eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
422 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هفدهم: دخترم را دیوانه کردی! مادرم متوجه شد
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هجدهم:باید دخترم را طلاق بدی مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.  حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. گفتم: باشه مامان! فردا می‌روم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت پانزدهم: تلاشی دیگر مادرم پیر بود و آن روزه
💢 💢 خاطرات قسمت شانزدهم: پاکسازی منطقه صبح روز هفتم، با صدای رگبارهای پی‌درپی از خواب پریدم. با این تصور که نیروهای عراقی وارد منطقه شده‌اند با خوشحالی از داخل کمد بیرون آمدم و خودم را به پشت‌بام رساندم تا سَروگوشی آب بدهم. از آنجا دیدم که نیروهای ایرانی در چند گروه مشغول منازل‌اند تا سربازان عراقی را، که در منطقه جا مانده بودند، بیابند. بلافاصله خودم را به نهر آبی رساندم که از اروندرود منشعب می‌شد. طول این نهر هزار متر بود و به سمت مخازن‌ نفت شهر فاو ادامه می‌یافت. از میان نیزارها، به موازات نهر، به سمت اروندرودحرکت کردم. به سمت چپ متمایل شدم و از پشت نیروهای ایرانی سر در آوردم. پس از طی مسافتی نسبتاً طولانی، وارد خانه‌ای شدم که قبلاً نیروهای ایرانی آن را بازرسی و پاکسازی کرده بودند. در و دیوار اتاق‌ها، در اثر رگبار، سوراخ‌سوراخ شده بود. تا رفتن نیروهای ایرانی همان‌جا ماندم و چند ساعت بعد، با احتیاط کامل، برگشتم. وارد اتاق که شدم، دیدم کمدی که مخفیگاهم بود، سوراخ‌سوراخ شده است. از اینکه در آنجا نمانده بودم خوشحال شدم. هرچند از این اتفاق به وحشت و هراس افتاده بودم، خدا را شکر می‌کردم که هنوز زنده مانده‌ام روزهای سخت سرگردانی و فرار یکی پس از دیگری سپری می‌شد و به‌رغم همۀ مشکلات امید بازگشت نزد خانواده را از دست نداده بودم. در مصرف غذا خیلی صرفه‌جویی می‌کردم و تا شدیداً گرسنه نمی‌شدم چیزی نمی‌خوردم. رفتن به دنبال غذا و نان خشک، در آن موقعیت، خطر بزرگی بود و احتمال موفقیت هم بسیار کم بود. روز چهاردهم باران بارید. باران که بند آمد، رطوبت هوا به‌شدت بالا رفت و پشه‌ها و حشرات موذی به‌سرعت در منطقه و میان نخلستان‌ها و نیزارها زیاد شد. بدن من هم، که چهارده روز حمام نکرده بودم، برای پشه‌ها میزبان خوبی بود. از دست پشه‌ها کلافه شده بودم؛ به‌خصوص وقتی که داخل کمد بودم از شدت آزار و اذیت پشه‌ها به گریه می‌افتادم. آن‌ها سر تا پای وجودم را جولانگاه خود کرده بودند. با اینکه مقداری پودر رخت‌شویی داشتم، جرئت نمی‌کردم برای حمام کردن به نهر آب بروم. چون روزها احتمال داشت به اسارت نیروهای ایرانی دربیایم و شب‌ها از حملۀ گرازها می‌ترسیدم. در طول چهارده روزی که در منطقه سرگردان بودم سربازان عراقی با امکانات جنگی فراوان بارها پاتک کردند؛ اما ایرانی‌ها، با اینکه تجهیزات و امکانات کافی نداشتند، با شجاعت و دلاوری پاتک‌ها را دفع می‌کردند. دلاوری ایرانی‌ها تحسین مرا برانگیخته بود. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢اولویت‌برنامه‌های آیت‌الله دکتر رئیسی💢 قسمت‌ چهارم: تکیه بر توان داخلی 📝محمد سلطانی 🔻از دیدگاه آی
