه برده به ذاتش خللی نیست آنکه واصل شده این رحمت بی پایان را اسم اعظم به خدا اوست در اسماء خدا در طلسمی که خرد بسط دهد عرفان را گر شفاعت به کف اوست بر آنم که به کف بر نگیرند به دیوان عمل میزان را کردگار از صفت عدل که با حضرت اوست داد فرمان سقر بنده نافرمان را حتم شد نار جهنم چو زسلطان قِدم بر بنی آدم اگر زد قَدم عصیان را آفتاب از افق جود بر آمد که منم آنکه از پرتو خود نور کند نیران را شاه اقلیم فتوت علم افراشت که من دستگیری کنم این امت سرگردان را نوع خود را بدهم جان و ز جانان بخرم تا ببینند ملایک شرف انسان را گوی سبقت به کرم در برم از عالمیان تا نگیرند پس از من، به کرم چوگان را غیر من پیش کمانخانه تقدیر خدا کیست آن بنده که بر دل بخرد پیکان را من همان شیر خدایم که به شمشیر خدا بدهم جان و دمادم بستانم جان را روز من روز وصال است و شبم روز وصال دیده ام خواب ندیده است شب هجران را مقصد ممکن و واجب همه تشریف من است نقطه قطب منم دایره امکان را داده ام چون ز ازل دست به سر دادن خویش می دهم سر که به سر باز برم پیمان را این چنین شد ز ازل شرط عبودیت من که به خون غلطم و تقدیس کنم سبحان را منم آن شمع محبت که در این محفل عشق روشنایی دهم از شعله دل مهمان را پای بند سر و جان را غم سامان خطرست آنکه سر داد چه اندیشه کند سامان را تا به دامان زندم دست گنهکار، محب زده ام بهر شفاعت به کمر دامان را با ولای تو مرا از خطر نفس چه باک کید ساحر چه کند معجزه ثعبان را؟ تا امان یافته در کشتی عفو تو فواد هرگز اندیشه ندارد خطر عمان را https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
بِجَهان، کُمِيْتِ خود از جهان، که جهان کُمیته‌ی غم بُوَد طربش تَعَب، نِعَمَش نِقَم، زر و درهمش همه هَمّ بود زِ حدود شرع برون مرو اگرت بهشت اِرم بود قدم ثبات بجو که دین همه در ثبات قَدَم بود ز نزول آیه‌ی فَآسْتَقِمْ بِنِگَرْ ثبات محمدی بگشای بینش معرفت، نه مکان ببین و نه لامکان همه جا ظهور خدا نگر نه زمان بجوی و نه لازمان که نبود و نیست بجز یکی همه در ظواهر و در نهان بخود آی و با دل خود بگو که زِ کیست بینش و عقل و جان بخدا ز چشم خدانگر به توجّهات محمدی زِ حجاب ظلمت حس در آ لمعات وجه خدا نگر بگشای دیده چو مشتری مه آفتابِ لقا نگر چو فنا فناست، مجو، تو بقا بجوی و بقا نگر ملکوت غیب و شهاده را همه در ظهور و خفا نگر که مشعشع آمده هر یکی ز تشعشعات محمدی چو سرشت آدم پاک دم ز خداست قابل تربیت که رسد زِ مایه‌ی بندگی به عُلُوِّ پایه‌ی سلطنت همه کس نیافت به سعی خود ره این شرافت و منزلت چه سعادت این کف خاک را که رسد به جنّت معرفت در این بهشت گشوده شد ز مجاهدات محمدی که ز دست نفس گمان بَرَد که بدست خویش امان بَرَد بیقین امان نَبَرد کسی مگر این امان بگمان بَرَد دهد آنکه دست بدست او تو گمان مدار که جان بَرَد که ز دست نفس بدست خود گهِ پنجه، پنجه توان بَرَد؟! شکنند ساعد او مگر به مساعدات محمدی زِ ازل بآب محبّتش چو مُخَمَّر آمده ذات ما تو بگو مدیح او، که دهد جلای صفات ما چه غم از هلاک بدن ترا؟ که به روح هست نجات ما چو در این قوالب عنصری به حیات اوست حیات ما نَبُوَد چگونه ممات ما تبع ممات محمدی https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه نه مراست قدرت آنکه دم زنم از جلال تو یا علی نه مرا زبان که بیان کنم، صفتِ کمال تو یا علی شده مات عقل موحدین، همه در جمالِ تو یا علی چو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی نبرد به وصف تو ره کسی، مگر از مقال تو یا علی هله ‌ای مُجلّیِ عارفان، تو چه مطلعی تو چه منظری هله ‌ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دلبَری که ندیده ام به دو دیده ام چو تو گوهری چو تو جوهری چه در انبیا چه در اولیا، نه تو راست عدلی و هم سری به کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی توئی آنکه غیر وجود خود، به شهود و غیب ندیده‌ای همه دیده‌ای نه چنین بود شه من تو دیده‌ی دیده‌ای فقرات نفس شکسته ای، سبحات وهم دریده ای ز حدود فصل گذشته ای به صعود وصل رسیده ای ز فنای ذات به ذاتِ حق بُوَد اتّصال تو یا علی چو عقول و افئده را نشد، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف ز بیانِ وصف تو هر کسی، رقم گمان زده مختلف همه گفته‌اند و نگفته شد، ز کتابِ فضل تو یک الف فصحای دهر به عجز خود، ز ادایِ وصف تو معترف بُلغای عصر به نطقِ خود شده‌اند لالِ تو یا علی تو که خلق هیئت متصل کنی از عناصر منفصل تو که از طبیعت آب و گل بدر آوری صنم چگل تو که می نهی دل معتدل به میان تودهء آب و گل زنم اعتدال ترا مثل به کدام خلقت معتدل که بر اعتدال تو مستدل بود اعتدال تو یاعلی تو ز وصف خلق منزّهی که رسیده ای به کمال رب ملکوتیان جبروتیان همه از کمال تو در عجب که کند چو عقل تو نفس را به سیاط علم و عمل ادب احدی ز خلق ندیده ام که بجای خصم کُشد غضب متحیرم متفکرم همه در خصال تو یا علی تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین تویی آن که از کُشِفَ الغطا، نشود زیاده ترا یقین شده از وجودِ مقدّست، همه سرّ کَنزِ خفا مبین ز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی، بزن بدلیل این که به نورِ حق شده منتهی، شرف ِ کمال تو یا علی تو همان درخت حقیقتی، که در این حدیقه‌ی دنیوی ز بروق نورِ تو مُشتعل شده نارِ نخله‌ی موسوی أنا ربّکم تو زنی و بس، به لسان تازی و پهلوی ز تو در لسانِ موحّدین، بُوَد این ترانه‌ء معنوی که اناالحق است به حقِّ حق، ثمرِ نهالِ تو یا علی تویی آن تجلّیّ ذوالمنن، که فروغ عالم و آدمی ز بروز جلوه ما‌خلق، به مقام و رتبه مقدّمی هله ‌ای مشیّتِ ذاتِ حق، که به ذات خویش مُسلّمی به جلالِ خویش مُجلّلی، ز نوالِ خویش مُنعَمی همه گنج ذاتِ مقدّست، شده مُلک و مالِ تو یا علی چو به آب زندگی از قدم گل ممکنات سرشته شد همه را ز کلک منیع حق رقم ممات نوشته شد احدی ز موت نشد رها به حیات اگرچه فرشته شد ز اجل مقام تو شد اجل که اجل به تیغ تو کشته شد تویی آنکه مرگ نبرده جان ز صف قتال تو یا علی تو چه بنده‌ای که خدائیت، ز خداست منصب و مرتبت رسدت ز مایه‌ء بندگی، که رسی به پایه‌ء سلطنت احدی نیافت ز اولیا، چو تو این شرافت و منزلت همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت شده ختم دوره‌ی عِلم و دین، به کمالِ آل تو یا علی  تو همان مَلیکِ مُهیمنی، که بهشت جنّت و نه فلک شده ذکرِ نام مقدّست، همه وِردِ اَلسنه‌ء مَلَک پیِ جستجوی تو سالکان، به طریقت آمد یک به یک به خدا که احمدِ مصطفی، به فلک قدم نزد از سَمَک مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی تویی آن که تکیه‌ء سلطنت، زده‌ای به تخت مؤبّدی به فرازِ فرقِ مبارکت، شده نصب تاج مُخلّدی ز شکوه شأن تو بر مَلا، جَلَواتِ عِزِّ و ممجّدی متصرّف آمده در یَدَت ملکوتِ دولتِ سرمدی تو نه آن شهی که ز سلطنت، بود اعتزالِ تو یا علی تویی آنکه هستی ما خلق شده بر عطای تو مستدل ز محیط جود تو منتشر قطرات جان رشحات دل به دل تو چون دل عالمی دل عالمی شده متصل نه همین منم ز تو مشتعل نه همین منم به تو مشتغل دل هر که می نگرم در او بود اشتغال تو یاعلی به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان به پیاله‌ء دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو می‌فشان نه منم ز باده‌ی عشق تو ، هله مست و بی‌دل و بی‌نشان همه کس چشیده به قدرِ خود، ز میِ زُلالِ تو یا علی @poem_ahl
حرز شاهان جهان از بندگی شد نامتان با خدا باقی ست هم آغاز و هم انجامتان چون به ناکامی شد از ایام حاصل کامتان در جهان ایام ربانی بود ایامتان تا زند دور آسمان، دور است دوران شما مرده سلطانی ست کاندر سلطنت مغرور شد اولیا را کشت و از دیدار ایشان کور شد آری آری کشته آن باشد که از حق دور شد ورنه منصور از شهادت زنده و منصور شد قطره ای چون خورده بود، از آب حیوان شما امتحانات خدا در بحر زخار قضا لطمه ها زد از بلایا بر وجود انبیا اولیا را کرد هر فوجی به موجی مبتلا لیک طوفان بلا چون موج زد در کربلا گشت طوفان های عالم غرق طوفان شما این شهادت طرفه برهانی ست بر عبد شکور کامتحان است اولیا را از خداوند غیور وین شرف ماند از شما باقی، در ادوار و دهور کاین شهادت را شهادت ها بود تا نفخ صور همچو نفخ صور بر ایمان و ایقان شما آن حسینی را که دشمن کشت پیش چشم دوست چشم دشمن کور، اینک عالمی مجذوب اوست عاشقان را سرخ روئی، الحق از خون گلوست وین سعادت در شهادت انبیا را آرزوست تا رهی یابند از این نسبت به ایمان شما خلق را چون عمر در طی مکان است و زمان نیست در طی زمان، بر خلق عمر، جاودان خلقت انسان اگر خسر است، اما بی گمان چون شما را سیر دل، فوق زمان است و مکان نیست همچو خسروان از مرگ خسران شما ای فروغ علمتان، مصباح مشکات وجود پرتو اشراقتان خورشید مرآت وجود باشد از نور شما موجود آیات وجود راه ظلمات عدم پویند ذرات وجود گر نباشد در وجود از جود سریان شما معتقد جمعی که حق از خلق در رتبت جداست معترف قومی که با خلق است، لیکن در خفاست گر ز من پرسند حق جویان که حق اندر کجاست؟ من همی گویم که حق هم در شما، هم با شماست ای شما زان حق و آن حق تا اَبد زان شما قرن ظلمانی است این کز غرب عالم تا به شرق هر که را بینم در این دریای ظلمت گشته غرق عارفان خود را نمی بینند جز با نور برق پرده این ظلمت از عالم نخواهد گشت خرق تا برون از پرده ناید سِر پنهان شما ای در اسما خدا، هر اسمتان در ظل اسم در طلسمات عوالم، نقشتان اعظم طلسم چون نباشد جسمتان را سلطنت در ملک جسم جسم عالم را خلل ها آمد از پی قسم قسم بیش از این گوئی ندارد تاب هجران شما ریخت از بعد شما، شیرازه عالم ز هم کشتی خلق از نفاق افتاد در بحر عدم قهر یزدان شعله ها افکند بر جان امم در سکون آرید عالم را به تشریف قدم کاین تزلزل در زمین باشد ز حرمان شما بی وجود عالم، از خون ارض، عالم گشت رنگ مشتعل شد نار حق در روم و ایران و فرنگ توده غبرا سراپا گشت یک میدان جنگ الغیاث ای غوث اعظم، تا به کی صبر و درنگ؟ وقت آن آمد که باشد آن جولان شما ای تماشاتان به چشم دل تماشای خدا بوده حق در چهرتان مقصود از ذکر لقا تا به کی در پرده باید داشت روی حق نما؟ برقعِ غیبت براندازید از ظلمت، که ما روی حق را بنگریم از روی خوبان شما زندگانی بی شما در زندگانی مردن است وز جهان در تنگنای خاک، حسرت بردن است زیستن بی روی جانان، جان خود آزردن است اهل تن را عیش از آن رو خفتن است و خوردن است چون ندارند این بهائم، فهم عرفان شما جز شما اوصاف هر شاهی نمی گوید فؤاد هر گلی را از گلستانی نمی بوید فؤاد وز طریق حق به هر راهی نمی پوید فؤاد در دو عالم جز شما غوثی نمی جوید فؤاد چشم همت از شما دارد، ثناخوان شما @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست با قضا گفت مشیّت، که قیامت برخاست راستی شور قیامت ز قیامت خبریست بنگرد زاهد کج بین اگر از دیدهء راست خلق در ظلّ خودی محو و تو در ظلّ خدا ماسوا در چه مقیمند و مقام تو کجاست؟! هر طرف می نگرم روی دلم جانب توست عارفم بیت خدا را که دلم قبله نماست زنده در قبر دل ما، بدن کشته توست جان مائی و تو را قبر، حقیقتْ دل ماست دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نگشت آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست بیرق سلطنت افتاد کیان را ز کیان سلطنت، سلطنت توست که پاینده لواست نه بقا کرد ستمگر نه بجا ماند ستم ظالم از دست شد و پایه‌ی مظلوم بجاست زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست دولت آن یافت که در پای تو سر داد، ولی این قبا راست نه بر قامت هر بی سر و پاست ما فقیریم و گدا بر سر کوی تو، ولی پادشاه است فقیری که درین کوچه گداست تو در اوّل سر و جان باختی اندر ره عشق تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست از خودی خواست خدا نقش تو را محو کند زآنکه آن روی تو را آینه بر طلعت خواست تا ندا کرد ولای تو در اقلیم الست بهر لبیکِ ندایت دو جهان پر ز نداست کشته شد عالم دهری چو تو در عالم دهر دهر تا روز قیامت شب اندوه عزاست در غمت اَعیُن و اشیا همه از منطق کون هر یکی مویه کنان بر دگری نوحه سراست رفت بر عرشه نی تا سرت ای عرش خدا کرسی و لوح و قلم بهر عزای تو بپاست منکسف گشت چو خورشید حقیقت به جمال گر بگریند ز غم، دیدهء ذرّات رواست پایمالی ز عبودیت و من در عجبم که بدین حال هنوزت سر تسلیم و رضاست گریه بر زخم تنت چون نکند چشم فؤاد؟ ای شه کشته که بر زخم تنت، گریه دواست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه من ار به قبله رو کنم، نظر به سوی او کنم اقامه‌ی صلاة را به گفتگوی او کنم گر از وطن سفر کنم، سفر به سوی او کنم ز حج بیت بگذرم، طواف کوی او کنم کز احترام مولدش، حرم شده است محترم الا که رحمت آیتی ز رحمت علی بود همه کتاب انبیا، حکایت علی بود بهشت و هر چه اندر او عنایت علی بود اجلّ نعمت خدا، ولایت علی بود در این ولا بگو نعم، که هست اعظم نعم شهی که از لسان او خدا کند خطاب را به حکم او به پا کند قیامت و حساب را به حب و بغض او دهد، ثواب را، عقاب را منزه است از آنکه من، بخوانم آن جناب را خدیو دولت عرب، امیر کشور عجم خدای وهم خویش را نه راکِعَم، نه ساجدم محاط فهم خویش را، نه عابدم نه حامدم در این عقیده و گمان نه مفتیَم نه زاهدم خدای ظاهر از علی به باطن است شاهدم که من صمد ندیده ام، به جز عیان از این صنم شهی که از علو شان، ثنای او خدا کند دگر مدیح ذات او چگونه ماسوا کند نمی توان به وصف او چو عقل دیده وا کند سزد که او به نطق خود ثنای خود ادا کند از آنکه سر ذات او، ز غیر اوست مکتتم بهشت را بهشته ام، بهشت من علی بود علیست آنکه از رخش بهشت منجلی بود به غیر دیده داشتن، نشان احولی بود کسی‌ست عاشق ولی، که ناظر ولی بود به دست دیگران دهد کلید گلشن ارم تو ای علی مرتضی، که نفس پاک احمدی چو نفس پاک احمدی، ظهور ذات سرمدی ز هر علل منزهی، ز هر خلل مجردی به ظاهر محمدی، تو باطن محمدی نبی به جسم ظاهرت، خطاب کرده ابن عم وجود را، فقود را، تو خالقی، تو داوری جمال را، جلال را، تو مظهری تو مظهری تو نقطه ای، تو مرکزی، تو صادری، تو مصدری تو باطنی، تو ظاهری، تو اولی تو آخری و منک ینحج الطلب و فیک ینتهی الهمم تو آن تجلی حقی، که هستی است طور تو مشارق جهان بود مطالع ظهور تو دل «فؤاد» چون کند تغافل از حضور تو که هر طرف عیان بود تجلیات نور تو ز پرده های مختلف، به اقتضای بیش و کم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه ای که به عشقت اسیر، خیل بنی آدمند سوختگان غمت، با غم دل خرم اند هر که غمت را خرید، عشرت عالم فروخت باخبران غمت، بی خبر از عالم اند در شکن طره ات، بسته دل عالمی است وان همه دل بستگان، عقده گشای هم اند یوسف مصر بقا، در همه عالم تویی در طلبت مرد و زن، آمده با درهم اند تاج سر بوالبشر، خاک شهیدان توست کین شهدا تا ابد، فخر بنی آدم اند در طلبت اشک ماست، رونق مرآت دل کین درر با فروغ، پرتو جام جم اند چون به جهان خرمی، جز غم روی تو نیست باده کشان غمت، مست شراب غم اند عقد عزای تو بست، سنت اسلام و بس سلسله ی کائنات، حلقه ی این ماتم اند سلسله ی موی دوست، حلقه دام بلاست هرکه دراین حلقه نیست، فارق از این ماجراست گشت چو در کربلا، رایت عشقت بلند خیل ملک در رکوع، پیش لوایت خم اند خاک سر کوی تو، زنده کند مرده را زان که شهیدان تو، جمله مسیحا دم اند هردم از این کشتگان، گر طلبی بذل جان در قدمت جان فشان، با قدمی محکم اند سرّ خدای ازل، غیب در اسرار توست سرّ تو با سرّ حق، خود ز ازل توام اند محرم سرّ حبیب، نیست به غیر از حبیب پیک و رسل در میان، محرم و نامحرم اند در غم جسمت فواد اشک نبارد چرا کاین قطرات عیون زخم تو را مرهمند @poem_ahl