43.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢خانه من، ستاد من💢
این کلیپ را فقط کسانی که عاشق ایران هستند، ببینند.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و یکم: محو زیبائی بود. یادم هست اسرائیل
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت بیست و دوم: سعادتها و رنجها
حتی وقتی توپها میآمد و منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید.
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانیشدن برای خدا است.
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم. میگفت: نه! محافظ من خداست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم همینطور.
یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_نوزدهم: عبور از اروند یک ماه و اندی از مخفی
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیستم: هنوز زندهام
شب سوم، با پای برهنه از حمام خارج شدم تا ببینم در مقر گروهان ما و اسکلۀ اول نیروهای ایرانی حضور دارند یا نه. گروهان ما، قبل از عملیات ایرانیها، در سه اسکلۀ بارگیری نفت در کنارۀ اروندرود مستقر بود. محافظت و نگهبانی از آن سه اسکله به عهدۀ دستۀ ١١ گروهان بود. دستۀ ١٢ در کازینوی مشرف بر رودخانه مستقر بود. زمانی که مسئول پست دیدبانی خط مقدم بودم، در منطقۀ اسکلۀ اول تا المعام، که روبهروی ابوالخصیب و موازی با رودخانه بود، زیاد رفت و آمد میکردم و منطقه را کاملاً میشناختم. منطقه از کشتزارها و باغات و نخلستان وسیعی تشکیل شده بود. اگر میتوانستم اسکلۀ اول عبور کنم و خود را به کشتزارها و باغات برسانم، میتوانستم با عبور از نهری به نهر دیگر و از منطقهای به منطقۀ دیگر خودم را به اسکلۀ المعام برسانم.
برای اینکه موقع حرکت سروصدایی ایجاد نشود و ردّ پایم روی زمینهای شنی و شورهزار نماند پابرهنه آمده بودم.
به حوالی اسکلۀ اول که رسیدم، متوجه شدم نیروهای ایرانی روی اسکله مستقر شدهاند. تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به آن منطقه برسانم و در فرصت مناسب، با عبور از خط اول نیروهای ایرانی، خودم را به خط اول نیروهای خودی برسانم. با همین نقشه حرکت کردم؛ اما تاریکی هوا و تغییراتی که نیروهای واحد مهندسی در شکل ظاهری زمین داده بودند باعث شد راه را گم کنم و از آنطرف مقر گروهان، که دشتی هموار بود، سر در آورم. نیروهای ایرانی در آن منطقۀ رملی و شورهزار سنگرهایی با ارتفاع خیلی کم ساخته بودند که از دور به صورت تلی از خاک دیده میشد.
همانطور که حرکت میکردم، احساس کردم جایی که ایستادهام از سطح زمین مرتفعتر است. شکافی زیر پایم بود و نور ضعیفی از آنجا به بیرون میتابید. بیشتر که دقت کردم، فهمیدم روی سقف یکی از سنگرهای ایرانی قرار دارم. از شدت ترس مدتی نتوانستم از جایم حرکت کنم. عقلم کار نمیکرد. نمیدانستم چه باید بکنم. ماه زیر ابرهای متراکم پنهان شده و تاریکی محض بر منطقه حکمفرما بود.
آهسته، طوری که هیچ صدایی ایجاد نشود، از سقف سنگر ایرانیها پایین آمدم و با سرعت دور شدم و خودم را به مخفیگاهم رساندم. آنقدر ترسیده بودم که تصمیم گرفتم دیگر ریسک نکنم و جانم را به مخاطره نیندازم. اما، چند روز بعد، باز هم تصمیم گرفتم هر طور شده از آن مهلکه جان سالم به در ببرم. یک بار خواستم از پل عبور کنم؛ اما نشد. بار دیگر کوشیدم خودم را به اسکله برسانم؛ اما باز بخت یاریام نکرد. هر بار که به نحوی جان سالم به در میبردم از کارم پشیمان میشدم و به مخفیگاهم بازمیگشتم و خودم را سرزنش میکردم.
چند روزی به همین منوال گذشت. ترس و ناامیدی و یأس مثل خوره به جانم افتاده بود. احساس میکردم روز به روز به مرگ نزدیکتر میشوم. یاد و خاطرۀ پدر و مادر و برادرانم همیشه ذهنم را مشغول میکرد. اما چاره چه بود؟ ذخیرۀ غذایی که تمام شد، تصمیم گرفتم بار دیگر به مقر گروهان بروم؛ شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم.