💢اولویت‌برنامه‌های آیت‌الله دکتر رئیسی💢 قسمت‌ پنجم: *احیای آرمانهای انقلاب اسلامی* 📝 محمد سلطانی یکی از برنامه‌های آیت الله رئیسی که بیانگر عمق نگرانی اوست، احیای آرمانهای انقلاب اسلامی است. آرمانهایی که در طی سالیان اخیر، بشدت مورد بی‌توجهی قرار گرفته‌اند. دکتر رئیسی بیان می‌دارد: "که نباید آرمانها صرفا به آرمانهای مبنایی تقلیل یابد و انحراف از آن ایجاد گردد" 🔻از بدو نهضت امام خمینی، اهدافی برای انقلاب تدوین شده و آرمانهایی بلندی ترسیم شده که قابل حصول و دست‌یافتنی هستند. آرمانهایی مانند، ، آزادی‌های مشروع، و ، توجه و حمایت از اقشار آسیب پذیر جامعه، اجرای احکام اسلام، حمایت از محرومان و مستضعفان جهان، امت اسلامی، تلاش برای زمینه‌سازی ظهور امام زمان عجل‌الله عجل الله تعالی فرجه الشریف. 🔻رئیس جمهور باید آرمانهای انقلاب را سر دست بگیرد، به آنها پایبند باشد، از آنها دفاع کند و برای تحقق و تقویت آنها در داخل کشور و در سطح منطقه و بین‌الملل بکوشد. 🔻بر همین اساس و با توجه به فلسفه ایجابی و وجودی انقلاب اسلامی، آیت‌الله دکتر رئیسی، احیاء، تقویت و گسترش آرمانها و ارزش‌های انقلاب اسلامی را جزو اولویت‌های مهم برنامه‌های خود اعلام نموده است‌. @pow_ms
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورود عبدالناصر همتی به صدا و سیما با اسکورت ویژه و به سبکِ فیلم‌های هالیوودی. از همین الان با فخرفروشی، تفرعن و روحیه اشرافیگری دولتی، کمر همت به خدمت محرومان بسته‌است!!! @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت هجدهم:باید دخترم را طلاق بدی مادرم می‌گفت: د
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت نوزدهم: *اشک‌های مصطفی* چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد. فکر کرد مصطفی ارزشش را دارد، مصطفای عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان. آن شب حال مادر خیلی بد شد. مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بود . مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می‌کشد، اشک‌هایش سرازیر شد. دست مامانم را می‌بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می‌برمشان و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم و دست مادرم می‌بوسید و اشک می‌ریخت، مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت شانزدهم: پاکسازی منطقه صبح روز هفتم، با صدا
💢 💢 خاطرات قسمت هفدهم: دوستان جدید ساعت شش صبح روز ، داخل کمد خوابیده بودم که با صدای باز شدن در خانه بیدار شدم. صدای پای چند نفر را شنیدم که وارد اتاق شدند. سرفه‌های شدید آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. اسلحه‌ام را برداشتم و آمادۀ درگیری شدم. از سوراخ کمد آن‌ها را دیدم. سه نفر بودند. اطراف را برانداز کردند و سپس به گوشۀ تاریک اتاق، که محل استراحت من بود، رفتند و نشستند روی زمین. از حالات و رفتار و لباسشان احتمال دادم عراقی باشند. صبر کردم تا مطمئن شوم. چند دقیقه بعد، در حالی که سرفه امانشان نمی‌داد، شروع به صحبت کردند. به زبان عربی حرف می‌زدند. خیلی خوشحال شدم. از تنهایی درآمده و دوستان جدیدی پیدا کرده بودم. این امید در من تقویت شد که با رایزنی با آن‌ها بتوانم راهی پیدا