eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
278 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سال ها پیش در این شهر درختی بودم یادگار کهن از دورۀ سختی بودم هرگز از همهمۀ باد نمی لرزیدم ناز پروده چه اقبال و چه بختی بودم به برومندی من بود درختی کمتر رشد می کردم و می شد تنه ام محکم تر من به آیندۀ خود روشن و خوش بین بودم باغ را آینه ای سبز به آیین بودم روزها تشنۀ هم صحبتیِ با خورشید همه شب هم نفس زهره و پروین بودم ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک برگ هایم گل تسبیح به لب مثل ملَک راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا با درختانِ دگر سِرّ و سَری بود مرا دست و دل بازتر از سرو و صِنوبر بودم چتری از سایه و شهد و ثمری بود مرا چشم من بود به شاهین ترازوی خودم تکیه کردم همۀ عمر به بازوی خودم ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی باغ شد صحنۀ طوفان بیابان گردی در همان حال که احساس خطر می کردم نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی تا به خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا ضربه هایش متوجّه به خدا کرد مرا حالتی رفت که صد بار خدایا کردم از خدا عاقبت خیر تمنّا کردم گر چه از زخمِ تبر روی زمین افتادم از سعادت به رُخم پنجره ای وا کردم از من سوخته دل بال و پری ساخته شد کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد وقف دیوارِ حرم خانۀ ماهم کردند هر چه در بود در آن کوچه نگاهم کردند از همان روز که سیمای علی را دیدم همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند مثل خود تشنۀ سیراب نمی دیدم من این سعادت را در خواب نمی دیدم من بارها شاهد رُخسار پیمبر بودم مَحرم روز و شب ساقی کوثر بودم تا علی پنجه به این حلقۀ در می افکند به خدا از همۀ پنجره ها سر بودم دست های دو جگر گوشه که نازم می کرد غرق در زمزمه و راز و نیازم می کرد به سرافرازی من نیست دری روی زمین خورده بر سینۀ من بال و پر روح الامین سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام به خدا عاقبت خیر همین است همین هر زمانی که روی پاشنه می چرخیدم جلوۀ روشنی از نور خدا می دیدم گاه گاهی که زِ من فاطمه می کرد عبور موج می زد به دلم آینه در آینه نور سبز پوشان فلک پشت سرش می گفتند «قل هو الله احد»، چَشم بد از روی تو دور سورۀ کوثری و جلوۀ طاها داری آن چه خوبان همه دارند تو تنها داری! دیدم از روزنِ در جلوۀ احساسش را عطر گل های بهشتی و گل یاسش را دیده ام مائده ای را که فرستاده خدا دیده ام فاطمه و گردش دستاسش را زیر آن سقف گلین عرش فرود آمده بود روح همراه ملائک به درود آمده بود هر گرفتار غمی حلقه بر این در می زد هر که از پای می افتاد به من سر می زد آیۀ روشن تطهیر در این کوچه مدام شانه در شانۀ جبریل امین پر می زد یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم من ندانستم از اوّل که خطر در راه است عمر این دلخوشی زودگذر در راه است دارد این روز مبارک، شب هجران در پی شب تنهایی ریحان رسول الله است مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت؟ یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت؟ رفت پیغمبر و دیدم که ورق برگشته مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته مهبط وحی جدا گردید جبریل جدا مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته هست در آینۀ باغ خزان دیده ملال نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال همه حیرت زده افروختنم را دیدند دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند بی وفایان همه آن روز تماشا کردند از خدا بی خبران سوختنم را دیدند سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد چشم زخمی به جگر گوشۀ یاسین نرسد هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد شعله جان سوز اگر بود جهان سوز نشد رسم آتش زدن از عهد خلیل الله است آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز داغ این باغ فراموش نگردد هرگز سوخت در آتشِ بیداد رگ و ریشه و پوست پشت در این علی است و همۀ هستی اوست یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم حیف آن روز به نجّار نگفتم ای دوست تو که در قامت من صبر و رضا را دیدی بر سر وسینۀ من میخ چرا کوبیدی؟ همه رفتند و به جا ماند درِ سوخته ای دفتری خاطره از آتشِ افروخته ای روی گلبرگ شقایق بنویسید هنوز هست در کوچۀ ما چشمِ به در دوخته ای تا بگویند در این خانه کسی می آید مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید @poem_ahl
یکی را لقمه ای خرما و نان داد یکی را جرعه‌ای آبِ روان داد یکی خوشدل به آب و دانه او یکی بنهاد سر با شانه او علی از شوق، دل را لب به لب کرد وزآن ایتام، حلّیت طلب کرد و با هر گوهرِ اشکی که می سفت به گوش کودکان آهسته می گفت: اگر دیر آمدم، تأخیر کردم اگر غافل شدم، تقصیر کردم وگر بُردم من از خاطر شما را عَزیزان! بگذرید از من، خدا را! خمیر آماده شد باز آمد آن زن سوی خلوتگه راز آمد آن زن بگفتا دارم اینک خواهش از تو یتیم از من، تنورِ آتش از تو به پا خیز و برافروز آذرخشی که بر دلهای ما گرما ببخشی تنور خانه را تا آتش افروخت علی شمع وجود خویش را سوخت چو گرما در وجود او اثر کرد علی با خویشتن این نغمه سر کرد: که ای نفس علی، داد از تغافل! چرا باید بسوزد خرمن گل؟! چرا از یاد بردی لاله ها را! چرا نشنیدی این غم‌ناله ها را! چرا نیلوفری شد یاس این باغ چرا نشکفته ماند احساس این باغ چرا از بیدلان مهجور ماندی؟! چرا از بینوایان دور ماندی؟! نبخشد گر تو را عفوِ الهی سزای آتشی، خواهی نخواهی! سزای توست تلخی و مرارت بسوز ای دل! بچش طعم حرارت بسوز، ای آشنای روح پرور! بسوز، ای سینه اندوه پرور! علی گرم صفای جان و دل بود از آن باغ و از آن گلها خجل بود خدا را با دلی پر درد می خواند به عذر آن که غفلت کرد می خواند در این سوز و گدازِ ای دل ای دل زن همسایه وارد شد به منزل نگاهش با علی چون رو به رو شد تواضع کرد و در حیرت از او شد به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست نمی دانی مگر این میهمان کیست؟ بهار معرفت، گلزار بینش معمّای کتاب آفرینش دلیل روشن یکتا پرستی شگفت‌آورترین اعجاز هستی ولایش شرط توحید من و توست نگاهش نور امّید من و توست اگرچه همنشین با خاکیان است نگینِ خاتمِ افلاکیان است گرفته نخل عصمت ریشه از او فروزان، مشعلِ اندیشه از او تولاّیش گلِ باغ یقین است امیر ما، امام المتّقین است! زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای! چو برق، آسیمه سر بر خاست از جای سرشک از دیده چون باران فرو ریخت وجود خویش را در پای او ریخت غمش همرنگِ غم‌های علی شد سرش خاک قدم‌های علی شد میان گریه های، های هایش هم آوای نِیستان شد نوایش که بر این ذرّه، ای خورشیدِ رخشا ببخشای و ببخشای و ببخشا! فروغ مهر تو پرتو فکن بود زِ غفلت پرده پیش چشم من بود خدا را! سوختم من، ساختم من علی را دیدم و نشناختم من! به چشمم توتیا خاک درِ توست رواق دیده من منظر توست قصور از تو نشد، تقصیر من بود گناهِ آهِ بی تأثیر من بود «به تقصیری که از حد بیش کردم خجالت را شفیع خویش کردم» «ندارد فعل من آن زورِ بازو که با فضل تو گردد هم ترازو» اگر کوه دلم آتش فشان شد پر از اندوهِ بی نام و نشان شد، اگر مژگان من گلچین شد از اشک اگر چشمم بلور آجین شد از اشک، اگر آزردی و رنجیدی از من خطا و ناسپاسی دیدی از من، اگر حرفی زدم، از بیکسی بود اگر بد گفتم، از دلواپسی بود خطا پوشا! دلت شاد و دَمَت گرم! مرا آتش به جان زد شعله‌ی شرم سرافرازا! غمت از آن من باد بلا گردانِ جانت، جانِ من باد تو خود سرچشمه‌ای انوار حق را فروزان کن دل و جان «شفق» را که در آفاق، عشقت پر بگیرد شراب از ساقی کوثر بگیرد رود راهی که آگاهی در آن است تو بر آنی و پیغمبر بر آن است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها کوه بودم، بلند و باعظمت روی دامان دشت جایم بود قد کشیدم ز خاک تا افلاک ابرها، فرش زیر پایم بود شب که چشم ستاره روشن بود نور مهتاب، دل ز من می‌برد صبح، چون آفتاب سر می‌زد اولین پرتوش به من می‌خورد دفتر وحی حق که روز به روز جلوه‌اش سبز و سبزتر بادا در بیان شکوه من، دارد آیۀ «والجبال اوتادا» سینه‌ام را اگر که بشکافند لعل و الماس دیدنی دارم از گذشت زمان و «دحو الارض» خاطراتی شنیدنی دارم... صبح یک روز چشم وا کردم ضربۀ تیشه بود گوش خراش تخته سنگی شدم جدا از کوه اوفتادم به دست سنگ تراش پتک سنگین و تیشۀ پولاد سهم من از تمام هستی شد حکم تقدیر و سرنوشت این بود نام من «آسیای دستی» شد گرچه از بازگشت خویش به کوه پس از آن روزگار نهی شدم این سعادت ولی نصیبم شد که جهیز عروس وحی شدم گوشۀ خانه‌ای مرا بردند که حضور بهشت آن‌جا بود برترین سرپناه روی زمین بهترین سرنوشت آن‌جا بود دستی از جنس یاس و نیلوفر شد در آن خانه آسیاگردان گرچه سنگم، ولی دلم می‌خواست جان او را شوم بلاگردان هر زمان گرد خویش چرخیدم می‌شنیدم تلاوت قرآن روح سنگین و سخت من کم‌کم تازه شد از طراوت قرآن راز خوش‌بختی مرا چه کسی جز خداوند دادگر داند کی گمان داشتم مرا روزی جبرئیل امین بگرداند به مقامی رسیده‌ام که چنین بوسه‌گاه فرشتگان شده‌ام مثل رکن و مقام کعبه عزیز در نگاه فرشتگان شده‌ام بارها شد که با خودم گفتم: ای که داری به کار نان دستی! کاش هرگز ز خاطرت نرود وام‌دار چه خانه‌ای هستی؟ خانۀ آسمانی خورشید خانۀ روشن ستاره و ماه خانۀ وحی، خانۀ قرآن خانۀ «انّما یُریدُ الله» از همین خانه تا ابد جاری‌ست چشمۀ فیض، چشمۀ احسان سایبانِ معطّرِ این جاست سورۀ «هل أتی علی الانسان» آسیابم ولی یقین دارم که پناهنده‌ام به سایۀ نور سرنوشت مرا دگرگون کرد اشک زهرا و ذکر آیۀ نور یاس یاسین که با دعای پدر آیۀ نور بود تن‌پوشش داشت دستی به دستۀ دستاس دست دیگر گلی در آغوشش در محیطی که هر وجب خاکش فخر بر آفتاب و ماه کند آرزو می‌کنم که گاه به من دختر کوچکی نگاه کند گرچه از بازتاب گردش من نان این خانه برقرار شده‌ست شرمسارم از این‌که می‌بینم دست زهرا جریحه‌دار شده‌ست رفت خورشید وحی و آمد شب سر نزد از ستاره سوسویی صبح از کوچۀ‌ بنی‌هاشم شد بلند آتش و هیاهویی تا بدانم چه اتّفاق افتاد تا ببینم هر آنچه بوده درست دل به دریا زدم به خود گفتم: «چشم‌ها را دوباره باید شست» دیدم آن روز صبح منظره‌ای که به خود مثل بید لرزیدم آتشم زد شرار دل وقتی شعله‌ها را به چشم خود دیدم در همان آستانه‌ای کز عرش قدسیان را به آن نظرها بود اشک چشم ستارگان می‌ریخت بین دیوار و در خبرها بود من به حسرت نگاه می‌کردم باغ گل را میان آتش و دود جز خدا هیچ‌کس نمی‌داند که چه آمد به روز یاس کبود با همان دست عافیت‌پرور که پرستاری پدر می‌کرد از امام زمان خود یاری در هیاهوی پشت در می‌کرد هیزم آوردن، آتش افروزی سهم هر رهگذر نبود ای کاش خبر ناشنیده بسیار است خبر میخ در نبود ای کاش دست خورشید را که می‌بستند شرح این ماجرا کبابم کرد آنچه پشت در اتّفاق افتاد سنگم امّا ز غصّه آبم کرد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه تو را تا دیده ام محو جمال کبریا دیدم تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم تو را در سجده ی باران و بر سجّاده ی صحرا به هنگام قنوت برگ ها، در «ربّنا» دیدم تو در هفت آسمان سیر و سفر می کردی امّا من تو را در سرزمین وحی، سرگرم دعا دیدم کنار «حجر اسماعیل» در سرچشمه ی زمزم صفا و مروه را گرد تو در سعی و صفا دیدم «تو را دیدم که می چرخید گرد خانه ات کعبه خدا را در حرم گم کرده بودم در شما دیدم» تو را در دامن مادر، تو را در دست پیغمبر تو را مولود کعبه، قبله ی اهل ولا دیدم تو را فرمان بر «یا ایها المدثر» از اول تو را «السابقون السابقون» از ابتدا دیدم تو را پابند پیمان الست از مطلع هستی تو را عاشق ترین دلداده ی «قالوا بلا» دیدم تو افکندی حجاب از روی «کَرّمنا بنی آدم» که سیمای تو را آیینه ی ایزد نما دیدم تو آدم را فراخواندی به علم «عَلَّمَ الأسماء» تو را در کشتی نوح پیمبر ناخدا دیدم اگر اعجاز موسایی عصا بود و ید بیضا سرانگشت تو را پرگار تقدیر و قضا دیدم نه تنها از تو شد عیسی مسیحادم، که از اوّل تو را هم عهد و پیمان به تمام انبیا دیدم سلیمان از تو حشمت یافت هنگام نگین بخشی تو را روح قناعت، اسوه ی فقر و غنا دیدم زدی خود را به آب و آتش ای شمس جهان آرا تو را پروانه ی پیغمبر