ساعت ده شب به سمت مقر گروهان به راه افتادم. با هوشیاری بسیار همهجا را زیر نظر گرفتم. وقتی به نزدیکی خاکریز مقر گروهان رسیدم، دیدم نیروهای ایرانی در مقر مستقر شدهاند. خود را به جایی که آنها پسماندههای غذای خود را میریختند رساندم. نانهای خشک، به علت شورهزار بودن زمین و قرار گرفتن در معرض نور خورشید، مانند سنگ سفت شده بود. با همۀ این اوصاف، در آن حال، همان نانها هم برایم بسیار گوارا و خوشمزه بود. یک گونی سنگری را از نان خشک پر کردم و همراه خود به پناهگاه بردم. در طول شبانهروز از ریشۀ گیاهان و نان خشک، که در آب نرم میکردم، تغذیه میکردم و خدا را شکر میکردم که هنوز زندهام.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و دوم: سعادتها و رنجها حتی وقتی توپه
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت بیست و سوم: خواسته امام از مصطفی
مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی میکردم، اشک میریختم.
برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا میتوانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را میدانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمیکردم بشود. خیلی شخصیتها میآمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچههای ایرانی میآمدند و در موسسه تعلیمات نظامی میدیدند.
میدانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی میگفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم.
وارد این جریان شدم و نمیدانستم نتیجهاش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم میرویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمیگردید؟ گفت: نمیدانم!
مصطفی رفت، آنها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواستهاند که بمانم و من میمانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیستم: هنوز زندهام شب سوم، با پای برهنه ا
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_یکم
کمد
روزی در حمام خوابیده بودم که در اصلی خانه با ضربهای محکم باز شد و بعد صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سربازان ایرانی معمولاً از در اصلی وارد خانه میشدند و از در پشتی بیرون میرفتند و به این ترتیب راه خود را کوتاه میکردند. اگر میخواستند خانه را بازرسی کنند، با نگاهی گذرا اتاقها را میدیدند و میرفتند؛ اما آن دفعه با دفعات پیش فرق میکرد.
از سوراخهای کمد آنها را میدیدم. سه نفر بودند. یکی از آنها میانسال بود، با محاسن پُرپشت و جوگَندمی و آرم سپاه روی جیب پیراهنش دیده میشد. دو نفر دیگر جوانتر بودند. یکی از آنها خیلی کم سن و سال بود. باورم نمیشد. نوجوانها ظاهراً بسیجی بودند. یکیشان، علاوه بر اسلحه، نارنجک هم به کمرش بسته بود.
مرد میانسال جلوی در اتاق ایستاد و دو نفر دیگر وارد اتاق شدند. آنها آمده بودند تا شاید از میان وسایل بهجاماندۀ ساکنان روستا چیز بهدَردبخوری پیدا کنند. لباسهای کف اتاق و زیر تخت را برداشتند و وقتی دیدند به دردشان نمیخورد آنها را به گوشۀ اتاق پرت کردند.
روی کمدی که جلوی در حمام گذاشته بودم، به مرور زمان و بعد از انفجار گلولههای توپ و خمپاره، مقدار زیادی خاک نشسته بود. بیاحتیاطی کرده بودم و آینه و شانهام را روی لبۀ بالای کمد جا گذاشته بودم. آن که جوانتر بود به
سمت کمد آمد. تنها درِ سالم کمد را باز کرد؛ اما چیزی پیدا نکرد. سرش را که بلند کرد چشمش به آینه و شانه افتاد. آنها را برداشت و به گمان اینکه شاید روی کمد چیز دیگری هم باشد سعی کرد کمد را روی زمین بیندازد. در آن لحظات نفسگیر، مانده بودم چه کار کنم. تنها چاره این بود که هر طور شده مانع افتادن کمد روی زمین بشوم. به دیوار حمام تکیه دادم و چهار انگشتی لبۀ بالایی کمد را گرفتم. جوان بسیجی کمد را گرفته بود و جلو میکشید. من هم از عقب، با انگشتانم، تختۀ کمد را محکم گرفته بودم تا کمد برنگردد. این کش
و قوس حدود پنج دقیقه طول کشید. اعصابم سست شده بود. دیگر قدرت نگه داشتن کمد را نداشتم. تصمیم گرفتم کمد را روی آن بسیجی جوان هل بدهم تا شاید بترسد و فرار کند یا خودم را برای اسارت آماده کنم.
یک لحظه، کمد را با فشار به طرف جوان هل دادم. کمد با صدای زیادی بر زمین افتاد و گرد و غبار غلیظی فضای اتاق را فَراگرفت. من، که خودم را در پایان راه میدیدم، جلوی در حمام ایستادم و دستهایم را به نشانۀ تسلیم بالا بردم. گرد و غبار داخل اتاق که خوابید، در نهایت تعجب دیدم کسی داخل اتاق نیست. از روی کمد، که کف اتاق افتاده بود، رد شدم و خودم را به در پشتی رساندم. آن سه نفر، در حالی که با هم صحبت میکردند، از خانه دور و دورتر میشدند. از اینکه از مرگ یا اسارت حتمی نجات یافته بودم خدا را شکر کردم و به اتاق برگشتم. کمد را سر جایش، جلوی در حمام، گذاشتم و کف حمام نشستم. هنوز بدنم میلرزید.
بعد از آن حادثه، فهمیدم ماندنم در حمام خطرناک و مرگآفرین است. باید چارهای میاندیشیدم. تصمیم گرفتم در دیوار کاهگلی حمام یک شکاف به طرف زمین متروکه ایجاد کنم تا در مواقع ضروری بتوانم از آنجا فرار کنم. با کلنگی که در خانه بود یک شکاف در پایین حمام باز کردم که به زمین متروکه راه داشت. سه طرف زمین را دیوار خانههای مجاور احاطه کرده بود و طرف چهارم آن رو به خیابان بود. به مرور زمان گیاهان هرز و نیهای بلندِ خودرو رشد کرده و مانع از آن بود که نیروهای ایرانی شکاف را ببینند. اگر از راه شکاف وارد حمام میشدم، کسی که در خیابان بود نمیتوانست مرا ببیند. ابعاد
دریچه به قدری بود که فقط میشد اول سر و دستها و سپس بدن را با غلتیدن از آن خارج کرد. برای جلوگیری از ورود سگهای ولگرد و گراز به داخل حمام، یک قطعه حصیر را جلوی شکاف قرار دادم. با این کار تا حدود زیادی خیالم راحت شد. اگر نیروهای ایرانی از داخل اتاق میخواستند مرا بگیرند، میتوانستم از شکاف دیوار فرار کنم و اگر از سمت شکاف دیوار قصد نفوذ داشتند، بدون نیاز به مقاومت یا درگیری، از داخل ساختمان فرار میکردم
روزها بهسختی سپری میشد و ذخیرۀ خوراکم رو به اتمام بود. در مقر گروهان و خمپارهانداز هم چیزی برای خوردن باقی نمانده بود. پاک مستأصل شده بودم. باید برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر میرفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر میافتاد.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
لعنتالله علی الکذاب المفتری.
اینم مدرک دکترای دانشگاهی آیتالله دکتر رئیسی.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای زیبای من!
میستایم تو را به خاطر پیروزی زیبایی(نور) بر زشتیها و تاریکیها(ظلمات)
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و سوم: خواسته امام از مصطفی مصطفی الان
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت بیست و چهارم: گل از گلش شکفت
هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه میشود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. میگفت: نمیخواهم بچهها فکر کنند من و شما رفتهایم ایران و آنها را ول کردهایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمیگشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه میشود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا میکند؟
تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا میکردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد میآمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمیشدم، دیگران هم نمیگفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس میکردم مسئلهای هست ولی کسانی که دورم بودند میگفتند: چیزی نیست، مصطفی برمیگردد. هیچ کس به حرف من گوش نمیکرد. مثل دیوانهها بودم ودلم پر از آشوب بود.
روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه میگویم گوش نمیدهند. نمیگذارند من بروم.
فردای آن روز بازرگان او را خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول میدانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، میشناخت.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیست_و_یکم کمد روزی در حمام خوابیده بودم ک
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بسیت_و_دوم:
درخت سدر
اگر برای یافتن خوراکی به مقرهای دورتر میرفتم که در آن صورت جانم بیش از پیش به خطر میافتاد.
