#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
دل، ریش شد ز غم، به دلم نیشتر مزن
آتش به خرمن من از این بیشتر مزن
از داغِ خشکی لب او، چشمها تر است
دست تو خشک! آتش بر خشک و تر مزن
این لب، هزار بار مرا بوسه داده است
گر میزنی، برابر دختر دگر مزن
ای چوب خیزران! تو ادب کن، فرو میا
خود را به جای بوسهی «خیر البشر» مزن
دستت شکسته باد! که دندان او شکست
ای سنگدل! تو سنگ به دُرج گهر مزن
من دست بر سر و تو به سر، چوب میزنی
بر نخل آرزوی جهانی، تَبَر مزن
از طشت هم به عمّه، پدر میکند نگاه
بر خرمن وجود من و او شرر مزن
دعوت از او کنم که به ویرانه سر زند
ای مرغ روح! از قفس سینه پر مزن
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
تا ز چشمم، ماه روی خویش، پنهان میکنی
آسمانِ دیدهام را اخترافشان میکنی
تا شبِ گیسوی خود بر صبحِ رخ میافکنی
جمع ما را همچو موی خود، پریشان میکنی
بر سرِ آیین و قرآن، جان ز کف دادیّ و باز
بر سر نی با سرت، تفسیر قرآن میکنی
بر نبیّ و معجز او، منکری دیدی مگر؟
کز سرت، «شقّ القمر» از نی، نمایان میکنی
در کجا بودی شب دوشین؟ که میگفتم به خود
ساعتی دلجویی از من، کنج زندان میکنی
گر به نی، قرآن نخوانی، سنگ کمتر میزنند
باز خوانی کهف و از ما رفع بُهتان میکنی
از چه لبهایت پس از قرآن، نیامد روی هم؟
گوییا احوالپرسی از یتیمان میکنی
من سرم بشکسته امّا سرشکسته نیستم
با نگه تأییدم از صبر فراوان میکنی
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
نمیگویم ز نوک نیزه با خواهر، تکلّم کن
نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحّم کن
اگر چه غنچهی بیآب، هرگز نشکفد امّا
درِ فردوس را بگْشا، به روی من، تبسّم کن
به چشم خارجی ما را تماشا میکند، کوفی
به نیِ قرآن بخوان و رفع این سوء تفاهم کن
اگر بهر نماز شُکر میخواهی وضو سازی
ندارم آب با خاک سر زینب، تیمّم کن
تو قلب عالم امکانی و آگاهی از قلبم
به دریا با نگاه خود بگو، کمتر تلاطم کن
نگه با اختیار و اشکِ من بیاختیار آید
ز برج نی، نظر، ای ماه من! امشب به انجم کن
اگر چه کاسهی صبر مرا هم کردهای لبریز
ز بهر حفظ جان کودکت با او تکلّم کن
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
ای باغبان! تهاجم گلچین بیا ببین
از داسها به خاک، تن یاسها ببین
رأس حسین بر سر نی، تن به روی خاک
«بسم اللَّهی» که مانده ز قرآن، جدا ببین
از بس که اشک ریخته از چشم هاجران
زمزم پدید گشته؛ بیا و صفا ببین
در این منا دگر نه ذبیحی است، نی خلیل
اِحرام عشق بسته، «طَوافُ النِّسا» ببین
اذن طواف، گِرد تن او نمیدهند
هشتاد و چار مُحرِم و یک کعبه را ببین
بر من دلی که سوخت، دل خیمه بود و بس
دلسوزی خیام ز قحط وفا، ببین
یک روز در مدینه، اگر خانهی تو سوخت
دودش به کربلا ز دل خیمهها ببین
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_علی_اصغر سلاماللهعلیه
#کاروان_اسرا
بیش از ستاره، زخم و فلک در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش، پُر ستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خیمهها
دشتی ز سوز سینهی زینب، شراره بود
میخواست تا ببوسد و بر گیردش ز خاک
قرآن او ورقورق و پارهپاره بود
یک خیمه نیم سوخته، شد جای صد اسیر
چیزی که ره نداشت در آن خیمه، چاره بود
در زیر پای اسب، دو کودک ز دست رفت
چون کودکان پیاده و دشمن، سواره بود
آزاد گشت آب، ولیکن هزار حیف!
