eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
278 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
🔰اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکُمْ یٰا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّةِ 💠 اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه مراثی من و تو روضه نیست مرثیه خوان سکوت کن که کس دیگری ست مرثیه خوان به گریه گفت که یابن الشبیب یابن شبیب خدا گواست که جدم غریب بود غریب نمانده بود برایش نه مسلم و نه حبیب خدا گواست که جدم غریب بود غریب به گریه گفت که باید گریست باید مرد که او میان دو تا نهر آب، آب نخورد به گریه گفت عطش چنگ بر گلویش زد هزار مرتبه با سنگ بر سبویش زد به گریه گفت توانی نداشت در بدنش تنش گسسته تر از تار و پود پیرهنش به گریه گفت که جدم نفس نفس دیگر نمانده بود از او جز صدای بی جوهر به گریه گفت که فریادش آه شد کم کم به گریه گفت نگاهش سیاه شد کم کم به گریه گفت که رنگ زمین به خون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید دوباره پهلوی زهرا شکسته شد آن روز که بند بند وجودش گسسته شد آن روز به گریه گفت که گودال سرّ ناگفته ست لهوف گوشه ای از اتفاق را گفته ست ندیده هیچ کسی تا بیاورد بر لب در آن میانه فقط شمر بوده با زینب چقدر فاصله از قتلگاه تا تل هست نگاه کردم و دیدم درون مقتل هست در این مسیر زنی می نشست و برمی خواست نمی نشست، نه، او می شکست و برمی خواست نشان نداشت از او غیر بوی پیراهن رسید بر بدن او ولی کدام بدن ولی کدام بدن قطعه قطعه و پرپر هزار مرتبه رحمت به پیکر اکبر توان نداشت امام آنقدر که دم بزند توان نداشت که پلکی به روی هم بزند نگاه کرد به خواهر، امام خواهش کرد تو را به فاطمه برگرد خواهرم برگرد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه خدا نوشت از او خالی است دنیایم کجاست آینه‌ ای تا کند تماشایم برای خلوت خود دوست می‌ خواهم در این هزاره ی غم چاره اوست، می‌ خواهم... که خمره خمره ی ایجاد را به کاسه کنم خودم خدایی خود را در او خلاصه کنم می‌ آفرینمش اینسان به خود اشاره کنم به هر چه می‌ نگرم خویش را نظاره کنم به قصد خلقت عالم قلم گرفت آنگاه گذاشت نقطه ی باء را و گفت بسم‌ الله به نقطه خیره شد و چیز دیگری ننوشت بر آن تکامل بی‌ حد فراتری ننوشت به نقطه خیره شد و نقطه جان گرفت از او در این معاشقه کم‌ کم زبان گرفت از او به نقطه گفت که تو جوهر صدای منی که من برای تو هستم تو هم برای منی به نقطه گفت که ‌ای آرزوی غائب من خوش آمدی به من ‌ای مظهرالعجایب من به نقطه خیره شد و گفت این چقدر من است به نقطه گفت که هنگامه ی علی شدن است بسنده کرد به یک نقطه از علی فرمود که این هم از سر عالم زیاد خواهد بود کتابت همه ی دهر از تو یک سطر است که صفحه صفحه ی دریا هنوز القطره است سلیقه داشته آری، سلیقه داشته است خدا تخلص خود را علی گذاشته است خدا به خلقت ایجاز خویش مایل شد تمام گستره ی کائنات ساحل شد خدا به حوصله برداشت مشتی از آن گل جمال شکل گرفت و کمال کامل شد نیافرید خدا چیز دیگری، گویا غرض وجود یدالله بود و حاصل شد اضافه آمد از آن گل کمی که بعد از آن هر آن‌ چه خلق شد از ما بقیّ آن گل شد علی به جلوه‌ ی دیگر به جلوه‌ ی کلمه کلام شد به زبان رسول نازل شد صدای او شب معراج را تکان می‌ داد شهود رتبه‌ ی او سخت بود؛ مشکل شد به چشم داشت انگشتری او بودند نماز خواند علی کائنات سائل شد جهان نخواند علی را … مگر نمی‌ دانست؟ فریضه است علی، از فریضه غافل شد جهان به چشم علی استخوان خوکی بود که صبح نوزدهم جان گرفت قاتل شد ولی تمام نشد مرتضی دوباره تپید به سینه‌ ی من و ما رفت و نام او دل شد علی به جلوه‌ ی دیگر به کربلا آمد علم به دوش گرفت و ابوالفضائل شد چگونه دم بزنم از تو از خصائل تو که مانده‌ ام به مدیح ابوالفضائل تو کسی که بر شب صفّین چیره شد قمر است برای روز مبادا ذخیره شد قمر است به هر مقام از او گفت و گو نباید کرد قمر، مقایسه با روی او نباید کرد رکاب پاره شد، او یک نفس درنگ نداشت که تازه او به سر خود خیال جنگ نداشت اجازه داد بیفتد به آب تصویرش که قطره قطره‌ ی دریا شود نمک‌ گیرش به آب بوسه بزن آب را معطّر کن فرات تشنه‌ ی لب‌ های توست لب تر کن فرات موج زد و کائنات می‌ خندید که او به وسوسه‌ های فرات می‌ خندید میان آبم و در آب آتش افروزم که دارم از خنکای فرات می‌ سوزم صدای آب مبادا مرا به گوش آید که خون مادرم امّ البنین به جوش آید اگرچه آب ندارم هنوز سقّایم به من سراب تعارف مکن که دریایم پناه عالم و آدم منم به هنگامه برای علقمه آورده‌ ام امان‌ نامه شنیده ایم تورا از حماسه، از احساس نفس نفس رفع الله رایة العباس @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه نشسته ای سر سجاده روبروی خودت که خویش را بنشانی به گفتگوی خودت شنیده ایم که از کعبه آمدی بیرون به جستجوی که بودی؟ به جستجوی خودت گشودن در خیبر عجیب نیست که تو گشوده ای در معراج را به روی خودت هر آن زمان که رسول از حرای وحی آمد نفس نفس به مشامت رسید بوی خودت نظام رزم به هم میخورد که دشمن تو فرار میکند از دست تو به سوی خودت تمام غصه‌ی تاریخ را نهان کردی شبیه بغض گره خورده در گلوی خودت برای آنکه بدانی چه کرده ای با ما بنوش جرعه ای ای دوست از سبوی خودت سیاهِ زلف تو شد لیلة الرغائب ما ای آرزوی بشر چیست آرزوی خودت؟ @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه بسته است همۀ پنجره‌ها رو به نگاهم چندی است که گم گشتۀ در نیمۀ راهم حس می‌کنم آیینۀ من تیره و تار است بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است از بس که مناجات سحر را نسرودم سجادۀ بارانی خود را نگشودم پای سخن عشق دلم را ننشاندم یعنی چه سحرها که ابوحمزه نخواندم ای کاش کمی کم کنم این فاصله‌ها را با خمسه عشر طی کنم این مرحله‌ها را بر آن شده‌ام تا که صدایت کنم امشب تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب ای زینت تسبیح و دعا زمزمه‌هایت در حیرتم آخر بنویسم چه برایت اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت در پردۀ عشاق تو یک گوشه نشسته است صد حنجره داوود در آغوش صدایت از بس که ملک دور و برت پر زده گشته است پیراهن افلاک پر از عطر عبایت تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران باشد حجرالاسود الکن به ثنایت من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم عالم شده سجاده و افتاده به پایت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها گل‌های عالم را معطر کرده بویت ای آنکه می‌گردد زمین در جست و جویت یادش بخیر آن روزها ریحان به ریحان می‌چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت سیاره‌ها را در نخی می‌چیدی آرام می‌ساختی تسبیحی از خاک عمویت برداشتند از سفره‌ات نان، مردم شهر جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت درهای رحمت باز می‌شد با دعایت دردا که می‌بستند درها را به رویت تاریخ می‌داند فدک تنها بهانه است وقتی بهشت آذین شده در آرزویت وقتی منزه گشته خاک از سجده‌هایت وقتی مطهر می‌شود آب از وضویت چادر حمایل می‌کنی از حق بگویی حتی اگر یک شهر باشد روبرویت برخاستی با آن صفت‌های جلالی این بار آتش می‌چکید از خلق و خویت حتی زمان می‌ایستد از این تجسم تو سوی مسجد می‌روی مسجد به سویت از های و هو افتاد دنیا با سکوتت دنیا به آرامش رسید از های و هویت از بانگ بسم الله الرحمن الرحیمت از شکوه‌های "الذین آمنویت" تو خطبه می‌خواندی و می‌لرزید مسجد ذرات عالم یک صدا لبیک‌گویت خطبه به اوج خود رسید آنجا که می‌ریخت مدح علی حیدر به حیدر از گلویت گفتم علی... او قطره قطره آب می‌شد آن شب که روشن شد سپیدی‌های مویت آن شب که زخم تو دهان وا کرد، آرام زخم تو آری زخم... آن رازِ مگویت هنگام دفن تو علی با خویش می‌گفت رفتی ولی پایان نمی‌یابد شروعت... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها تیره ای از تبار تاریکی آبروی مدینه را بردند پا برهنه بدون عمامه دست بسته...تو را کجا بردند!؟ باز تکرار می شود در شهر قصه ی کوچه... خانه... آتش... در وسط شعله پور ابراهیم روضه می خواند؛ روضه ی مادر خواب دیدم که پشت پنجره ها و به روی بقیع گریانم پا به پای کبوتران غریب در پی آن مزار پنهانم گریه در گریه با خودم گفتم جان افلاک پشت پنجره هاست آی مردم تمام هستی ما در همین خاک پشت پنجره هاست فصل غم آمده زمان عزاست کنج سینه شراره ها دارم رخت ماتم به تن نمودم و باز بین چشمم ستاره ها دارم آسمان نگاه غم بارم رنگ و بوی مدینه را دارد هر چه قدر آه هم اگر بکشم از تب سینه باز جا دارد آن که یک عمر پای مکتب خود روضه می خواند و عاشقانه گریست گریه هایش شبیه باران بود آن امامی که صادقانه گریست ظلم تاریخ باز جلوه نمود وقت تکرار قصه شومی ست با تبانی آتش و هیزم جاری از چشم، اشک مظلومی ست آتش دشمنان به پا شده در خانه ای در میان یک کوچه می رود بی عمامه مردی در غربت بی امان یک کوچه داغیِ سینه می کند باور با نفس هاش آه سردی را خاک این کوچه ها نمی فهمند غربت اشک پیرمردی را پیرمردی که سوز آتش را ساکت و بی کلام حس می کرد پیرمردی که درد غربت را مثل جدّش مدام حس می کرد پیرمردی که تا زمین می خورد نفسش در شماره می افتاد دست خود می کشید بر روی خاک یاد آن گوشواره می افتاد یاد یک گوشواره ی خونین یاد اشک نگاه طفلی بود یاد آن مادری که زود گرفت دست خود را به روی چشم کبود نیمه شب تا که دشمن آقا را می کشید او به ناله می افتاد یاد یک کاروان و یک کودک یاد اشک سه ساله می افتاد یاد آن کودکی که حس می کرد زخمِ زنجیرِ داغِ قافله را شوری اشک او چه می سوزاند زخم صورت... و جای آبله را @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه جنون گریخت سراسیمه از ملاقاتم شب شراب که باشد دچار افراطم بریز هرچه که داری مکن مراعاتم تو بی ملاحظه، من نیز بی مبالاتم سیاه مست تو هستم گذشته کار از کار «شب شراب می ارزد به بامداد خمار» نمی رسد به شکوه تو فکر کوتاهم اگر مدیح تورا از خود تو می خواهم بگو که دهر به دست تو خلق شد، ما هم بگو بگو و مگو من صنایع اللّٰه‌ام لطیف طبع خدا، آنِ آشکار تویی که شعر جوششی آفریدگار تویی تو آن قصیده ی بی اختیار موزونی پر از خیالی و از هر خیال بیرونی شکوه شعر کهن در کلام اکنونی بریز قاعده ها را به هم تو قانونی سرودنِ تو حماسی ترین مغازله است جهان بدون تو اسلوب بی معادله است رسیده ام به تو در نظمی از پریشانی به شاعرانه ترین لحظه های حیرانی نگفته ام که چه می خواهم از تو، می دانی... شراب شعر صغیر و فؤاد کرمانی تو ای قصیده ی اعلا، مسمط عالی جنون «فاتح علی خان» در اوج قوّالی کتاب معجزه در بی شمار ابوابی اگر چه نقطه ی ایجاز، غرق اطنابی بخوانمت منِ وامانده با چه القابی اگر خدات بگویم تو بر نمی تابی اگر ملال توام بی دریغ کن دفعم تو تیغ می کشی اما منم که ذی‌نفعم تو همزمانِ زمان نیستی، کجایی تو؟ کنار فاطمه ای، همدم حرایی تو به چشم حیرت جبرییل آشنایی تو به ذهن کوچک دنیا پر از چرایی تو تو در نهایت معراج در نبایدها نشسته ای به تماشای رفت و آمد ها تو آفتابی و هرگز نمی شوی انکار دریغ و درد که نهج البلاغه را یک بار... کسی مرور نکرد ای شکوه بی تکرار برای مالک اشتر نوشته ای بسیار هنوز جوهر آن نامه ها تر و تازه است غریبیِ سخنت در زمین پر آوازه است به ناشناسیِ منظومه ی علی نامه به الغدیر، به موی سپید علامه به یا علی مددِ پوریا به هنگامه به شرمگینیِ من در چکامه و چامه تو دیگری و دلم در خیال دیگر نیست که سرنوشتی از این سرنوشت بهتر نیست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس خاموش کن صدا را، نقاره می زند طوس آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس آنجا که خادمینش از روی زائرینش گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس خورشید آسمان ها در پیش گنبد او رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس رویای ناتمامم ساعات در حرم بود باقی عمر اما افسوس بود و کابوس وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس... @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها نگاه مادری حتی به هیزم می‌کند زهرا و آتش را پر از گل‌های گندم می‌کند زهرا مراقب بود در آتش نسوزد چادرش، شاید که زینب را در این چادر تجسم می‌کند زهرا به گوشت خورده آیا آب آتش را بسوزاند میان موجی از آتش تلاطم می‌کند زهرا ملائک کودکی را از میان شعله‌ها بردند و با آهنگ لالائی تکلم می‌کند زهرا دلیل زندگی را در تماشای علی می‌دید علی را در شلوغی ناگهان گم می‌کند زهرا صدای پای رفتن از در و دیوار می‌آید علی تابوت می‌سازد تبسم می‌کند زهرا علی را با چه حالی از میان کوچه‌ها بردند که با خاک عبای او تیمم می‌کند زهرا نمی‌گنجد درون خاک اقیانوس بی‌پایان مزارش را نهان در قلب مردم می‌کند زهرا @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه هر آن ورق که به نام تو نیست پاره کنم نه مشورت نه تعلل نه استخاره کنم حدود وصف تو را میتوان شمرد آری ستارگان خدا را اگر شماره کنم رسیده شعر به لایدرک و لایوصف به آن مقام که باید فقط نظاره کنم فقط تو از پس مدح خودت برآمده ای خودت بگو که تو را با چه استعاره کنم کسی ابا نکند از گناه، اگر به یک اشاره‌ی در محشرت اشاره کنم بگیر جان مرا ای فمن یمت یرنی فراق را مگر از این طریق چاره کنم خیال کن که من آن پیرمرد نابینا... کنار من بنشین تا تو را نظاره کنم اگر به مأذنه راهم دهند جای اذان من از تو گویم و آشوب در مناره کنم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها گفتم از کوه بگویم، قدمم می‌لرزد از تو دم می‌زنم اما قلمم می‌لرزد هیبت نام تو یک عمر تکانم داده است رسم مردانگی‌ات راه نشانم داده است پی نبردیم به یکتایی نامت زینب کار ما نیست شناسایی نامت زینب من در ادراک شکوه تو سرم می‌سوزد جبرئیلم، همۀ بال و پرم می‌سوزد من در اعماق خیالم ... چه بگویم از تو من در این مرحله لالم، چه بگویم از تو چه بگویم؟ به خدا از تو سرودن سخت است هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است چه بگویم که خداوند روایتگر توست تار و پود همه افلاک، نخ معجر توست روبروی تو که قرآن خدا وا می‌شد لب آیات به تفسیر شما وا می‌شد آمدی تا که فقط زینت مولا باشی تا پس از فاطمه، صدیقۀ صغری باشی آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد باز تکرار همان سورۀ «اعطینا» شد عشق عالم به تو از بوسه مکرر می‌گفت به گمانم به تو آرام پیمبر می گفت: بی تو دنیای من از شور و شرر خالی بود جای تو زیر عبایم چقدر خالی بود @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه شب هایِ ناتمامِ من، از من کلافه اند چشمم به صبح خشک شد، از بس نیامدی @poem_ahl