eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
422 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هفتم: روسری قرمز یادم هست در یکی از سفرهایی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هشتم: کاش مادربزرگ اینجا بود سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می‌شد. می‌دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند او(غاده)را دوست ندارند، قبولش نمی‌کنند. آه خدایا! سخت‌ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت. مادر بزرگ به حرفش گوش می‌داد، دردش را می‌فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می‌کرد. جوانی سنی یکی از دختر‌ها را می‌پسندد و مخالفتی هم پیش نمی‌آید، اما پسرک روز عاشورا می‌آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر می‌شود و خواستگار را رد می‌کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف‌ها نبوده می‌خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی‌کند، یک روز می‌نشیند ترک اسب و با دخترش می‌آید این طرف مرز، به صور. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت پنجم : مرخصی‌نیمه‌تمام بعد از چند ماه، مرخصی
💢 💢 خاطرات قسمت ششم: اجرای آتش فوری مختصات محل تجمع را برای اجرای آتش به واحد خمپاره‌انداز و توپ ١٠۶ دادم. در مدت یک ساعت هر قبضه از توپ یا خمپاره‌انداز حدود بیست و چهار گلوله شلیک کرد و سرتاسر منطقۀ مورد نظر را پوشش آتش داد. حجم آتش به ‌قدری زیاد بود که نیروهای خمپاره‌انداز و توپ ١٠۶ خسته شدند و تقاضای پایان مأموریت کردند. با ناراحتی گفتم: «تحرکاتی دیده می‌شود که باید سرکوب شود. اگر مأموریت را ادامه ندهید، به فرمانده گروهان گزارش می‌دهم.» با این تهدید، تا حوالی غروب مواضع و مراکز تجمع ایرانی‌ها را زیر آتش گرفتیم. آن شب، نیروهای ایرانی آمدند روی خاکریز و برای اولین بار شنیدم که به صدام و نیروهای عراقی ناسزا می‌گویند. چند روزی از این قضیه گذشت. تردد و تحرکات ایرانی‌ها خیلی بیشتر شده بود. لودرها و بلدوزرها مشغول خاک‌برداری و ساختن سنگر بودند. در این مدت، چند برج و پست دید‌بانی بر پا کرده بودند. اطراف نهرهایی که به اروندرود ختم می‌شد فعالیت‌هایی دیده می‌شد. این اطلاعات را هنگام رفت و آمد به و از روی گنبد بلند آن به دست آورده بودم. ارتفاع گنبد مسجد فاو زیاد بود و روی خطوط اول و دوم ایران دید خوبی داشت. ایرانی‌ها، چون احتمال دیدبانی از روی گنبد را نمی‌دادند، معمولاً روی آن اجرای آتش نمی‌کردند. تحرکات ایرانی‌ها را به اطلاع افسر اطلاعات و فرمانده گردان رساندم، اما افسر اطلاعات مرا به باد استهزا گرفت و گفت: «تو هنوز سرد و گرم جنگ را نچشیده‌ای. هنوز بچه‌ای و از هر حرکتی که روبه‌روی پست دیدبانی صورت می‌گیرد واهمه داری.» پست دیدبانی را به دلیل موقعیت حساسش با بِتون ساخته بودند. قطر دیواره‌های آن حدود یک متر بود. بارها توپ‌های سنگین و دوربُرد ایرانی‌ها آن را گلوله‌باران کرده بود؛ اما به دلیل استحکام زیادی که داشت آسیب جدّی ندیده بود. ادامه دارد.. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢خاطره‌ خواندنی امیر ناصر آراسته از سپهبد شهید صیاد شیرازی💢 #قسمت_سوم: نماز طولانی صیاد پیر مرد گفت
