eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
279 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه خدا نوشت از او خالی است دنیایم کجاست آینه‌ ای تا کند تماشایم برای خلوت خود دوست می‌ خواهم در این هزاره ی غم چاره اوست، می‌ خواهم... که خمره خمره ی ایجاد را به کاسه کنم خودم خدایی خود را در او خلاصه کنم می‌ آفرینمش اینسان به خود اشاره کنم به هر چه می‌ نگرم خویش را نظاره کنم به قصد خلقت عالم قلم گرفت آنگاه گذاشت نقطه ی باء را و گفت بسم‌ الله به نقطه خیره شد و چیز دیگری ننوشت بر آن تکامل بی‌ حد فراتری ننوشت به نقطه خیره شد و نقطه جان گرفت از او در این معاشقه کم‌ کم زبان گرفت از او به نقطه گفت که تو جوهر صدای منی که من برای تو هستم تو هم برای منی به نقطه گفت که ‌ای آرزوی غائب من خوش آمدی به من ‌ای مظهرالعجایب من به نقطه خیره شد و گفت این چقدر من است به نقطه گفت که هنگامه ی علی شدن است بسنده کرد به یک نقطه از علی فرمود که این هم از سر عالم زیاد خواهد بود کتابت همه ی دهر از تو یک سطر است که صفحه صفحه ی دریا هنوز القطره است سلیقه داشته آری، سلیقه داشته است خدا تخلص خود را علی گذاشته است خدا به خلقت ایجاز خویش مایل شد تمام گستره ی کائنات ساحل شد خدا به حوصله برداشت مشتی از آن گل جمال شکل گرفت و کمال کامل شد نیافرید خدا چیز دیگری، گویا غرض وجود یدالله بود و حاصل شد اضافه آمد از آن گل کمی که بعد از آن هر آن‌ چه خلق شد از ما بقیّ آن گل شد علی به جلوه‌ ی دیگر به جلوه‌ ی کلمه کلام شد به زبان رسول نازل شد صدای او شب معراج را تکان می‌ داد شهود رتبه‌ ی او سخت بود؛ مشکل شد به چشم داشت انگشتری او بودند نماز خواند علی کائنات سائل شد جهان نخواند علی را … مگر نمی‌ دانست؟ فریضه است علی، از فریضه غافل شد جهان به چشم علی استخوان خوکی بود که صبح نوزدهم جان گرفت قاتل شد ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید به سینه‌ ی من و ما رفت و نام او دل شد علی به جلوه‌ ی دیگر به کربلا آمد علم به دوش گرفت و ابوالفضائل شد چگونه دم بزنم از تو از خصائل تو که مانده‌ ام به مدیح ابوالفضائل تو کسی که بر شب صفّین چیره شد قمر است برای روز مبادا ذخیره شد قمر است به هر مقام از او گفت و گو نباید کرد قمر، مقایسه با روی او نباید کرد رکاب پاره شد، او یک نفس درنگ نداشت که تازه او به سر خود خیال جنگ نداشت اجازه داد بیفتد به آب تصویرش که قطره قطره‌ ی دریا شود نمک‌ گیرش به آب بوسه بزن آب را معطّر کن فرات تشنه‌ ی لب‌ های توست لب تر کن فرات موج زد و کائنات می‌ خندید که او به وسوسه‌ های فرات می‌ خندید میان آبم و در آب آتش افروزم که دارم از خنکای فرات می‌ سوزم صدای آب مبادا مرا به گوش آید که خون مادرم امّ البنین به جوش آید اگرچه آب ندارم هنوز سقّایم به من سراب تعارف مکن که دریایم پناه عالم و آدم منم به هنگامه برای علقمه آورده‌ ام امان‌ نامه شنیده ایم تورا از حماسه، از احساس نفس نفس رفع الله رایة العباس @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه السلام ای فکر فرداهای من پیشواز روز عاشورای من السلام ای غمزه ی کاری شده عشوه ی از قبل معماری شده ای خدای زارعان کشت ها ای به مسجدهای مردم خشت ها کیستی ای داغ عرفان بر جبین در تحرّک اولین کوه زمین من تو را دیدم که در نذری قدیم برتری می یافت نامت بر کلیم از رُعایا چون وکیلان یاد کن کدخدایی در حسین آباد کن آه ای ستر نوامیس علی کیستی ای مرد قدّیس علی ای بلندای «اُحامی» را ابد تیغ بازِ قل هو الله احد جز تو بعد از چهارده یکتا که شد؟ زیر این هفت آسمان دریا که شد؟ ای سر زلفت خم اندر خم ترین ای جدا و از همه درهم ترین ای ازل قدّ ابد بالای من ای غروب روز تاسوعای من ای علاج دردهای لا علاج دردها دارند بر تو احتیاج بی تو نذری های ما ته می گرفت روضه خوان هم شور کوته می گرفت ای کلیم الله ممتد آمده «فوق کُلّ ذی یدٍ ید» آمده چون به چشمانت نظر انداخته موسی از دستش سپر انداخته ای نمازت در فلک ذوقبلتین گه به سوی زینبی گاهی حسین تا که بالای سرت مولای توست شاخص قبله قد رعنای توست ای همه قدها نگونسار سرت هرچه پیشانی است بر خاک درت ای به موقوفات زهرایی نخست برترین موقوفه ها دستان توست ای دعای مستجاب فاطمه ای سحاب بی حساب فاطمه بازی طفلان حَکَم دارد، تویی داوری کردن قسم دارد، تویی دجله بازی کار مشک دوش توست دجله پیراهن سر کوی تو شست نبض دریا زیر انگشت تو زد آسمان هم تکیه بر پشت تو زد بوتراب آب ناب قاب چشم حکمران دست ها، ارباب چشم خاک من در روز فهم خوب و بد زیر پای تو دهن وا می کند پس قیامت شور احساس من است صور من عباس عباس من است ای بلور اختصاص فاطمه ای صحابیِ خواص فاطمه ای غرور دختران سوخته عصمت بی معجران سوخته ای به مضمون های نو تدوین شده ای همه خوبان ز تو تضمین شده مزرع سبز فلک مال تو بود هرچه سبزی بود در شال تو بود تو ملائک را ادب آموختی آدمی را هم تو تب آموختی عشق بی تو پاری ای تلبیس بود آدمی دور از ادب ابلیس بود بی تو ملک غبطه آبادی نداشت اینچنین جعفر شدن شادی نداشت تا ثریا راست شد دیوار تو آفرین ها بر تو و معمار تو مادر تو سالها پیش از غزل آفرینش درس می داد از ازل جانمازش معبر جبریل بود چادرش از بال میکائیل بود حضرت مریم به پابوس درش وقت قبلی می گرفت از نوکرش مادر تو انعکاس فاطمه است ظرف تکریم و سپاس فاطمه است ای دو دستت مثل طوبی سربلند اولیاء مداح دستان تواند یاد حمزه می کنند از یاد تو از جگر سوزند با اولاد تو حمزه و عباس! از این تعبیر پاک یک عمو بودن نباشد اشتراک بین صدها نذر رایج تر تویی از همه باب الحوائج تر تویی ای نمکدان های پای روضه ها شورهای انتهای روضه ها ای بلوغ شورهای هیئتی ای دف و تنبورهای هیئتی من یقین دارم که طوفان کار توست سیل در خشم و غضب ابزار توست مرکز ثقل تکامل ها تویی قبضه دار جان کاکل ها تویی بادها فرمانبر انگشترت مملکت ها خانه های بی درت عرض اندام تو ای ثانیِ اب موی می ریزد ز شیران عرب گرچه ماهی، یک دو دم هم سیل باش روز من! بر قوم کافر لیل باش تیغ تو جولان فروش عرصه هاست تیغ تو در اصل شمشیر خداست جز تو خشم الله را ابرو که شد؟ جز تو جسم الله را بازو که شد؟ جز تو عید تیربارانی که داشت؟ غیر تو پینه به پیشانی که داشت؟ کی به چشم خود پناه تیر شد؟ کی دعاگوی لب شمشیر شد؟ سجده ی بی دست غیر از تو که کرد؟ رکعتی بدمست غیر از تو که کرد؟ یا ابالغوث ای ولی بن ولی کاشف الکرب حسین بن علی ای یل ام البنین پور نجف دولت محمود و منصور نجف تو به تنهایی بنین مادری عونی و عثمانی و هم جعفری چون تو را دادند دست مرتضی خیس مِی شد چشم مست مرتضی پس دو دستت را ضریح کام کرد یعنی اول شرح سر انجام کرد عکس حیدر را دو چشمانت گرفت شیر حق جا در میان جام کرد با صدا بوسید دستان تو را ملک خود را شیر حق اعلام کرد گفت با برّ زمان ربّ زمین دل پریشان و غمین ام البنین ای عزیز قوم، میر عاطفه ای دل قرص تو قرص عاطفه ای به پایت جای لبهای شعیب دست نوزادم گمانم داشت عیب گفت آن دید بلند روزگار حضرت سبّوح قدّوس اعتبار عیب با اطفال ما بیگانه است کی دهد کامل به دست نقص، دست؟ من تبرک می کنم احساس را شاخه ی طوبی و عطر یاس را کودک تو حضرت عباس ماست شیرخوارت شیرخوار کربلاست ما به تو دریای بی حد داده ایم ساقیِ آل محمد داده ایم من نمی بوسم مگر آداب را در شفاعت جامع اسباب را پس تو ای مهمور لب های خدا جمع شد در تو سبب های خدا چونکه لب نشر عواطف می کند در بدن لب کار عارف می کند بوسه ای کالم به داد من برس جز دو دستت بهر چیدن نیست کس نابلد هستم نشانم را بگیر بی ادب هستم دهانم را بگیر ای خطیب نهر سرد روز داغ از چه از منبر نمی گیری سراغ؟ آبهای پست را «ارشاد» کن چون «امالی» اولیا را یاد کن
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت لبی به وسعت مهریه‌های زهرا داشت کنار علقمه در سجده‌گاه چشمانش نداشت هیچ کسی را، فقط خدا را داشت اگر چه قطرۀ آبی میان مشک نبود ولی کرانۀ چشمش هزار دریا داشت هدر نرفت ز پرتاب چلّه‌ها تیری امیر علقمه از بس‌که قدّ و بالا داشت همین که در وسط گیر و دار، گیر افتاد عمودی آمد و فرقش شکست تا جا داشت درست وقت نزولش همه نگاه شدند رشید بود و زمین خوردنش تماشا داشت حسین بود و علی‌اصغر شهید شده کنار علقمه امّا هنوز سقا، داشت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه تا اینکه روح، لایق وصل شما شود باید که از اسارت پیکر رها شود روحی لک الفداء و نفسی لک الوقاء وقتش رسیده حاجت من هم روا شود من را ببخش؛ آمدی و بر نخاستم پایی نمانده است که نزد تو پا شود دستی که در غیاب تو از آب، تر شده است بهتر همان که از تن عاشق جدا شود بردار خاک پات و به چشمان من بکش تا خاک و خون چشم ترم کیمیا شود هر کس رسید، برد ز جسمم غنیمتی تا با کرامت علوی آشنا شود من را ببر به خیمه اگر می شود اخا! شاید که پیکرم سپر تیر ها شود بالی که در بهشت، خدا می دهد به من باید برای خواهرمان خاک پا شود از روی نیزه نیز حواسم به زینب است یک عهد مانده است که باید وفا شود خون گریه می‌کند چو من این تیر چشم من از آنچه با عفیفه‌ی آل عبا شود این شمر بی حیا به کجا می رود؟! برو! مگذار پای او به حریم تو وا شود زینب کجا و مجلس ابن زیاد؛ آه! آه از دمی که وارد شام بلا شود... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه كشتي بي بادبان دختر شاه جوانمردان گفت كي درياي مواج كرم تشنگي از حد طاقت در گذشت كودكان را آب چشم از سر گذشت هم سبوها خشك شد هم مشك‌ها نيست آبي در حرم جز اشك‌ها خواهرم از تشنگي نالد همي بر زمين نم شكم مالد همي اي سحاب غيرت و بحر اميد آب رحمت ده كه جان بر لب رسيد نام آب آورد و شد از نام آب ابر رحمت زآتش خجلت كباب پيش رويش آنچنان بي‌تاب شد كز خجالت پاي تا سر آب شد سخت باشد پيش والا همتي كه روا از او نگردد حاجتي آب خواهند و ندارد چون كُند چون كند