از غار حرا دیدم به جولانگاه احزاب و نبرد خندق و خیبر به دستت تیغ «لاسیف» و به شأنت «لافتی» دیدم به یک ضربت که در خندق زدی، در برق شمشیرت جهانی را به لب «اَهلاً و سَهلاً مَرحَبا» دیدم تلاوت کردی «آیات برائت» را به زیبایی تو را خورشید بام کعبه در «اُمُ القُری» دیدم تو را در مسجد و محراب، در میدان و بر منبر تو را در بی نهایت، در کجا در ناکجا دیدم چه می دیدم خدایا روز فتح مکّه با حیرت خلیل بت شکن را روی دوش مصطفی دیدم «و سُبحانَ الَّذی أسری بِعَبدِه» را که می خواندم تو را در لیلةُ المعراج، با بدرُالدُّجی دیدم سراغ آیه ی «الیوَم اکملتُ لکُم» رفتم تمام آیه را وصف علی مرتضی دیدم شکوه و عزّت هستی! کمال عشق و سرمستی! چه گویم من که روی دست پیغمبر چه ها دیدم تو را در سایۀ باغ «اَلَم نَشرح لَکَ صَدرَک» شکوفا یافتم، مصداق « مِصباحُ الهُدی» دیدم گل روی تو را در «سَبِّح اسم ربَّکَ الاعلی» تَجَسُّم کردم آری، تا جمال کبریا دیدم تو را در سورۀ «حامیم تنزیلٌ منَ الرَّحمن» تو را در آیه ی تطهیر و در «قُل اِنَّما» دیدم تو را در نون «اَلرَّحمن» و عین «عَلَّمَ القُرآن» تو را دریای «یاسن» ترجمان طا و ها دیدم تو را در «قُل کَفی بِاالله» در «وَالتّین وَالزَّیتون» تو را در «لیسَ لِلانسانَ اِلّا ما سَعی» دیدم نه تنها هست اوج رفعتت در «قاف و القرآن» تو را در سوره ی وَالشَّمس و طور و وَلضُّحی دیدم تو را با چهره ی پوشیده و خرما و نان بر دوش کنار زاغه های شهر کوفه بارها دیدم نوازش از تو می دیدند فرزندان شاهد هم تو را با گوهر اشک یتیمان آشنا دیدم به مسکین و یتیم از بس محبّت کردی و احسان تو را در سوره ی انسان و متن هل اتی دیدم چه می دیدم خدا را در سکوت محض نخلستان تو را هر نیمه شب، در گریه های بی صدا دیدم شبی که شمع بیت المال را خاموش می کردی تو را با بی ریایی، خفته روی بوریا دیدم چو راز غربت خود را به گوش چاه می گفتی چو نیلوفر کشیدم قد، تو را ای ماه دیدم تو را پشت در آتش زده، با زهرةُالزّهرا صبور و مهربان، در تیرباران بلا دیدم اگر نامردمان دست تو را بستند، آن ها را اسیر پنجۀ تقدیر، در «تَبَّت یَدا» دیدم در ایوان نجف، در کوفه، در محراب مسجد هم شهادت نامه ی «فُزتُ وَ رَبَّ الکَعبه» را دیدم پس از آن لیلة القدری، که شد شقُّ القَمَر، هرشب تو را در جوهر خون شهیدان خدا دیدم تو را یاریگر خون خدا، با عترت یاسین تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم تو را در آسمان نیلگون ظهر عاشورا تو را در سایه روشن های شام و کربلا دیدم شب شام غریبان و پرستو های سرگردان تو را دلسوخته در شعله زار خیمه ها دیدم اگر خورشید دشت کربلا از نوک نی سر زد تو را در موجی از آیات تسلیم و رضا دیدم تو را با کاروان اهل بیت وحی در غربت تو را در حیرت از خورشید در تشت طلا دیدم کسی از آستانت دست خالی بر نمی گردد که در آیینه ی آیین تو مهر و وفا دیدم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها نسیم صبح بگو چشمهٔ گلاب كجاست صفای آینه و روشنای آب كجاست بنفشه‌ها همه از باغ لاله می‌پرسند كه بی‌قرارترین روح