یک روز، که خانههای روستایی را میگشتم، وارد خانهای شدم که در حیاط آن درخت سدر بزرگی وجود داشت. میوههای درخت درشت و مرغوب بود. تصمیم گرفتم چند قوطی با خودم ببرم و مقداری از میوههای درخت را بچینم و برای چند روز ذخیره کنم.صبح روز بعد، چند قوطی برداشتم و با رعایت احتیاط کامل خودم را به آن خانه، که در کوچهای فرعی قرار داشت، رساندم. درخت سدر شاخ و برگهای زیادی داشت و ارتفاع آن کمی بلندتر از سطح خانههای روستا بود. بعد از کنترل محوطۀ اطراف، از درخت بالا رفتم و مشغول چیدن میوههای آن شدم. قوطی اول و دوم را پر کرده بودم که ناگهان در آهنی خانه با ضربۀ شدیدی باز شد و سه سرباز ایرانی با اسلحه وارد حیاط خانه شدند. سربازها حیاط خانه را برانداز کردند. یکی از آنها وارد اتاق اولی شد و شروع به تیراندازی کرد. دو نفردیگر هم، اسلحه به دست و آماده، جلوی در ایستاده بودند. من، که بالای درخت بودم، ترسان و لرزان آنها را نگاه میکردم. کوچکترین حرکت یا صدایی آنها را متوجه حضور من میکرد و در آن صورت معلوم نبود چه سرنوشتی برایم رقم میخورد.
لحظاتی بعد، که برایم بیش از ساعتها گذشت، نفر دوم و سوم هم وارد اتاق شدند. نفس راحتی کشیدم و کمی خودم را روی درخت جابهجا کردم. دقایقی بعد، آن سه نفر، بعد از بازرسی اتاقهای دیگر،
وارد حیاط شدند. چند تکه لباس کهنه همراه خود بیرون آوردند و بعد از اینکه دیدند به دردشان نمیخورد آنها را کف حیاط انداختند و به اتاق روبهرویی، که حکم انبار داشت، رفتند.
لحظات بهکندی میگذشت. ترس سراسر وجودم را گرفته بود. کافی بود سرشان را کمی بالا بیاورند تا مرا بالای درخت ببینند. در آن صورت، باید غزل خداحافظی را میخواندم. لحظاتی بعد، آن سه نفر، که چیز بهدَرد بخوری پیدا نکرده بودند، از انباری بیرون آمدند و از خانه بیرون رفتند. از بالای درخت آنها را دیدم که راه خود را از کنار نهر و به موازات خاکریزهای مخازن نفت در پیش گرفتند و رفتند. با رفتن آنها، با سرعت بیشتری بقیۀ قوطیها را از میوه پر کردم و به حمام برگشتم.
روزها و ساعتها به همین منوال میگذشت. امیدی به نجات نداشتم. از زندگی سیر شده بودم و آن را پست و کوچک و بیمقدار میشمردم.
با گذشت دو سه روز بعد، ذخیرۀ میوههای درخت سدر هم به پایان رسید و مجبور شدم دست به کار خطرناکتری بزنم. این بار تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک به مقر نیروهای جیشالشعبی بروم که بین مقر گروهان و گردان قرار داشت. قبل از حملۀ نیروهای ایرانی، به مقر اطراف جادۀ اصلی زیاد رفت و
آمد میکردم و آن حوالی را خوب میشناختم. آنموقع محافظت از مقر گروهان بر عهدۀ عدهای سرباز معلول و از کار افتاده بود که از خدمت نظام وظیفه معاف شده بودند؛ اما به دلیل کمبود شدید نیروی انسانی در ارتش، بهرغم ناتوانی جسمی، به عنوان نگهبان و دژبان در مقرها به کار گرفته میشدند.
شبهنگام از مخفیگاه خارج شدم و پس از عبور از نهر آب خودم را به خاکریزهای مخازن نفت رساندم. جلوتر رفتم و پشت خاکریزی که مشرف بر پست دژبانی مقر گروهان بود مستقر شدم. حدود یک ساعت مقر گروهان و اطراف آن را زیر نظر گرفتم تا اینکه مطمئن شدم کسی آنجا نیست. حد فاصل بین خاکریز تا مقر نیروهای جیشالشعبی زمینی باز و هموار بود. سینهخیز خودم را به دژبانی مقر رساندم.