کنم و به کمکِ هم خودمان را به نیروهای عراقی برسانیم. در کمد را باز کردم و بیرون آمدم. هر سه نفر با دیدن من وحشت کردند. یکی از آن‌ها سراسیمه از اتاق بیرون رفت و دو نفر دیگر، در حالی که از ترس می‌لرزیدند، پشت به من و رو به دیوار ایستادند. به زبان عربی گفتم: «نترسید! من هم عراقی هستم.» شنیدن این جمله، با ناباوری برگشتند و خیره مرا نگاه کردند. ترسشان که ریخت، دوست دیگرشان را، که از اتاق بیرون رفته بود، صدا کردند و دور هم روی زمین نشستیم. چشمانشان کاملاً سرخ شده بود و انگار داشت از حدقه بیرون می‌آمد. آب دهانشان به‌ طور غیر ارادی سرازیر بود. می‌خواستند حرف بزنند، اما سرفه امانشان نمی‌داد. بریده‌بریده حرف می‌زدند. از صحبت‌هایشان فهمیدم که بعد از حملۀ ایرانی‌ها گردان آن‌ها، همراه فرمانده منطقۀ جیش‌ الشعبی، خود را تسلیم کرده‌اند و این سه نفر به مزارع حومۀ شهر گریخته‌اند و چند روز بعد، بر اثر بمباران ارتش عراق، شده‌اند. یکی از آن‌ها معاون فرمانده منطقۀ جیش‌الشعبی و دو نفر دیگر راننده و آشپز گردان ۳ تیپ ۱۱۱ بودند. آن‌ها در مدت چهارده روز سرگردانی از (پنیرنخل) و برخی گیاهان حاشیۀ رودخانه، مانند چولان، تغذیه کرده و از فرط گرسنگی به حالت ضعف افتاده بودند. مقداری شیرخشک و شکر و نان خشک، که همۀ آذوقه‌ام بود، در اختیارشان گذاشتم و مقداری میوۀ نارس درخت کُنار برایشان چیدم و آوردم تا بعد از مدت‌ها گرسنگی جانی تازه بگیرند. آن‌ها با حرص و ولع مشغول خوردن خوراکی‌ها شدند. من هم از خانه بیرون رفتم تا ببینم اوضاع منطقه چطور است. بر اثر بارندگی، کف کوچه پوشیده از گل و لای بود. ردّ پاهای برهنۀ آن سه نفر به‌ راحتی قابل تشخیص بود. اگر نیروهای ایرانی می‌آمدند، یقیناً ردّ پاها را برای یافتن ما تا خانه تعقیب می‌کردند. از طرف دیگر، سرفه‌های شدید آن‌ها هم به‌راحتی می‌توانست محل اختفای ما را لو بدهد. بنابراین، تصمیم گرفتم برای خودم پناهگاه دیگری پیدا کنم و از آن‌ها جدا شوم. بعد از مدتی جست‌وجو، خانه‌ای پیدا کردم که سه اتاق و دو در جداگانه داشت. درِ اصلی مشرف به خیابان و درِ پشتی، که از جا کنده شده و روی زمین افتاده بود، به کوچه باز می‌شد. وارد خانه شدم و هر سه اتاق را بررسی کردم. سقف یکی از اتاق‌ها ریخته بود؛ اما سقف دو اتاق دیگر سالم بود. در حیاط خانه باغچه‌ای با یک درخت خرمای کوچک وجود داشت. گیاهان هرز اطراف نخل روییده بود. یک درخت انار کوچک هم گوشۀ باغچه بود. اتاقی که برای مخفی شدن در نظر گرفته بودم تقریباً هجده متری بود. یک تخت چوبی شکسته در کناری بود و مقداری لباس کهنه و مندرس کف اتاق به چشم می‌خورد. یک کمد سه‌طبقه، که دو در آن شکسته بود و فقط یک در سالم داشت، روی زمین افتاده بود. یک حمام با ابعاد حدوداً یک متر و نیم در یک متر و نیم پشت یکی از دیوارها قرار داشت. ورودی حمام از داخلِ همان اتاق بود. اگر کمد جلوی حمام قرار می‌گرفت، هیچ‌کس متوجه نمی‌شد پشت کمد حمام یا محلی برای اختفا وجود دارد. به هر زحمتی بود، کمد را از روی زمین بلند کردم و جلوی در حمام قرار دادم. به وسایل کف اتاق هم دست نزدم تا حالت متروک و خاک‌آلود خود را حفظ کند. مزیت اصلی خانه این بود که دو در جداگانه داشت. اگر نیروهای ایرانی از یک طرف وارد