شد شیردار مادر و بیشیرخواره بود
چشمی بر آن چه رفت به غارت، نداشت کس
امّا دل رباب، پی گاهواره بود
یک طفل با فرات، کمی حرف زد، و لیک
نشنید کس که حرف زدن با اشاره بود
یک رخ نمانده بود که لطمه نخورده بود
در پشت ابر، چهرهی هر ماهپاره بود
از دستها مپرس که با گوشها چه کرد
از مشتها بپرس که با گوشواره بود
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_امام_حسین سلاماللهعلیه
#کاروان_اسرا
خیام آشنا، از آتش بیگانه میسوزد
کبوترهای بیبال حرم را لانه میسوزد
چه غوغایی است در این دشت ماتمزا؟ نمیدانم
که از شرحش دل دیوانه و فرزانه میسوزد
مگر دشمن نمیداند که زد بر خیمهها آتش؟
که در یک خیمه بیماری است، بیتابانه میسوزد
سری بالای نی بینم، چو ماهی زیر ابر خون
که از شوق وصال حضرت جانانه میسوزد
رَوَد بر چرخ، دود از خیمهها یا از دل زینب؟
که از بیداد و جور زادهی مرجانه میسوزد
غروبی آتشین میباشد و طفلی دَوَد هر سوی
که خود چون شمع و دامن چون پر پروانه میسوزد
یکی کو تا به یاری خیزد و بنْشاند آتش را؟
وگرنه پای تا سر، کودکی دردانه میسوزد
دلِ سوزانِ طفلان را دگر حاجت به آتش نیست
دلِ آتش، چرا یا رب! بر این دلها نمیسوزد؟
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#حر_بن_یزید_ریاحی سلاماللهعلیه
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیرودار
در حدیث نفْس بود و گفتوگوی
نور و ظلمت میکشانْدش از دو سوی
دید، بیپرواست نفْس و سرکش است
در کمین خرمن او، آتش است
گفت: از چه زار و دَروا ماندهای؟
کاروان، راهیّ و بر جا ماندهای
گر چه خاری، رو به سوی باغ کن
لاله باش و جستوجوی داغ کن
از کریمان، جز کرامت کس ندید
در گلستان ولا، کس خس ندید
نیست این در، بسته، راهت میدهند
دو جهان، با یک نگاهت میدهند
گوهر خود را بجو تا دُر شوی
خالی از خود شو که از او پُر شوی
در دلش، غوغایی از خوف و رجا
خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا
غرقه خود را دید و از بهر حیات
دست و پا زد سوی کشتیّ نجات
حر، سراپا لمعهای از نور شد
همچو موسی، رهسپار طور شد
آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر
روح او در اوج بود و سر به زیر
گفت: ای روح شتاب و صبر من!
وی به دستت، اختیار جبر من!
ای غبارت، آبروی سلسبیل!
خاک پایت، توتیای جبرئیل!
من غبار روی دامان تواَم
خود میَفشانم که مهمان تواَم
من به سوی خُم، سبو آوردهام
اشک، جای آبرو آوردهام
رَستهام از چاه و رو کرده به راه
عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه
کولهباری از گناه آوردهام
وز بساط شرم، آه آوردهام
همچو موجی گر به ساحل راندیام
شکر! ای دریا! سوی خود خواندیام
از برون گفتی: برو، رفتی خطا
وز درون گفتی: خطا پوشم، بیا
ای گل بیخار! من خار تواَم
حرّم، امّا تا گرفتار تواَم
اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش
لفظ من بِستان و معنایم ببخش
بر رخ بلبل، ره گلشن مبند
من اگر بستم، تو راه من مبند
آب میخواهم که من در آتشم
سر به زیرم کرده نفْس سرکشم
روز محشر، روسیهتر از شبم
سر به زیرِ آستان زینبم
پایههای عرش اگر لرزاندهام
آیهی «لاتَقنَطوا» را خواندهام
آبرویم، آبرودارا! بخر
نزد زهرا، نام ننگم را مبر
ای کریم! ای عادتت لطف و کرم!
آمدم تا خوشه از خرمن برم
گر بخوانی، تاج افلاکم به سر!
ور برانی، وای من! خاکم به سر!
ای به خاک مقدمت، چشمِ مُقام!
خیمهی تو، قبلهی «بیتالحرام»!
مورِ این درگه، سلیمانخرگه است
بیشما، گر خضر باشد، گمره است
زخم، از تیغ تو، بِه از مرهم است
از کرم، یک نم ز سوی تو، یم است
با کرم، آلودهای را پاک کن
چون گریبان، سینهام را چاک کن
«آتش است این بانگ نای و نیست، باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد!»
هر چه گفتی، اختیارم داشتی
نیشِ قهرت داشت، نوشِ آشتی
ترکتازی کردنم را، پی زدی
مَرکبم وامانده دیدی، هی زدی
پیر، تو، میخواره، من، جامم بده
من دعا دانم، تو دشنامم بده
ای خروشانبحر لطف ایزدی!