انقلاب كجاست شمیمِ باغ رسالت، عروسِ گلشن وحی كه شد ز صحبت معصوم كامیاب كجاست كسی كه با نفس قدسی حسین آمیخت به هم‌نشینی زهرا شد انتخاب كجاست كسی كه بر سر سجادهٔ خلوص و یقین دعای نیمه‌شبش بود مستجاب كجاست كسی كه همسفر كاروان بیداری نرفت شب، همه‌شب چشم او به خواب كجاست كسی كه دید به چشمش خزان گل‌ها را ولی هر آینه آورد صبر و تاب كجاست كسی كه با جگر تشنه می‌گرفت از عشق سراغ آینه بین دو نهر آب كجاست كسی كه غنچهٔ شش‌ماهه‌اش به شوق وصال شده‌ست با گل خورشید هم‌ركاب كجاست... به گاهوارهٔ اصغر سلام كن آن‌گاه بپرس نغمهٔ لالایی رباب كجاست كسی كه مصحف سی پاره را تماشا كرد به شوق بوسه به شیرازهٔ كتاب كجاست كسی كه سوخت و بعد از غروب عاشورا گرفت بر سر خود چتر آفتاب كجاست كسی كه درس صبوری گرفت از زینب كسی كه خانهٔ صبرش نشد خراب كجاست... خدا كند كه بگویند روز رستاخیز «شفق» كه داشت به لب این سرود ناب كجاست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب که روزگار، بسی فتنه زیر سر دارد تو در هجوم حوادث، صبور باش، صبور که صبر میوه ی شیرین تر از ظفر دارد در آستان ولا، جای ناامیدی نیست بهشت پاک اجابت هزار در دارد دل شکسته بیاور، که با شکسته دلان نسیم مهر خدا، لطف بیشتر دارد بخوان دعای فرج را، که صبح نزدیک است که شام خسته دلان مژده ی سحر دارد صفا بده دل و جان را به شوق روز وصال مسافر دل ما، نیّت سفر دارد زمین چو پر شود از عدل، آسمان ها را شمیم غنچه ی نرگس، ز جای بردارد بخوان دعای فرج را، زِ پشت پرده ی اشک که یار، چشم عنایت به چشم تر دارد دهند مژده به ما از کنار خیمه ی سبز که آخرین گل سرخ از شما خبر دارد مراقبت بکن از دل، که یوسف زهرا زِ پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد برآر دست دعایی، که دست مهر خدا حجاب غیبت از آن ماهروی بردارد غروب و دامنه ی نور آفتاب و شفق بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه گفتم به دل، که وقت نیایش شب دعاست پرواز کن که مقصد من «سُرّ من رآ»ست آنجا که هست، آینهٔ شادی و سرور اشراق عشق و عاطفه و جلوه‌گاه نور... آنجا که انبیا همه هستند در طواف آنجا که عشق و عاطفه دارند اعتکاف... آنجا که دیده‌ها، پلی از آب بسته‌اند یعنی دخیل اشک به «سرداب» بسته‌اند... چشم هزار ماه جبین، مشتری اوست نقش نگین وحی، در انگشتری اوست محبوب نازنین سراپردهٔ خداست در کائنات، رحمت گستردهٔ خداست چون روح، در تمامی اعصار جاری است جان جهان، ذخیرهٔ پروردگاری است سنگ بنای کعبه، سیاهی خال اوست وجه خدای جَلَّ جَلالُه جمال اوست جان بی‌فروغ طلعت او جان نمی‌شود او حجت خداست که پنهان نمی‌شود روزی که ظلم پر کند آفاق دهر را احلی من العسل کند این جام زهر را آن روز، روز سلطنت داد و دین رسد یعنی زمین، به ارث به مستضعفین رسد... پر می‌کند ز عدل خود این خاک تیره را آیینهٔ بهشت کند، این جزیره را یوسف به بوی پیرهنش زنده می‌شود دل‌های مرده با سخنش زنده می‌شود... او را بخوان در آینهٔ ندبه و سمات فرزندی از سلالهٔ طاها و محکمات روی لبش تلاوت لبیک دیدنی‌ست آری دعای او به اجابت رسیدنی‌ست احیاگر معالِم دین خداست او شمس‌الضحای روشن و نورالهداست او الهام، کم گرفتی از آن فاطمی‌نَفَس با خود حدیث نَفْس کن، ای مانده در قفس یک‌بار خوانده‌ای، که جوابت نداده‌اند؟ آتش گرفته‌ای تو و آبت نداده‌اند؟ تکرار کن به زمزمه در سجده و رکوع ای دیدگان شب‌زده! «فَلْتَذْرَفِ الدُّموع»... ای حُسن مطلع همهٔ انتخاب‌ها تو آفتاب حُسنی و ما در حجاب‌ها مضمون بکر و ناب «مناجات جوشنی» فرزند اختران درخشان و روشنی... دیشب به خوابم آمدی ای صبح تابناک خواندم «متی ترانا» گفتم «متی نراک» «یا ایها العزیز» ببین خسته حالی‌ام چشمان پر ستاره و دستان خالی‌ام ماییم آن خسی که به میقات آمدیم شرمنده با «بضاعت مزجات» آمدیم شام فراق سورهٔ والیل خوانده‌ایم یوسف ندیده «اَوفِ لَنا الکَیل» خوانده‌ایم یا ایها العزیز به زیبایی‌ات قسم بر حسن بی‌بدیل و دل‌آرایی‌ات قسم دل‌ها ز نکهت سخنت، زنده می‌شود عالم به بوی پیرهنت، زنده می‌شود صبح وصال تو، شب غم را سحر کند آفاق را نگاه تو زیر و زِبَر کند موسی تویی، مسیح تویی، مکه طور توست شهر مدینه چشم به راه ظهور توست تنها نه از غمت دل یاران گرفته است چشم بقیع تر شده، باران گرفته است شعر «شفق» حدیث زبان دل من است تکرار نام تو ضربان دل من است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها مبریدم! که در این دشت مرا کاری هست گرچه گل نیست ولی صحنه گلزاری هست ساربانا! مزنید این همه آواز رحیل که در این دشت مرا قافله سالاری هست من و این باغ خزان دیده خدا را چه کنم همره لاله رخان - لاله تبداری هست ساربان، تند مران قافله‌ی گلها را که در این حلقه‌ی گل، نرگس بیماری هست نیست اندیشه مرا، از سفر کوفه و شام مهر اگر نیست، ولی ماه شب تاری هست تشنه کامان بلا را، چه غم از سوز عطش ساقی افتاده ولی، ساغر سرشاری هست هستی ام رفته ز کف، بعد تو یا ثارالله هیچم ار نیست تمنای توام باری هست تا به مرغان چمن، رسم وفا آموزد یادگار از تو پرستوی پرستاری هست با وجودی که بود بار جدایی سنگین لله الحمد مرا روح سبکباری هست گر چه از ساحت قدس تو جدایم کردند هست پیوند وفا با تو مرا آری هست باغبان چمن معرفت! آسوده بخواب که مرا شب همه شب دیده بیداری هست در نماز شب خود غرق مناجات توام یار اگر نیست ولی زمزمه یاری هست مبرید از چمن حسن «شفق» را بیرون که در آنجا که بود جلوه گل خاری هست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه هست، رستاخيز هستي بعثت بالا و پستي فصل نور و حق پرستي فصل عشق و فصل مستي آفتاب صبح هم بي او لب خندان ندارد در سپهر معرفت، روشن ترين بدر است، مهدي در حقيقت «مطلع الفجر» شب قدر است، مهدي سينه اش، شرح «اَلَم نَشرَح لَکَ صَدر» است، مهدي «وادي رضوي» است طورش ماه، با جام بلورش آفتاب و رقص نورش تشنه فيض حضورش هيچ خورشيد اين همه ذرات سرگردان ندارد کس نديده خط و خال هاشمي، زيباتر از اين گل نيامد، با جمال هاشمي، زيباتر از اين سرنزد ماهي ز آل هاشمي، زيباتر از اين يوسف زهراست، مهدي عشق را معناست مهدي قبله‌ی دل هاست، مهدي جان جان ماست، مهدي آيتي شيرين