می‌شدند، امکان فرار از طرف دیگر را داشتم. در حالی که از پیدا کردن چنین مخفیگاهی خوشحال بودم، به خانۀ قبلی برگشتم. آن سه نفر از من خواستند که همراه آن‌ها به خط مقدم نیروهای ایرانی بروم و از آنجا خودمان را به نیروهای خودی برسانیم؛ اما چون آن‌ها قدرت بدنی و بینایی خوبی نداشتند و مرتب سرفه می‌کردند و در راه احتمال لو رفتن زیاد بود، پیشنهادشان را رد کردم و گفتم: «من تا آمدن نیروهای عراقی در همین منطقه می‌مانم. اگر شما بنای رفتن دارید، روی من حساب نکنید ...» بعد از مدتی جر و بحث، اسلحه و آر‌پی‌جی و باقی‌ماندۀ شیر‌خشک و نان خشک را برداشتم و با آن‌ها خداحافظی کردم و به مخفیگاه جدید رفتم. ادامه دارد... @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت نوزدهم: *اشک‌های مصطفی* چقدر به غاده سخت آم
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیستم: مقام معنوی مصطفی مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کار‌ها می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد. امام موسی صدر یک وقتی به من گفت: قدر مصطفی را بدان. از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد.  @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هفدهم: دوستان جدید ساعت شش صبح روز #چهاردهم،
💢 💢 خاطرات قسمت هیجدهم: محل اختفای جدید همان شب به مقر گروهان خمپاره‌انداز رفتم و تعدادی پتوی نظامی برداشتم و برگشتم. پتوها را کف حمام پهن کردم. اسلحه و آر‌پی‌جی و مواد غذایی را گوشۀ حمام گذاشتم و بعد از خوردن مقداری نان خشک به استراحت پرداختم. صبح روز بعد، با طلوع آفتاب، به مخفیگاه قبلی برگشتم تا سری به آن سه نفر بزنم؛ اما از آن‌ها خبری نبود. دستمال یکی از آن‌ها، که به سرش بسته بود، و چفیۀ یکی دیگر روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم اگر نیروهای ایرانی آن‌ها را اسیر کرده باشند، دیر یا زود خواهند گفت که مرا دیده‌اند و نیروهای ایرانی برای پیدا کردنم منطقه را زیر و رو خواهند کرد. فوری آنجا را ترک کردم و به مخفیگاه جدید برگشتم. سرنوشت آن سه نفر فکرم را مشغول کرده بود. بیم و هراس در جانم ریشه دوانده بود و فکر آیندۀ تاریک و مبهم آزارم می‌داد. شامگاه روز شانزدهم، نیروهای ایرانی برای چندمین بار تصمیم گرفتند منطقه را پاکسازی کنند. ساعاتی بعد، وارد خانه‌ای شدند که در آن مخفی شده بودم. برای اینکه از تیراندازی آن‌ها در امان باشم، خودم را به گوشۀ حمام کشاندم. نیروهای ایرانی، ضمن اینکه به طرف دیوارها تیراندازی می‌کردند، یک رگبار هم روی کمد بستند و آن را سوراخ‌ سوراخ کردند. نفسم را در سینه حبس کردم و هر طور بود خودم را کنترل کردم. دقایقی بعد، نیروهای ایرانی، با اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، به خانۀ مجاور رفتند و من نفس راحتی کشیدم. در اثر تیراندازی آن‌ها چهار سوراخ در بدنۀ کمد ایجاد شده بود که می‌توانستم از آن سوراخ‌ها هر کسی را که وارد خانه می‌شد ببینم و در صورت لزوم از اسلحه‌ام استفاده کنم. نیروهای ایرانی، ضمن بازرسی منازل، نیزارهای اطراف را هم با تیربار زیر آتش گرفتند. ساعتی بعد، که منطقه آرام شد، با احتیاط از حمام بیرون آمدم و به مخفیگاه قبلی رفتم. کمدی که در آن مخفی شده بودم