جز ديده را جيحون كُند با تضرع شد بسوي شاه دين كي سر و سر حلقه اهل يقين آب آب كودكان آبم ببرد ناله لب تشنگان تابم ببرد مشك خشكم كوه حسرت شد به پشت غيرتم آتش كشيده و غصه كشت خواهش آب غريز مهوشي زد به اركان وجودم آتشي آب تا دور است زان لبهاي نوش آتش جانم نمي‌‌گردد خموش رخصتي فرما سوي شط رو كُنم كسب آبي از براي او كنم سرور آزادمردان ناگزير اذن رفتن داد بر آن دلپذير رو به سوي شط نهاد و شد روان چون هجير از بيشه و تير از كمان ديد لشكر راه شط را بسته‌اند از خدا دور و به هم پيوسته‌اند زين طرف از شه ندارد اذن جنگ زان طرف بر او ز دشمن عرصه تنگ گردش از هر سو برآمد تيغها چون شرر از نار و برق از ميغها بر دفاع از خويشتن ناچار شد دست بر شمشير و در پيكار شد گه متانت گه مدارا گه ستيز مي‌زد و مي‌رفت كجدار و مريز لشكر از پيشش همي مي‌گشت دور چون خس از طوفان چون ظلمت ز نور حمله كرد و صف شكست و ره بريد تا به كام دل كنار شط رسيد ديد آبي با صفا و موج موج دل طپيد و تشنگي بگرفت اوج يك كف آب از دل شط برگرفت در كنار چشمه كوثر گرفت خواست نوشد غيرتش هي زد كه هان غافلي مرا ز دل تشنگان عقل گفتش تشنه كامي نوش كن عشق گفتش بحر غيرت جوش كن آب گفتش بر صفاي من نگر قلب گفتش در وفاي من نگر عافيت گفتش كف آبي بنوش عاطفت گفتش كه چشم از وي بپوش تشنگي گفتش ترا سازم هلاك رستگي گفتش كه از مُردن چه باك عقل گفتش از دوا دوري مكن عشق گفتش از وفا دوري مكن آب را افشاند و آهي بركشيد دردل شط شعله آذر كشيد گفت اي آب فرات بي وفا چند دوري از لب اهل صفا آب گفتش من مطيع حضرتم نوش كن اين ميرعالي همتم ني پليدم ني مضافم ني حرام سازگار هر گروه هر مرام تو چرا بر خود حرامم مي‌كني شرمسار خاص و عامم مي‌كني هم لطيفم، هم نظيفم هم زلال بر همه قومي و هر كيشي حلال گفت آري هم لطيفي هم زلال ليك من از خوردنت دارم ملال در همه قومي و هر كيشي خوشي جز به كيش غيرت و غيرت كِشي ياد لبهاي ولي تشنه كام بر من لب تشنه‌ات دارد حرام من بنوشم آب و مولا تشنه لب كو مروت،‌ كو هميت، كو ادب سالها لاف وفاداري زدم با دم ياران دم از ياري زدم با وفايم بي وفايي كي كنم از وفاي خود جدايي كي كنم من بتو مشتاقم و دل طالب است ليك عشق دوست بر ما غالب است تا بود عطشان لب مولاي من تر نخواهد شد ز تو لب‌هاي من مشك را پر كرد و شد روان تا رساند بر لب لب تشنگان ناجوانمردي برآمد از كمين آخت بر دست رشيدش تيغ كين چون فتاد از پيكر او دست راست گفت دست دوست فوق دستهاست چون بيفكندند دست ديگرش سر فرود آمد به حمد داورش گفت گر دستم فتاد از تيغ كين دست دل وصل است بر دامان دين خوش بحالت اي همايون دست و بال زودتر از من رسيدي بر وصال خوب شد اي دست كز پيكر شدي دستيار دين پيغمبر شدي دست من افتاد گر در خاك و خون دست حقم زآستين آمد برون در ره دين خدا افتاده‌اي آبروي جاودانم داده‌اي گشته‌ام بي‌بال دميبالم زتو در خور صد گونه اجلالم زتو گر نباشد دست اينك آب هست در دلم آرام و در تن تاب هست ني به تن دستي و ني چشمي به سر تا كه پيش مشك آب آرم پسر هان سپر شو اي تن بيدار من پيش تير خصم و مشك آب من آبروي من به او آميخته گر بريز و آبرويم ريخته گر رسد آبي به طفلان عزيز گو شود سر تا بپايم ريز ريز كودكان تشنه لب در انقلاب همچو ماهي كه برون افتد ز آب