بوی تعفن اجساد عراقی فضا را پر کرده بود. هیچ تردد و سروصدایی داخل مقر محسوس نبود. کمی که جلو رفتم به جنازۀ یک سرباز عراقی رسیدم که فقط پاهایش بیرون بود و سر و سینهاش زیر خاک بود. از کفشهای غیر نظامیاش فهمیدم او یکی از همان نیروهای معلول و از کار افتاده است که در مقر به عنوان نگهبان انجام وظیفه میکرد. از او گذشتم و خودم را به اتاق دژبانی رساندم و به جستوجو پرداختم. آنجا چیز بهدَردبخوری پیدا نکردم. از اتاق دژبانی، به حالت سینهخیز، خودم را به مقر نیروهای جیشالشعبی
رساندم. سقف مقر، که از صفحههای آهنی بود، بر اثر اصابت گلولههای توپ و خمپاره تخریب شده بود. در اتاقها و آشپزخانۀ مقر هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم.
داشتم با ناامیدی از مقر خارج میشدم که چیزی توجهم را جلب کرد.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
نظرسنجی سایت اصلاحطلب عصر ایران. سوال این بوده که در مناظرات دور اول کدامیک از نامزدها بهتر عمل کرده است؟ جالب اینکه با مشخص شدن نتایج و رای *۶۸درصدی* کاربران به آیتالله رئیسی، اعلام کردند که از ساعت دوم، نظرسنجی با حمله سایبری مواجه شده است.!!!
وقاحت یعنی همینکه نتایج نظرسنجی خود را هم قبول نداشته باشی!
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و چهارم: گل از گلش شکفت هرچند خوشحال بو
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت بیست و پنجم: هندوانه و پنیر
من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر میکردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: میخواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامههای کشورهای عرب. مصطفی میگفت و من مینوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به میاندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تنها.
زبان فارسی که بلد نبودم. قدم میزدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت میکردم، چون انگلیسی بلد بودند.
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان میافتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان میانداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت میکرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری میخواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آنها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدیم، خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بسیت_و_دوم: درخت سدر اگر برای یافتن خوراکی
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت_بیست_و_سوم
#نان
نزدیکتر رفتم. یک کیسۀ بزرگ بود که زیر تکهها و بقایای سقف مانده بود. تکههای سقف را کنار زدم و کیسه را بیرون آوردم. در نهایت ناباوری دیدم داخل کیسه حدود صد کیلو آرد هست. بهتر از این نمیشد. از شدت خوشحالی نمیدانستم چه کار کنم. آردها را در چهار کیسۀ بیست تا بیست و پنج کیلویی ریختم و تصمیم گرفتم همان شب کیسههای آرد را به مخفیگاهم ببرم.
ایرانیها معمولاً، به علت بمباران هواپیماهای عراقی و آتش پُرحجم توپخانه، روزها کمتر از مواضع خود بیرون میآمدند و شبها بیشتر رفت و آمد میکردند. این موضوع تردد را برای من دشوارتر میکرد؛ بهخصوص که فاصلۀ مخفیگاه تا مقر جیش الشعبی دو برابر فاصلۀ مقر گروهان تا مخفیگاهم بود. بنابراین، با احتیاط بسیار حرکت کردم. بعد از طی مسافتی میایستادم و منطقه را کنترل میکردم و سپس به راهم ادامه میدادم.
آن شب، با هر زحمتی که بود، صد کیلو آرد را در چهار نوبت، با هراس و دلهره، به حمام بردم. تصمیم گرفته بودم همۀ آردها را در یک نوبت به نان تبدیل کنم تا خطر لو رفتن آتش و بوی نان به حداقل برسد. برای این کار، باید کبریتی پیدا میکردم
مدت زیادی به طلوع آفتاب نمانده بود. بهرغم خستگی مفرط و بیخوابی، به مقر گروهان خمپارهانداز رفتم تا شاید بتوانم کبریت پیدا کنم. با کمک شبرنگی که همراه داشتم، توانستم یک قوطی کبریت و یک بسته نمک در آشپزخانۀ مقر پیدا کنم و به مخفیگاهم برگردم. هوا گرگ و میش بود و آفتاب میخواست از مشرق سر برآورد که از شدت خستگی و بیخوابی به خوابی عمیق فرورفتم.