سوراخ‌ سوراخ شده بود و وضعیت اتاق به‌ هم ریخته بود. با مشاهدۀ آن صحنه فهمیدم آن سه نفر اسیر شده و محل اختفای مرا لو داده‌اند. یافتن غذا برای ادامۀ حیات فکرم را مشغول کرده بود. غذای من رو به اتمام بود و می‌بایست برای روزهای آینده فکری می‌کردم. با تاریک شدن هوا، باز هم به مقر گروهانِ خمپاره رفتم تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ اما زهی خیال باطل! همان‌جا تصمیم گرفتم به مقر گروهانِ خودمان بروم. مقر گروهان یک کیلومتر با مخفیگاهم فاصله داشت و برای رسیدن به آنجا باید از نهر و سیل‌بند کنار آن عبور می‌کردم و پس از پشت‌ سر گذاشتن مخازن نفت و خاکریزهای پیرامون آن‌ها به مقر گروهان می‌رسیدم. مقر چند اتاق داشت و در واقع متعلق به شرکت نفت بودند. در اتاق‌ها ماشین‌ها و تلمبه‌های نفتی و دستگاه‌های الکترونیکی کنترل قرار داشت که قبل از جنگ از آن‌ها استفاده می‌شد. گروهان ما چهار اتاق را به خود اختصاص داده بود که مقر فرمانده گروهان هم جزء آن‌ها بود. مقر گردان پشت مقر گروهان، پس از جادۀ آسفالتۀ منتهی به فاو، قرار داشت. منطقۀ عملیاتی جیش‌الشعبی هم ‌بین گردان و گروهان بود. با استفاده از تاریکی هوا و نور منورها، خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت‌ سر گذاشتم تا به خاکریز مشرف به مقر گروهان رسیدم. مدتی نسبتاً طولانی مقر را زیر نظر گرفتم تا از خالی بودن آنجا مطئمن شوم. سینه‌خیز وارد مقر شدم و خودم را به یکی از اتاق‌ها رساندم. بوی تعفن جنازه‌ها آزارم می‌داد. یک‌ راست رفتم به اتاقی که قبلاً آشپزخانه بود. مقداری نان خشک و یک قوطی نصفه رب گوجه‌فرنگی پیدا کردم. رویش کپک زده بود. قسمت کپک‌زده را دور ریختم و بقیه را برداشتم. در انبار آذوقه هم چند کارتن بیسکویت، چهار کیسه کنسرو‌ سبزی، بیست قوطی کنسرو گوشت، و مقدار زیادی پسته پیدا کردم. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم. خیالم راحت بود که غذای بیش از یک ماه را یافته‌ام. با مصرف آن‌ها می‌توانستم به اختفای خود ادامه بدهم و در فرصت مناسبْ خودم را به نیروهای خودی برسانم. همۀ چیزهایی را که یافته بودم در چند گونی سنگری ریختم و در پنج نوبت تا سپیدۀ صبح به مخفیگاهم منتقل کردم. همۀ گونی‌ها را در حمام روی هم چیدم؛ طوری که جای کمی برای خودم مانده بود و مجبور بودم به ‌صورت چمباتمه بخوابم. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند و فکر و ذهنم به دنبال راهی بود که خودم را از آن وضعیت رها کنم و به نحوی به نیروهای عراق برسانم. ادامه دارد... @pow_ms
2.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکرار و ایستاییِ ملال‌آور یا تغییر و تحول سازنده و امیدآفرین؟ انتخاب با شماست @pow_ms
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همتی: رییس‌جمهور باید دارای روحیه باشد 🔹روحیه رییس‌جمهور نباید باشد. تمام فکر او باید به زندگی مردم باشد نه به زندگی اشرافی‌‍‌اش. من دیگه حرفی ندارم، قانع شدم😔 @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیستم: مقام معنوی مصطفی مامان که خوب شد و آم
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و یکم: محو زیبائی بود. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟  @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت هیجدهم: محل اختفای جدید همان شب به مقر گروها