مست بودم، بر رخم سیلی زدی
پاکی فطرت چو بودی رهبرش
شک، یقین شد؛ باورش، شد یاورش
اشک خجلت را به رخ، اصرار داشت
با دل و جان، بر گناه، اقرار داشت
قطرههای اشک، کار سیل کرد
کوه تمکین، بر عطوفت، میل کرد
دید، او را سرفراز از آزمون
پوست رفته، مغز افتاده برون
دید حر، از پای تا سر، حر شده است
سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده است
حرّ ویران رفته، آباد آمده است
نُوسواد عشق، اُستاد آمده است
دید وقتِ دستگیری کردن است
آن جوان را، گاهِ پیری کردن است
گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما!
وِی به چشمت، سُرمهی عرفان ما!
ما پِی امداد تو برخاستیم
گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم
عذر، کمتر جو که در این بارگاه
عفو میگردد به دنبال گناه
آب، از سرچشمهی دل، گِل نبود
جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود
خوب دادی امتحان، رد نیستی
تو، بدی کردی، ولی بد نیستی
با سلیمان، دوری از اهریمنی
دی، تو بر من بودی، امشب با منی
توبه را ما یاد آدم دادهایم
ما برائت را به مریم دادهایم
ما رهانیدیم یوسف را ز چاه
ما مدد کردیم، شد دور از گناه
هر عدم را، جود ما موجود کرد
«بوالبشر» را نور ما مسجود کرد
مرده را، ما خود مسیحا میکنیم
درد را، عین مداوا میکنیم
سربلندی، خصم دون، پستت گرفت
خاک پای مادرم، دستت گرفت
قطره بودی، وصل بر دریا شدی
تو دگر تو نیستی؛ تو، ما شدی
«هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش
بازجوید، روزگار وصل خویش»
من نه نفرین کردمت، گفتم دعات
مادرِ نفْست نشاندم در عزات
باطنِ آن، لطف و ظاهر، قهر بود
نوشدارویی به جام زهر بود
لاجَرَم، حر عاقبت بر خیر شد
در حرم، ره جُست و دور از دیر شد
گفت: ای کانِ کرم! دریای جود!
در برِ جود تو، جود آرد سجود
فیضِ چشمت، خواب را بیدار کرد
سیلیِ تو، مست را هشیار کرد
در صفا کن پاک، همچون زمزمم
مجرمم، مُحرم شدم، کن مَحرمم
مَحرمم کن! در حرم، راهم بده
روشنی از پرتوِ آهم بده
حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه
سر، گران باری است، بر دوشم مخواه
گر نریزی آب رحمت بر سرم
آتش خجلت کند خاکسترم
بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد
زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد
دامن جان، کی شود زین لوث، پاک؟
تا نبینی جسم من بر خاک، چاک
رخصتم ده، جُرم خود جبران کنم
پای تا سر جان شوم، قربان کنم
دید شیری را نه وقت بستن است
مرغ، در فکر قفس بشْکستن است
دید خالی از خود است و پُر ز دوست
مغز گشته است و نمیگنجد به پوست
بس که میخواره به جام، ابرام کرد
پیر هم اکرام را، اتمام کرد
رود گشت و سوی دریا رفت، حر
چون مصلّی بر مصلّا رفت، حر
هم زمین دادش بشارت، هم زمان
رو به قلب خصم، چون تیر از کمان
چون ندای «اِرجِعی» بشْنیده بود
پاک، نفْس مطمئن گردیده بود
گفت: مس رفته، طلا برگشتهام
نی طلا، بل کیمیا برگشتهام
از درش، اکسیر اعظم یافتم
یک نگه کرد و دو عالم یافتم
پیش حُسن محض، بردم عیب را
سرفرازی داد، سر در جیب را
ای به پیشانیّ کوفی، داغ ننگ!
پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ!
مردمِ گم کرده راه مردمی!
گم شده در وادی سردرگمی!
ای گریزان، آبِ رو از جویتان!
وی سیه، چون نامههاتان، رویتان!
ای همه بندیّ و بندهیْ زور و زر!
چشمها و گوشهاتان، کور و کر!
ای ز اسلام شما، کافر، خجل!
داغ، پیشانی ولی بیداغ، دل
ای شما کافردل و مُسلمنما!
بر علی، قرآن به روی نیزهها
من نه باکم از هزاران لشکر است
ترسم از مژگان و چشم اصغر است
از میان خیمههای بوتراب
یک صدا میآید آن هم: آبآب
دست و خاک و تیغتان باید به سر
آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟
ای شما بهر علی در چشم، خار!