💢خاطره‌ خواندنی امیر ناصر آراسته از سپهبد شهید صیاد شیرازی💢 : حکمت گریه صیاد اما من به دلم افتاده بود که باید حکمت این حال جناب صیاد را متوجه بشوم. آنقدر اصرار کردم تا دوباره اشک بر صورتش روان شد و با همان وضع گفت: *آقای آراسته دیدی آن پدر شهید لبنانی با من چه کرد؟* من تا حالا فکر می‌کردم که فقط در مملکت خودم مدیون مردم خودم و انقلاب اسلامی هستم، اماامروز فهمیدم که من نه تنها مدیون مردم خودم هستم، بلکه هرجایی در این دنیا مظلوم و شیعه و مسلمانی هست مدیونش هستم. هرجا کسی علیه ظلم می‌جنگد من به آن مظلوم مدیونم و باید در آنجا حضور داشته باشم. هر مظلومی که دارد می‌جنگد من به او مدیونم.گریه من استغفار به درگاه حضرت حق بود. گریه‌ام از این است که من در کشور خودم طوری که مقبول ذات خداوند باشد، قادر به انجام تکالیفم نیستم.‌چگونه می‌توانم در جاهای دیگر انجام وظیفه کنم. من که توان و امکانش را ندارم،هرجایی که جنگی هست حضور پیدا کنم، و هرجا که مظلومی هست دینم را به او ادا کنم، چاره‌ای غیر از اسغفار به درگاه خدا ندارم .کار من امشب استغفار بود که خدایا مرا ببخش. من از انجام وظیفه‌ام در جمهوری اسلامی عاجزم ،چگونه می‌توانم در جاهای دیگر دینم را ادا کنم؟ *این گفت و گویی بود که بین من و‌شهید صیاد رد و بدل شد که فقط خدا گواه آن است* @pow_ms
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند. کافی است پیام تحول‌خواهی این شهید را درک کنیم، او دهها سال زیر خاک مدفون شد و مفقود ماند تا امروز به ما بگوید، من از تغییر خسته شده بودم و رفتم که جهان اسلام را از تکرار نجات دهم. امروز گفتن جملات کلیشه‌ای مانند "شهدا شرمنده‌ایم" کفایت نمی‌کند. پیام واضح شهید که جان شیرین را برایش فدا کرد، اجرای عدالت و دولت اسلامی و بریدن دست غربگرایان از قدرت است. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هشتم: کاش مادربزرگ اینجا بود سرش را گرفت بین
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت نهم: جواب رد به خواستگاری مصطفی مادر بزرگ پوشیه می‌زد، مجلس امام حسین در خانه‌اش به پا می‌کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می‌دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می‌خواند در او عجین شده در ازدواج آن‌ها تردید نمی‌کرد. و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می‌نوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او می‌توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.   قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد. آن‌ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن‌ها این را می‌دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم‌ها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام می‌گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیز‌ها توجه کسی را جلب نمی‌کند. با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. گفتند نه. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت ششم: اجرای آتش فوری مختصات محل تجمع را برای
💢 💢 خاطرات قسمت هفتم :خوابی که تعبیر شد چند روز بعد از این قضایا، از فرمانده گروهان مرخصی گرفتم تا سری به خانواده بزنم و آب و هوایی عوض کنم. در مرخصی که بودم، یک شب خواب دیدم از منطقۀ ما رودخانه‌ای می‌گذرد. من به دست ایرانی‌ها اسیر شده‌ام و آن‌طرف رودخانه خانواده‌ام، اسباب و اثاثیه بر سر، در حال فرارند. با صدای بلند خانواده‌ام را صدا می‌زدم؛ اما آن‌ها، بدون اینکه به من توجهی بکنند، با عجله می‌رفتند و هر لحظه فاصله‌شان با من بیشتر می‌شد صبح که بیدار شدم، خوابم را برای مادرم تعریف کردم. او با ناراحتی گفت: «آخر حالا چه وقت خواب تعریف کردن است!» حسابی رفتم توی فکر و از شدت ناراحتی حتی سر سفرۀ صبحانه هم ننشستم در تاریخ 1986/2/9 میلادی مرخصی‌ام تمام شد و به منطقۀ فاو برگشتم. آن شب، از ساعت دوازده نیمه‌شب تا دو و نیم بامداد، نوبت من بود که به دیدگاه بروم. نگهبان دیدگاه، که از دستۀ مجاور به صورت کمکی آمده بود، سراسیمه وارد سنگر استراحت شد و بیدارم کرد. من، که تازه خوابم برده بود، با ناراحتی گفتم: «چه خبر است؟ چرا بیدارم کردی؟» نگهبان دیدگاه با ترس و لرز گفت: «بلند شو! یک قایق وسط رودخانه دیدم ...» فوری بلند شدم و به دیدگاه رفتم. با دوربین دید در شب منطقه را بررسی کردم؛ ولی چیزی ندیدم. به نگهبان گفتم: «شاید خیالاتی شدی یا ترسیدی! اینجا که خبری نیست.» اما او همچنان تأکید داشت که قایق ایرانی‌ها را هم با چشم و هم با دوربین دیده است. برای اینکه ترسش بریزد، اسلحه را برداشتم و حدود نود گلوله به سمت رودخانه شلیک کردم. وقتی می‌خواستم به سنگر استراحت برگردم، جلوی مرا گرفت و قسم خورد چیزی که می‌گوید حقیقت دارد. چنان مطمئن حرف می‌زد که تصمیم گرفتم این خبر را با تلفن به مسئول گروهان گزارش کنم. هر چه سعی کردم با تلفن مقر گروهان را به‌گوش کنم فایده نداشت. فهمیدم که سیم تلفن قطع شده است. سیم را کشیدم. آزاد بود. بیشتر کشیدم. سر سیم، که قطع شده بود، به دستم رسید. با خودم گفتم: «در این چند ساعت که انفجار گلوله یا تیراندازی نشده. حتماً ایرانی‌ها با عبور از اروند‌رود سیم‌ها را قطع کرده‌اند.» دو عدد نارنجکی را که در دیدگاه داشتم برداشتم و رفتم روی سقف دیدگاه. خواستم ضامن نارنجک را بکشم و پرتاب کنم؛ اما هر چه سعی کردم ضامن درنیامد. چند دقیقه با ضامن نارنجک‌ها کلنجار رفتم. بی‌فایده بود. خیلی عجیب بود. قبلاً چند بار ضامن نارنجک‌ها را درآورده و دوباره جا زده بودم؛ ولی در آن لحظات هر چه تلاش کردم ضامن درنیامد. خواستم اسلحه را بردارم و میان درخت‌های بین دیدگاه و اروندرود را به رگبار ببندم که حملۀ ایرانی‌ها شروع شد. ادامه دارد.. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢خاطره‌ خواندنی امیر ناصر آراسته از سپهبد شهید صیاد شیرازی💢 #قسمت_چهارم: حکمت گریه صیاد اما من به د
💢خلاصه زندگی پرافتخار شهيد علی صیاد شیرازی💢 سپهبد شهید صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز در استان خراسان دیده به جهان گشود او پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دبیرستان وارد دانشکده افسری و در سال ۱۳۴۶ موفق به اخذ دانشنامه لیسانس از آن دانشکده شد. وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به‌مدت چندسال در بخش‌های مختلف ارتش به ویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش تلاشی گسترده داشت. شهید پس از پیام امام خمینی مبنی بر شناسایی نیروهای مخلص ارتش طاغوت، شناخته شد و به خاطر توان بالای سازماندهی‏‌اش مورد توجه حضرت امام و یاران انقلاب اسلامی قرار گرفت. وی پس از طی دوره تخصصی توپخانه در آمریکا با درجه ستوان‏یکم و سمت استادی، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان به تدریس پرداخت و در همان شرایط به‌عنوان عنصری حزب‏اللهی در جهت ‏سازماندهی نظامیان انقلابی فعالیت خود را آغاز کرد. از مهم‌ترین اقدامات او پس از پیروزی انقلاب اسلامی، می‌توان به تهیه طرح‌های عملیاتی که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگان‌های مریوان، بانه و سقز شد، اشاره کرد. او در مهر ماه سال ۱۳۶۰ به پیشنهاد رئیس شورای‌عالی دفاع از سوی امام خمینی به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد. در این منصب فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیات‏های پیروزمند ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، فتح‌المبین و بیت‌المقدس را بر عهده داشت امیر شجاع سپاه اسلام در شهریورماه سال ۱۳۷۲ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد. صیاد شیرازی در 16 فروردین ۱۳۷۸ همزمان با عید خجسته غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد. امیر علی صیادشیرازی روز شنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۳۷۸ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبح که با اتومبیل خود به قصد عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود در حوالی خانه‌اش مورد سوء قصد عوامل تروریست قرار گرفت و به شهادت رسید. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت نهم: جواب رد به خواستگاری مصطفی مادر بزرگ پ