💢 💢 خاطرات : عبور از اروند یک ماه و اندی از مخفی شدنم در آن منطقه سپری شده بود و در آن مدت ارتش عراق، به‌رغم حملات و پاتک‌های متعدد و سنگین، موفق به بازپس‌گیری منطقه نشده بود. من دیگر امیدی به موفقیت آن‌ها نداشتم. به همین سبب، تصمیم گرفتم برای نجات خودم راهی پیدا کنم. با تاریک شدن هوا، به سمت خاکریزی که قبلاً عراقی‌ها کنار ‌اروندرود زده بودند حرکت کردم. به موازات نهر کوچک و از میان نیزارهای اطراف به سمت خاکریز راهم را ادامه دادم. به خاکریز رسیدم. پشت خاکریز، اجساد عده‌ای از نیروهای عراقی روی زمین افتاده بود و بوی تعفن به مشام می‌رسید. اجساد نزدیک خاکریز و پست دید‌ه بانی‌ ای که قبلاً آنجا خدمت می‌کردم افتاده بودند. به احتمال قوی از افراد گروهان خودمان بودند. چون هوا تاریک بود نتوانستم آن‌ها را بشناسم روی خاکریز پلی که نیروهای ایرانی روی اروندرود زده بودند به‌راحتی دیده می‌شد. ایرانی‌ها، ابتدای پل، این‌طرف رودخانه، یک پست ایست ـ بازرسی مستقر کرده و یکی از خانه‌های نزدیکِ پل را سنگر استراحت خود قرار داده بودند. تاریکی هوا مانع از آن می‌شد که اطراف پل را دقیق شناسایی کنم. فقط نور ضعیفی که از چراغ‌ قوۀ نگهبانان پل می‌تابید به من امکان می‌داد که اوضاع منطقه را تا حد امکان بررسی کنم. عدۀ نگهبانان پل زیاد نبود و من می‌توانستم شناکنان از کنارۀ پل خودم را به آن‌طرف اروندرود برسانم و از آنجا، با استفاده از پوشش گیاهی منطقه، که استتار خوبی بود، مسافتی در حدود بیست کیلومتر را به سمت آبادان طی کنم و خود را به منطقۀ المعاصر برسانم و سپس از آنجا به منطقۀ سیبه بروم و با عبور از عرض رودخانۀ اروند، که در آنجا در حدود چهارصد متر بود، خودم را به نیروهای عراقی برسانم. آن مسیر طولانی را باید در سه چهار روز یا حداکثر یک هفته طی می‌کردم. خوبی آن مسیر این بود که از منطقۀ عملیاتی فاو خارج می‌شدم که، ضمن کم شدن آتش توپخانه و ادوات بر منطقه، از حساسیت منطقه تا اندازۀ زیادی کاسته می‌شد و امکان اینکه بتوانم خودم را به نیروهای عراقی برسانم به مراتب بیشتر می‌شد. بعد از طرح این نقشه، به مخفی گاهم برگشتم و استراحت کردم تا شب بعد نقشه‌ام را اجرا کنم. از صبح تا غروب آفتاب این نقشه را در ذهنم مرور کردم و همۀ جوانب آن را سنجیدم. مقداری نان خشک و شکر و شیرخشک داخل گونی سنگری ریختم و با تاریک شدن هوا دومین کار خطرناک خود را شروع کردم و از کنار نهر خودم را به خاکریز کنار اروندرود رساندم. منطقه را خوب بررسی کردم و اطراف پل را دید زدم. باورم نمی‌شد. از صحنه‌ای که دیدم فهمیدم اوضاع با شب قبل خیلی فرق کرده است. عدۀ نگهبانان پل چند برابر شده بود. نگهبانان دیگری هم با چراغ‌ قوه اطراف پل را تحت‌ نظر داشتند. مثل اینکه دنبال کسی یا چیزی می‌گشتند. از وجود آن ‌همه نگهبان روی پل دچار حیرت شدم. نقشه‌ام نقش بر آب شد و دست از پا درازتر به مخفیگاهم برگشتم. این اتفاق به ‌قدری در روحیه‌ام اثر گذاشت که تا دو روز در خانه ماندم و بیرون نیامدم. اشتهایم کور و طاقتم طاق شده بود. بی‌حوصله شده بودم و به زمین و زمان بد می‌گفتم. ادامه دارد.... @pow_ms