از وفا بیبهره، همچون روزگار
چشمههاتان، اشک گشته بر حسین
نخلهاتان شد سِنانها با سُنین
ای همه حقّ نمک نشناخته!
دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!
خود علی، یک دم نیاسود از شما
در گلویش، استخوان بود از شما
ای فریب از پای تا سر، چون سراب!
از چه بر آبآفرین بستید آب؟
باغبان و باغ در بیآبیاند
وز عطش، خورشیدها، مهتابیاند
آن که زو دارد حیات، آب حیات
داغ لبهایش به دل دارد، فرات
بندبندش، پُرنوا همچون نی است
صد پرستوی مهاجر با وی است
گر نه قرآن است، با قرآن که هست
گر نه دلبند علی، مهمان که هست
دید مست جام غفلت، سربهسر
غافلانند و سراپا کور و کر
راهیِ بیراهه، دید آن گمرهان
تاخت چون شیر ژیان بر روبهان
لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد
جسم خود از زخمها، گلپوش کرد
دید چون تاجی به سر، پای امام
یافت شعر عمر او، حُسن ختام
تا سر بشْکستهاش در بر گرفت
حر، سرافرازیّ خود از سر گرفت
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مدح_حضرت_عبدالله سلاماللهعلیه
#مرثیه_حضرت_عبدالله سلاماللهعلیه
آمدم تا جان کنم قربان تو
پیش تو گردم بلا گردان تو
در حرم دیدم که تنها مانده ام
همرهان رفتند و من جا مانده ام
رفتی و دیدم دل از کف داده ام
خوش به دام عقل و عشق افتاده ام
عقل، آن سو ، عشق، این سو می کشاند
از دو سو، این می کشاند، آن می نشاند
عقل گفتا، صبر کن – طفلی هنوز
عشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
عقل گفتا، روی کن سوی حرم
عشق گفتا، هان نیفتی از قلم
عقل گفتا، پای تو باشد به گِل
عشق گفتا، از عاشقان باشی خجل
عقل گفتا، نی زمان مستی است
عشق گفتا، موسم بی دستی است
عقل گفتا، باشدت سوزان جگر
عشق گفتا، هست عمو تشنه تر
عقل گفتا، هست یک صحرا عدو
عشق گفتا، یک تنه مانده عمو
راهی ام چون دید، عقل از پا نشست
عشق، دست عقل را از پشت، بست
بین وجودم عشق محض از مغز و پوست
می زند فریاد جانم، دوست دوست
خاطر افسرده ام را شاد کن
طایر روح از قفس آزاد کن
هم دهد آغوش تو، بوی پدر
هم بود روی تو چون روی پدر
بین ز عشقت سینه ی آکنده ام
در بر قاسم مکن شرمنده ام
من نخواهم تا به گردت پر زنم
آمدم، آتش به جان یک سر زنم
دوست دارم در رهت بی سر شوم
آن قدر سوزم که خاکستر شوم
هِل، که سوز عشق نابودم کند
بعد خاکستر شدن دودم کند
مُهر زن بر برگه جان بازی ام
وای من گر از قلم اندازی ام
هست، بعد از نیستی، هستی من
شاهد عشق تو بی دستی من
کوچکم اما دلی دارم بزرگ
بچه شیرم باکی ام نبود ز گرگ
گو شود دست من از پیکر جدا
کی کنم، دامان عشقت را رها
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_حضرت_قاسم سلاماللهعلیه
چون عزیز مجتبی در خون تپید
جام پر شهد شهادت سر کشید
گرچه از بیداد، جان بودش به لب
نام آن جان جهان بودش به لب
شد روان عشق، سوی او روان
تا دهد جان بر تن آن نیمه جان
لیک هر سو روی کرد اورا ندید
ساحل دریا را در آن دریا ندید
بانگ زد کای سرو دلجوی حسن
ای رخت یاد آور روی حسن
خود برآ، از پشت ابر ای ماه من
رخ نما ای یوسف در چاه من
ای گل پرپر! به دست کیستی
بوی تو آید، ولی خود نیستی
ای میان عاشقان ضرب المثل
مرگ شیرین تر به کامت از عسل
می رسد بانگ تو، اما نارساست
این ندارا، گو منادی در کجاست
باشد از زخم فزون، بانگ تو، کم
یا عسل آورده لب هایت به هم
لاجرم، گم کرده ی خود را نیافت
بوی گل بشنید و سوی گل شتافت
دید بر گرد گل خود، خارها
می دهندش خارها، آزارها
دوست افتاده به چنگ دشمنان
گرد خاتم، حلقه اهریمنان
گرچه اورا جان شیرین بر لب است
دور ماهش هاله ای از عقرب است