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت دهم:زیر توپ و خمپاره آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می‌کردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدند و من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشار‌ها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. می‌گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن‌ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. وسواس داشت که آن‌ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آن‌ها بود. روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمی‌دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هفتم :خوابی که تعبیر شد چند روز بعد از این ق
💢 💢 خاطرات قسمت هشتم :حمله ایران از هر طرف آتش سلاح‌های سبک و سنگین شروع به بارش کرد. در زیر آن آتش سنگین، نفهمیدم چطور جان سالم به در بردم و پایین آمدم. در زمان کوتاهی، خط اول ما شکسته شد و ایرانی‌ها پیش‌رَوی خود را در دل شب آغاز کردند. روی خاکریز اول، به فاصلۀ هر پنجاه متر یک دوشکا و یک پدافند ضد هوایی ٢٣ میلی‌ متری و هر هزار متر یک شلیکای چهار لول مستقر بود. طوری خط را پوشش می‌دادند که حتی یک نفر هم نمی‌توانست از تیر‌رس آن‌ها جان سالم به در ببرد. مانده بودم که نیروهای ایرانی چطور عرض هزار و دویست متری اروندرود، میدان‌های مین، سیم‌های خاردار، بشکه‌های فوگاز، و موانع دیگر را پشت ‌سر گذاشته و به این سرعت خط اول ما را به تصرف درآورده‌اند به‌ سرعت خودم را میان نیزارهای روبه‌روی سنگرِ استراحت مخفی کردم. بعد از اینکه اوضاع کمی آرام شد، به سمت خانه‌های خشتی حرکت کردم. نیروهای ایرانی خط اول را شکسته و به سمت جادۀ اول فاو بصره در حال پیش‌رَوی بودند. برای همین، تردد برایم آسان‌تر شده بود. با پشت‌ سر گذاشتن خانه‌های خشتی به منطقه‌ای هموار رسیدم. آن‌طرف، مخازن نفت فاو دیده می‌شد. پشت این مخازن جادۀ اصلی قرار داشت. تصمیم گرفتم با عبور از این منطقۀ هموار خود را به مخازن نفت و سپس به جاده برسانم و از آنجا به ام‌القصر یا ابوالخصیب فرار کنم. می‌خواستم با حرکت به جلو از آن مهلکه نجات پیدا کنم؛ اما پاهایم یاری نمی‌کردند و دلم برای رفتن به عقب راغب‌تر بود. از آنجا که حملۀ ایرانی‌ها هنوز در مراحل اولیه بود، تمرکز آتش توپخانه و ادوات روی خط اول بود. شهر فاو و مخازن نفتی کمتر زیر آتش قرار داشتند. به‌اجبار، به سمت خانه‌های خشتی برگشتم تا از دید و تیررس نیروهای ایرانی در امان باشم. وارد یکی از خانه‌های خشتی شدم تا محلی امن و دور از دسترس ایرانی‌ها پیدا کنم. به‌رغم جست‌وجوی زیاد، نتوانستم جای مناسبی پیدا کنم. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢خلاصه زندگی پرافتخار شهيد علی صیاد شیرازی💢 سپهبد شهید صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز در ا
💢خاطرات کوتاه از صیاد دلها💢 قسمت پنجم: فرمان سرباز و فرمان خدا❗️ یک روز در یکی از قرارگاه‌ها، صیاد از من پرسید: «فلانی! میزان شرکت رزمنده‌ها در نماز جماعت به چه صورت است؟» گفتم: «اکثر رزمنده‌ها در نماز جماعت ظهر و عصر و مغرب و عشاء شرکت می‌کنند، ولی تعداد شرکت‌کنندگان در نماز جماعت صبح کم است.» ایشان گفت: «به همه اعلام کن که فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشند.» و من این کار را کردم. صبح همه در حسینیه حاضر شدند و صیاد بلند شد و گفت: «برادران! شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید، ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان، شما را به نماز جماعت می‌خواند، توجه نمی‌کنید!» این کار خیلی حاضران را تحت تاثیر قرار داد. راوی: مسلم بهادری @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت دهم:زیر توپ و خمپاره آقای صدر دخالت کرد و گ