بر سر ره منتظر بنشسته‌اند با اميدي دل به عمو بسته‌اند گر نه آبي جانب ايشان برم با چه روئي در حرم رو آورم وعده آبي به ايشان داده‌ام سخت در گرداب غم افتاده‌ام پيش صاحب غيرتان در زندگي نيست دردي بدتر از شرمندگي هست تاب زير خنجر مردنم نيست تاب بار خجلت بردنم بر جوانمردي قسم اي تيغ تيز خون بريز و آبرويم را مريز قدر خون اينجا به قدر آب نيست آب ناياب است خون ناياب نيست گر بريز خون نباشد مشكلم خون فراوان است از غم در دلم گر خورد پيكان به چشم مقبل است ورخورد بر مشك كارم مشكل است گر خورد در سينه باشد دلپذير ورخوردبر مشك گردم سر به زير شير بي سرپنجه با نيش ركاب خصم را مي‌راند مي‌شد با شتاب چون همه دلگرميش بر آب بود در دلش آرام و در تن تاب بود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه دل شوریده نه از شور شراب آمده است دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد هر که را نیستی افزود بهستی پیوست سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست ساقی بادۀ توحید و معارف عباس شاهد بزم ازل شمع شبستان الست در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود جان بقربان وفا داری آن باده پرست صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن کمر پشت و پناه همه عالم بشکست شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق که دل عقل نخست از غم او نیز بخست حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به سمت شط برو، یک مشک شعر ناب بیاور برو برای غزل های تشنه، آب بیاور چقدر گَرد نشسته ست روی گُرده ی تاریخ برو سکون جهان را به پیچ و تاب بیاور برای کودک من نه، برای عالم و آدم برو فرات، دعاهای مستجاب بیاور همیشه عطر تو باید در این دیار بماند به آب علقمه دستی بزن، گلاب بیاور بجنگ ای همه حق در مقابل همه باطل به هر چه خیر، ثواب و به شر عقاب بیاور جهان شب است برادر، به روی نیزه بتاب و... برای این شب تاریک ماهتاب بیاور اگرچه روی زمین ریخت قطره قطره ی این آب تو چشمه چشمه به سرداب، آب ناب بیاور @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‏اى آب از هیبت عباسى تو میلرزد بى عصا آمده‏اى، حضرت موسى شده‏اى به سجود آمده‏اى یا که عمودت زده‏اند یا خجالت زده‏اى، وه که چه زیبا شده‏اى یا اخا گفتى و ناگه کمرم درد گرفت کمر خم شده را غرق تماشا شده‏اى منم و داغ تو و این کمر بشکسته توئى و ضربه‏اى و فرق ز هم وا شده‏اى سعى بسیار مکن تا که ز جا برخیزى اندکی فکر خودت باش ببین تا شده‏اى مانده ام با تن پاشیده‏ات آخر چه کنم؟ اى علمدار حرم مثل معما شده‏اى مادرت آمده یا مادر من آمده است با چنین حال به پاى چه کسى پا شده‏اى تو و آن قد رشیدى که پر از طوبى بود در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‏اى؟ @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه اى که خاک قدمت سرمه‌ی چشم تر من کن قدم رنجه بیا پاى بنه بر سر من خانه زاد توام اى سرور اقلیم وجود افتخار است بگویى تو اگر نوکر من مرتضى از نجف آمد، توهم از خیمه بیا کن خلاص از غم حسرت دل غم‌پرور من حسرتم بود نبود ام بنینم به کنار مادرت فاطمه آمد عوض مادر من دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون واژگون گشت ز مرکب چو علم پیکر من اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده وقت آن است که دستى بکشى بر سر من دستگیر همه وامانده، بیا دستم گیر از ره لطف، فشان آب بر این آذر من نگران توام اى شاه که جان بسپارم خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من شاهبازت به کف کرکس دون افتاده دست تقدیر بر افکنده ز تن شهپر من مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز کوفیان گر ز ره کینه بکند پر من بجز از دیدن وجه الله باقى رویت آرزوى دگرى نى به دل مضطر من نام تو در لب و، بر خاک همى مالم رخ مى نویسد به زمین نام تو چشم تر من دادن دست به عشقت چه لیاقت دارد اى به قربان تو بشکسته سر اى سرور من من «حسینى» نسبم، چشم به دست کرمت خالى از قول اباطیل رود دفتر من همه عمرم، به تو من گفته ام آقا، مولا از ره لطف بگو نوکر من، چاکر من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه پشت هرکس حرف باشد پشت ما حرف دل است آن‌ دلی که نیست در تسخیر چشمانش گل است عشق او راه مرا سمت خدا انداخته بی تعارف مذهبی جز عشق باشد باطل است ماه اگر یک بار شام چهارده کامل شده ماه ما سی روز و سی شب ماه رویش کامل است تو بگو یک سکه! او صدکیسه ی زر میدهد باب العباس است اینجا،خوش بحال سائل است گر گدا کاهل بود عباس راهش میدهد! لطف دارد بر همه حتی کسی که کاهل است! هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو حاجت بگیر از در این باکرم‌ نومید رفتن مشکل است این مطب باز است صبح و ظهر و شب هرروز سال این طبیب محترم کارش شفای عاجل است از حسین عباس می‌خواهم از عباسش حسین قبله گاهی اینطرف گاهی به آن سو مایل است کاش جای دست او دستان ما را می‌زدند دستهای سینه زنها محضرش ناقابل است از کنار علقمه گودال پیدا میشود دور تا دورش صدای خنده های قاتل است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه مَپسَند ای امید من و میر لشگرم دونان کشند بانگ شعف در برابرم پشتم شکست و رشته‌ی امید من گسست هرگز چنین شکست نمی بود باورم گر آبِ مشک ریخت، چه غم؟ آبرو به جاست بین اشک دیده‌گان من ای آب آورم سقایی تو گشته مُحوَّل به چشم من مشکی ز اشک دارم و در خیمه می برم از من صدای گریه به گوش حرم رسید آگه شدند داغ چه آورده بر سرم روح ادب تو بودی و در عمر خویشتن نشنید گوشم از تو که خوانی برادرم خواندی مرا برادر و دانستم از جنان پیش از من آمده به سراغ تو مادرم گفتی تن تو را نبرم سوی خیمه ها اما تنی نمانده ز تو پاره پیکرم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه به کامِ لشکرِ دشمن شدی شراب ای آب به چشمِ تشنه‌لبان می‌شوی سراب ای آب تو حقّ مادرِ آبی؛ تو را شبیه فدک گرفته‌اند، از اولادِ بوتراب ای آب شنیدی العطشِ کودکان دریا را و باز هم نشدی از خجالت آب ای آب شبیه کودکِ خود مشک را بغل کردم بمان و در دلِ گهواره‌ات بخواب ای آب بگیر، منسبِ «باب‌الحوائج» از سقا مرا که رو زده‌ام را نکن جواب ای آب نریز در غم من سیلِ اشک‌هایت را بنای آبرویم را نکن خراب ای آب ترک‌ترک شدنش را ببین و زود ببار از آسمان به لبِ کودکِ رباب ای آب نبار، دیر شده؛ آبروی رفته به ابر بسوز، در عطشم پیشِ آفتاب ای آب نگرد، دور مزارِ کسی که آب شده تو بین دشمن و من کردی انتخاب ای آب @poem_ahl