گفت از گِرد گُلم دور، ای خسان
گر ندارد باغبان، من باغبان
با گل صد برگ گشته، کین چرا
گرد یک گل این همه گلچین چرا
اینکه بی حد زخم دارد ای سپه
سیزده ساله است و ماه چهارده
این بدن از برگ گل نازکتر است
همچو اکبر، جان من این پیکر است
گرچه می باشد جگر پاره ی حسن
پاره جان من است این پاره تن
نخل امیدم چرا بر می کَنید
از تن بِسمِل چرا پر می کنید
چشم چشم حق به ناگه زان میان
صحنه ای دید و زد ش آتش به جان
دید گلچینی، به بالین گلش
در کفش بگرفته خونین کاکُلش
گشت شیر شیرزه ی حبل المتین
با خبر از قصد آن خصمی دین
گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ
دید اگر لختی کند آنجا درنگ
می کند سر از تن آن مه جدا
می شود از سوره، بسم الله جدا
دست بر شمشیر برد و جنگ کرد
عرصه را چون چشم دشمن تنگ کرد
من نمی گویم دگر در آن نبرد
اسب ها با پیکر قاسم چه کرد
شیر- کرد آن گرگ ها را تار وو مار
زام میان شد یوسف او آشکار
با تکاپو بر سرش مرکب براند
خویش را برگل نسیم آسا رساند
خواست بیند خرمش امّا نشد
آن نسیم آمد ولی گل وا نشد
یافت آخر پیکر دردانه اش
شمع آمد بر سر پروانه اش
دید او را خاک و خون بستر شده
نیست پروانه که خاکستر شده
همچو بخت عاشقان رفته به خواب
هرچه می خواند نمی آید جواب
لاله با داغ دل خود خو گرفت
و آن سر شوریده بر زانو گرفت
گفت ای رویت مه و ابرو هلال
وی به دست ظلم،جسمت پایمال
نرگس چشمان خود را باز کن
ای مسیحم- کشتی ام-اعجاز کن
خوش به سر منزل رسیده بار تو
کس ندارد گرمی بازار تو
من کمانی،لیک چون تیر آمدم
عذر من بپذیر اگر دیر آمدم
لعل تو بی آب و خشک اما چه بیم
آب رو داری تو ای درّ یتیم
ای سوار نورس بی توش و تاب
حسرت پای تو در چشم رکاب
من که خود بنشاندمت بر پشت زین
از چه گشتی نقش بر روی زمین
من نگویم گفت و گو کن با عموی
لب گشا یکبار و یک عمّو بگوی
رشته مهر از عمو ببریده ای
یا مه روی عمو را دیده ای؟
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_حضرت_علی_اصغر سلاماللهعلیه
مادر، نه طفل تشنهی خود را به باب داد
مهتاب را فلک، به کفِ آفتاب داد
چون قحط آب، قحط وفا، قحط رحم دید
چشمش به لعلِ خشکِ وی از اشک، آب داد
بر طفل و بابِ او، چو جوابی نداد کس
یک تیر، هر دو را به سه پهلو، جواب داد
خون گلوی طفل نه، ایثار را ببین
آن گُل نخورْد آب و به گلچین، گلاب داد
هم عندلیب سوخت و هم باغبان که خصم
آبی به گل نداد ولی گل به آب داد
پرپر چو مُرغ میزد و تا پر نشسته، تیر
امّا به خنده، باز تسلّای باب داد
او خنده کرد و عالم از این خنده، گریه کرد
نگْرفت آب و، آب به چشمِ سحاب داد
اصغر به لایلای ندارد نیاز و تیر
او را به خواب بُرد و به مهدِ تراب داد
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250
#مرثیه_حضرت_علی_اصغر سلاماللهعلیه
هم چو روی طفل من بی رنگ و رو مهتاب نیست
بخت من در خواب و چشم کودکم را خواب نیست
گفتم از اشکم مگر ای غنچه نوشی آب لیک
از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست
در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من
غیر رویت قبله و جز ابرویت محراب نیست
خیمه بیت الله و کعبه مهد و در طواف اهل حرم
این طواف حج عشق است و جز این آداب نیست
هفت بار آمد صفا و مروه هاجر آب جست
من که ده ها بار در هر خیمه رفتم آب نیست
قسمتی از راه را با هروله هاجر برفت
من همه ره را دویدم کام تو سیراب نیست
حج من اتمام شد برخیز احرامم بکن
ای ذبیح خردسال اکنون که وقت خواب نیست
#علی_انسانی
https://eitaa.com/joinchat/723189809C8387980250