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت یازدهم: مصطفی سرم داد زد! مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت، اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر! وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می‌رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می‌کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می‌شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی‌خواهم شما بی‌اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آن‌ها باشید. به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هشتم :حمله ایران از هر طرف آتش سلاح‌های سبک
💢 💢 خاطرات قسمت نهم: سقوط کامل فاو گلوله‌باران منطقه همچنان ادامه داشت و ایرانی‌ها مشغول تحکیم مواضع جدیدشان بودند. پس از جست‌وجوی زیاد، چشمم به مغازه‌ای افتاد که درِ آن به سمت کوچۀ خاکی باز می‌شد. وارد مغازه شدم. یک میز چوبی مثلث‌شکل و توخالی در گوشۀ مغازه بود. دو طرف میز با چوب پوشیده بود و فقط یک طرف آن باز بود. داخل فضای خالی میز شدم و قسمت باز آن را به طرف دیوار هل دادم؛ طوری که اگر سربازان ایرانی وارد مغازه می‌شدند، چیزی جز یک میز چوبی کثیف و خاک‌آلود، که به دیوار چسبیده بود، نمی‌دیدند.سه روز و سه شب داخل میز، بدون آب و غذا، به ‌سر بردم. در آن مدت، تنها مونس من صدای هواپیماهای جنگندۀ ایرانی و عراقی و صدای شلیک و انفجار گلوله‌های توپ و خمپاره بود. چند بار هم صدای سربازان ایرانی را شنیدم. آن‌ها وارد خانه‌ای شدند که مغازه در آن قرار داشت و به داخل اتاق‌ها تیراندازی کردند. روز سوم، از شدت گرسنگی و تشنگی خوابم برده بود که با صدای نیروهای ایرانی بیدار شدم. سه یا چهار نفر بودند. همین‌ که وارد خانه شدند، شروع کردند به تیراندازی و سپس وارد مغازه شدند. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. در این فکر بودم که اگر نارنجک بیندازند، چه می‌شود. اگر میز را به رگبار ببندند، اگر میز را جابه‌جا کنند، اگر ... . در همین فکر بودم که با صدای لگد سرباز ایرانی به میز به خود آمدم. سربازها لباس‌های کهنه و کثیف و به درد نخور کف مغازه را با پا این‌طرف و آن‌طرف انداختند و از مغازه خارج شدند. با رفتن سربازان ایرانی، نفس راحتی کشیدم. این ‌بار هم جان سالم به ‌در بردم و باید صبر می‌کردم تا در موقعیت و فرصتی مناسب خودم را به نیروهای خودی برسانم. شب چهارم از شدت گرسنگی و تشنگی تصمیم گرفتم از مخفیگاهم بیرون بیایم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم. از داخل مغازه، یک قوطی خالی شیرخشک برداشتم و به سمت نهر آبی که در چند متری مغازه قرار داشت و به اروندرود ختم می‌شد رفتم. از شلیک گلوله‌های منور بر فراز ام‌القصر و روستای_معابد فهمیدم که ایرانی‌ها فاو را در کنترل کامل خود گرفته‌اند و اثری از حضور نیروهای عراقی در آن حوالی نیست این چهار روز و خارج شهر ان کامل سقوط کرده بود. گوش‌هایم را تیز کردم و با چشمانی باز، آهسته و با احتیاط، خودم را به نهر آب رساندم. قوطی خالی شیر خشک را پر کردم و به مخفیگاهم برگشتم. تنها امیدم این بود که ارتش عراق با یک حملۀ بزرگ فاو را باز پس بگیرد و من نجات پیدا کنم. ادامه دارد... @pow_ms