تر از توصيف او، قرآن ندارد بوستان آفرينش، خرم از باران جودش آيت «عَبداً اِذا صَلّي» دهد شرح سجودش «عَلَّمَ الاِنسانَ مالَم يَعلَم» از يمن وجودش خوانده حق «فصلُ الخطابش» معني «اُمّ الکِتابش» روز فجر انقلابش هست عيسي، در رکابش مقتدايي بهتر از او، موسي عمران ندارد عالم الغيبي که دارد، نور عصمت يادگاري کرده از «انّا هَديناهُ السَّبيل» آيينه داري بر زبانش «سَبّح اسمَ ربِّک الاعلي» است جاري سرّ حق را، محرم است او راز اسم اعظم است او رهنماي عالم است او رهبر عيسي دم است او نوح با امداد او، انديشه از طوفان ندارد عدل و احسان، بسته با آن مقتدا، عقد اخوت مي تراود از نگاهش، عطر انصاف و مروت شانه اش دارد، نشان از مُهر زيباي نبوّت دست حق، در آستين اش نور عصمت، در جبين اش ماه و پروين، خوشه چين اش آسمان، نقش نگين اش آفرينش، بي تولّايش، سر و سامان ندارد در وجاهت رشک طاووس بهشتي کيست؟مهدي «فجر صادق، نجمِ ثاقب، کوکب دُرّي» است، مهدي قافله سالار هست و، غافل از ما نيست، مهدي لاله ها، مست از سبويش ياسمن ها، محو رويش نسترن ها، مست بويش اطلسي ها، فرش کويش هيچ گلزاري چو اين گل، عطر جاويدان ندارد هست با ذرات هستي، عشق بي پيرايه او را سوره عشق است و باشد صدهزاران آيه او را آفتاب عصمت است و نيست هرگز سايه او را رايتي چون، روز دارد نهضتي پيروز دارد عشق عالم سوز دارد مهر جان افروز دارد هرکه دور است از ولايش، بهره از ايمان ندارد نيست تنها انتظار راستين، عرض ارادت اين که گويند «انتظارش برتر است از هر عبادت» منتظر، را مي دهد، پرواز تا اوج سعادت منتظر تقواست کارش عشق رويد از بهارش صبر باشد برگ و بارش روح دارد انتظارش انتظارش، تا ظهور نور او، پايان ندارد منتظر، پيوند جانش با ولايت خو گرفته فصل سبز خاطرش، از عشق رنگ و بو گرفته انس با قرآن و، الفت با خداي او گرفته منتظر با بي قراري خواهد از او لطف و ياري پرتوِ شب زنده داري از رخش پيداست، آري آرزويي، جز تماشاي رخ جانان ندارد منتظر، پرچم به دوش عرصه عشق است و ايمان منتظر، آموخته رسم مروت از کريمان منتظر، درياي طوفاني است از اشک يتيمان با خيال مُصلح کل با صبوري با تحمّل خاطرش باغي است از گل باغ سرسبز توکّل منتظر، در سينه خود جز صفا، مهمان ندارد منتظر، يعني به دشت معرفت چون سبزه رستن منتظر، يعني دل و دست از عطاي غير، شستن منتظر، يعني به درد بي نوايان، چاره جستن آري اي چشم انتظاران! منتظر مانند باران يا چو شبنم، در بهاران روح و جان بخشد به ياران ورنه، حتي خوشه اي از عشق در دامان ندارد منتظر، روح خداجوي و، خدا انديشه دارد منتظر، دست و دلي گرم و محبت پيشه دارد منتظر، شوق شهادت، در رگ و در ريشه دارد ياد يار مهربانش مي شود آرام جانش بگذرد گر بر زبانش قصه سوز نهانش راستي، شور و نواي شوق او پايان ندارد کاش برگردد به باغ لاله هاي کربلايي؟ تا برافروزد، چراغ لاله هاي کربلايي تا نهد مرهم، به داغ لاله هاي کربلايي ديده شد گريان و خيره پر شد از اشک اين جزيره آه از اين شب هاي تيره «اَينَ اَقمارُ المُنيره»؟ اي تو يزدان را ذخيره، بي تو عالم جان ندارد @poem_ahl