از شدت خستگی سراسر طول روز را خوابیدم. هوا تاریک شده بود که از خواب بیدار شدم. تصمیم گرفتم تا صبح همۀ آردها را خمیر کنم و نان بپزم. اولین بار بود که میخواستم نان بپزم. تا آن روز نه خمیر تهیه کرده بودم و نه نان پخته بودم. فقط در تلویزیون دیده بودم که مردم فقیر افریقا چگونه برای خود نان میپزند.
برای یافتن وسایل مورد نیاز، گوشه و کنار خانه را گشتم. درپوش آهنی یکی از بشکههای آب را، که کثیف و زنگزده بود، برداشتم و تمیز کردم تا از آن به جای ساج(تابه نان پزی) استفاده کنم. در اتاق مجاور، چالهای برای روشن کردن آتش کندَم و اطراف آن را با آجر بالا آوردم تا ساج بالاتر قرار بگیرد. پتویی کهنه را هم جلوی در اتاق نصب کردم؛ طوری که از بالا کاملاً چهارچوب را بپوشاند و نور دیده نشود و از پایین با سطح زمین فاصله داشته باشد تا دود بیرون برود.کارهای تنور و اتاق که تمام شد، با دو گالن آهنی، که در منزل بود، از نهر آب آوردم و شروع کردم به خمیر کردن آردها. با فراهم کردن هیزم کافی و روشن کردن آتش، کار پخت نان را شروع کردم. تا صبح بیش از چهارصد قرص نان پختم و پس از پایان کار کمدِ جلوی حمام را کنار کشیدم و نانها را تا سقف حمام روی هم چیدم. روی آنها را هم با چند پتو پوشاندم که زود خشک نشوند و بتوانم حداقل یک هفته نان نرم و تاره بخورم. بعد از جابهجا کردن نانها، چالۀ آتش را با خاک پر کردم و هیزمهای باقیمانده و نیمسوخته را هم بیرون بردم و همۀ آثار بهجامانده از آرد و خمیر و هیزم و خاکستر را از بین بردن پتویی را هم که جلوی در اتاق آویخته بودم برداشتم. پس از اینکه کمد را سر جایش کشیدم داخل حمام شدم و با خاطری آسوده و دلی شاد خوابیدم.
با اینکه میدانستم آن مقدار نانْ خوراکِ حداقل دو ماهم را تأمین میکند، در مصرف آنها صرفهجویی میکردم و تا زمانی که گرسنه نمیشدم از آنها نمیخوردم.
یک هفته از مخفیگاهم بیرون نیامدم. در آن مدت، هواپیماهای عراقی مواضع نیروهای ایرانیها را مرتب و بهشدت بمباران میکردند. توپخانه و خمپارهاندازهای خودی هم با دستودلبازی هر چه بیشتر مواضع ایرانیها را زیر آتش میگرفتند. اطراف مخفیگاه من هم از آتش توپخانه و بمباران هواپیماها بینصیب نمیماند و هر از چند گاه با انفجار گلولههای توپ و بمبهای سنگین به لرزه درمیآمد.
خدا را بر نعمت نانها سپاسگزار بودم و از اینکه تا مدتی طولانی نیاز به جستوجوی خوراکی و بیرون رفتن از مخفیگاه و قرار گرفتن در معرض ترکش و تیر نداشتم شاکر بودم.
با ذخیره کردن آن همه نان در حمام جایم تنگ شده بود. به همین جهت، تصمیم گرفتم آرپیجی ٧ را، که جاگیر بود و از آن نمیتوانستم استفاده کنم، جایی پنهان کنم. بهترین کار خاک کردن آن بود. برای جلوگیری از زنگ زدن، آن را خوب روغن مالی کردم و در کیسهای پلاستیکی گذاشتم. سپس آن را در گونی مخصوصِ ساختِ سنگر قرار دادم تا وسط باغچۀ حیاط، کنار درخت خرما، پنهان کنم.
کلنگی که دیوار پشت حمام را با آن سوراخ کرده بودم در باغچۀ حیاط مشغول حفر گودالی شدم. یکی دو وجب زمین را کنده بودم که ناگهان سر کلنگ به شیئی آهنی خورد!
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms