eitaa logo
~°| پُــڔوفــٰايْــݪِ ݥَــݩ |°~
164 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
761 ویدیو
15 فایل
حس‌#حسین‌را‌هرڪس‌در‌وجودش‌ندارد‌ هیچ‌ندارد..(؛" ڪل‌الارض‌ڪربلا‌ ‌ڪل‌یوم‌عاشورا‌ یعنی ‌‌باید‌در‌هر‌زمانی‌، هرمڪانی‌، هر‌لحظه‌اے ‌یاور#‌مهدے‌ باشی حرفے❣💭 سخنے🗣 انتقادے بود💥 در خدمتم🤝🏻 ناشناسمونه https://harfeto.timefriend.net/464676878
مشاهده در ایتا
دانلود
Meysam-Motiee-Mara-Mishenasi.mp3
20.46M
°•|🌱✨|•° چه شب ها که بی روضه مَردُم در آغوش من گریه کردند 🌙🖤 به صادق به باقر به سجاد به یاد حسن گریه کردند 😔💔 🌱 ✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۴۹ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمی دانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همان طور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم:" ای کاش الان مامانم اینجا بود!" که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری ام داد:" قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!" و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع می دادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمی توانستم سوز زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سردرد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم. ☆ ☆ ☆ چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جوللن بیش از پیش تروریست های تکفیری در عراق خبر می داد. انفجار خودروی بمب گذاری شده، عملیات های انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی گناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی ها شده بود، ولی ظاهراً شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریست های داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم می کوبید. بلاخره آوار غم و غصه و هجوم این همه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه کمردرد های شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که می توانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. باید کاملاً استراحت می کردم و اجازه نمی دادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر می توانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدم های سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۰ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ........... هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پُر حرارت شده و انگار می خواست آماده آتش بازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بلاخره مجید با پاکت داروهایم آمد و بی معطلی تاکسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی می کرد با شیرین زبانی همیشگی اش آرامم کند. از تاکسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم:" من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد!" و تنها خدا می داند چقدر پشیمان بودم و دلم می لرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم:" مجید! یعنی بچه ام چیزیش شده؟" همان‌طور که همپای قدم های کوتاهم می آمد، به سمتم صورت چرخاند و پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد:" الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه می خوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمی خوری، فقط استراحت می کنی تا حالت بهتر شه!" ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمی گرفتم و باز خودم را سرزنش می کردم:" من که نمی خواستم اینجوری شه! من که نمی خواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود!" و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد:" الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته!" و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بی رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش می لرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان می کرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی می کرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین می رفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگ ها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد:" الهه خانم! داداشتون اومده دمِ در منتظره!" و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد:" من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد!" مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی اش را داد:" دمت گرم علی جان!" و او با گفتن "چاکریم!" دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! غصه نخور! اگه می خوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند!" و من نمی خواستم عبدالله اشک هایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی می کردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید:" چی شده الهه؟" مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد:" چیزی نیس! یه خورده خسته شده!" وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت می کردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم:" چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی!" و شاید عقده ای که از وضعیت خطرناک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد:" گرفتار بودم." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۱ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............. و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم:" چیزی شده؟" نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم:" بابا طوریش شده؟" که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد:" بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و اللن داره با عروسش کیف دنیا رو می کنه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد:" خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟" از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و می خواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید:" چی کار می کنی؟ ما رو نمی بینی، خوش می گذره؟" ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم:" یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!!" که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد:" الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص می خوری!" و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی‌مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد:" مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حالا فقط رسمی شد." و عبدالله هم پشتش را گرفت:" راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یک سال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سرخرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج می سازن! حتی همون ماشینی هم که بهش دادن، هیچ سند و مدرکی نداره که واقعاً به اسم بابا باشه! فقط یه ماشین خفن دادن دستش که دلش خوش باشه!" ولی دل من قرار نمی گرفت که انگار وارث همه غمخواری های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم:" یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟" مجید از این که دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمی گفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد:" دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون می دونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن. محمد می گفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستون ها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون می کنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستون ها رو به اسم نوریه نزنه!" باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمی‌مان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد:" الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمی کنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار می کنه؟ بذار هر کاری دلش می خواد بکنه! تو چرا حرص می خوری؟" و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد:" اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه وضعیتی داری؟!!! این همه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم می خوای زجرش بدی؟!!!" عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می کشد که نگاهی به من کرد و می خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:" اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
AUD-20210128-WA0590.mp3
9.08M
•°|❤️🌙|°۰ تو ای عشق و ای تمام وجودم .... ♡:) تو بود و نبودم فدای رخ تو همه عالم 💎✨ 🌱✨ ♡  (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓  @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۲ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ سپس بلند شد و به دلداری دل بی قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می سوخت که بی خبر از همه جا، این طور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:" الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!" باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های دخترم را درون بدنم احساس می کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی تاب شده و با بی قراری پَر پَر می زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می رفت که پلک هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم تر رو به عبدالله کرد:" امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشار های این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه." نمی خواستم برادرم بیش از این چوب دل نگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی رنگ خیال مجید را راحت کردم:" من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری برادرانه عذر خواست:" ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی گفتم!" و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد:" از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!" از اینکه این همه برادرم سرزنش می شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم:" چیزی شده که گفتی گرفتاری؟" و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد:" نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد:" ولی فکر کنم مزاحم شدم." و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد:" کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد:" ببخشید! نمی خواستم باهات اینجوری حرف بزنم." سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد:" من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!" و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد:" منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!" و خدا می داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدت ها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت می کشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمی کردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند‌. ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۳ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بی وفایی نزدیک ترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذت بخش بود که احساس می کردم می توانم تمام غم هایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم می لرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش می چکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد:" ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:" مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمی خواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم:" چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث می کرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریاد هایش تا اتاق پذیرایی می رسید:" آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هر چه طرف مقابلش اصرار می کرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ می داد:" امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمی تونم!" و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش می کردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد:" من نمی دونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف می زنن، قرارداد امضا می کنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید:"مگه چی شده؟" خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد:" هیچی! یه مسئله کاری بود. می خواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمی خواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمی خواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمی شد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم. گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب می کرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم:" مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟" سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد:" هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!" دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم:" یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد می کردی؟" سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت:" مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش تخلیه بشه!" و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم:" آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد می زدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمی دانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمی خواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی پُر نازی صدایش زدم:" مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات می سوزه! وقتی می بینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:" الهه جان! تو نمی خواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد:" همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر این که همه تن و بدنم برات می لرزه! وقتی می بینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت می کنه، به هم می ریزم!" ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
🌷 ﷽ 🌷 ۳۵۴ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ............ ولی از تار های سفیدی که دوباره روی شقیقه مو های مشکی اش می درخشید، می توانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم:" آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش می دهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:" الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانیاحساس کنم آرامش تو داره به هم می خوره، دیگه نمی تونم آروم باشم!" و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم:" پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد:" یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام می دادم، باید آرامش تو رو به هم می زدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم قانع نمی شدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:" الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!" که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و می ترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش می دادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ‌‌ ☆ ☆ ☆ همان طور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن می خواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش می داد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف می کردم، حالم بدتر از گذشته شده و عالوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای رهایم نمی کرد، تپش قلب هم به درد هایم اضافه شده و مدام از داغی بدنم گُر می گرفتم. با این همه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر می کردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه هاش را در وجودم می شمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را می کشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور می کردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش می دانست که این روزها چقدر بی تاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش می کردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال این که پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که مسن تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:" من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه." ✍🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 |🦋|•••→ @porofail_me
یادت‌‌ازخاطرم‌نمیرود‌سردارم ... هرثانیه‌دلتنگ‌ترازدیروزمـ... :)🥀 ♥️ 🌱
. یٰا‌مَن‌یُعْطی‌مَن‌لَم‌یَسئَلہُ.. -این‌قسمت‌از‌دعاے‌رجب‌خیلی‌دلبرھ... این‌بند‌همہ‌ی‌فرق‌رجب‌با‌ماھ‌های‌دیگست.. ای‌خدایی‌کہ‌حالِ‌دلِ‌اونایی‌کہ‌ ازت‌نخواستنم‌‌خوب‌می‌کنی.. 🌱