eitaa logo
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
422 دنبال‌کننده
470 عکس
649 ویدیو
6 فایل
پایگاه تحلیلی جهاد تبیین و تحلیل‌های سیاسی روز آی دی مدیر powms_69@ دکترای علوم سیاسی(گرایش اندیشه های سیاسی) #کانال_جهاد_تبیین 👇
مشاهده در ایتا
دانلود
منافقین تئوری‌پرداز آیت‌الله اعدام و ۶کلاس سواد!!! چه ارتباطی بین ادعای روحانی در سال ۹۶ در مورد اعدامهای سال ۶۷ و سخنان مهرعلیزاده در مناظره اول در مورد ۶ کلاس بودن آیت‌الله دکتر رئیسی با موج تخریبی منافقین علیه نواده رسول‌الله وجود دارد.؟!!! آیا تردیدی باقی می‌ماند که این دو بزرگوار خط‌مشی تبلیغاتی خود را از منافقین گرفته‌اند؟! تصویر بالا از پیج رسمی منافقین در اینستاگرام گرفته شده است. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و پنجم: هندوانه و پنیر من وقتی رسیدم پ
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و ششم: تانک در عینک غاده تا آنجا که می‌توانست نمی‌گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر‌خواهی. گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران. ولی من نمی‌توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک‌سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می‌ایستم. ملتمسانه گفتم: بیایید برگردیم، من نمی‌توانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می‌توانی برگردی تهران. چشم‌هایش پرآب شد گفت: می‌دانی که بدون شما نمی‌توانم برگردم. اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم. خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می‌آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانو‌هایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من. به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست. @pow_ms
پروپاگاندا از سازمان منافقین تا استودیوی مناظرات .mp3
زمان: حجم: 4.56M
پروپاگاندای انتخاباتی از سازمان منافقین تا استودیوی مناظرات ریاست‌جمهوری. بی‌اعتبارسازی @pow_ms
💢 *تئوری کوچک‌سازی جبهه انقلابی* 💢 📝 محمد سلطانی بنظر می‌رسد برخی دوستان در جبهه انقلابی بیش از حد دچار اضطراب انتخابات شده‌اند و هر چند وقت یکی را بعنوان گزینه خاموش اصلاحات معرفی می‌کنند. از قالیباف شروع شد و از مسیر رضائی گذشت و حالا به قاضی‌زاده هاشمی ‌رسیده است. هیچ‌کدام از این تحلیل‌ها واقع‌بینانه نیست. بر اساس تمام نظرسنجی‌های معتبر تا امروز رای همتی از قاضی‌زاده بیشتر هست، بنابراین معقول نیست جبهه اصلاحات بر روی گزینه‌ای سرمایه‌گذاری کند که مقبولیت کمتری دارد. ضمن اینکه قاضی‌زاده دارای سوابق روشن و عملکرد انقلابی است و در مناظرات، تمام قد از اصول و آرمانهای انقلاب بصورت اصولی دفاع کرده است. امروز هرگونه صدایی از درون جبهه انقلابی در مورد ایجاد تفرقه بین نامزدهای جبهه انقلاب و سوق دادن آنها به دامن اصلاحات، بازی خوردن توسط رقیب و گل به خودی محسوب می‌شود. باید به نظر افراد احترام گذاشت، حتی اگر اشتباه باشد و حداکثر نقد کرد نه تخریب. جبهه انقلابی روز به روز باید گسترش یابد و جهانی شود، همان تفکری که حاج‌ قاسم سلیمانی و سید حسن نصرالله در مورد محور مقاومت داشته و دارند. در بین نیروهای حزب‌الله حتی از یهودیان هم حضور دارند. در حشدالشعبی ما تیپ ایزدی‌ها و اهل سنت داریم. با تنگ‌نظری نمی‌شود زمینه را برای فراگیر کردن جبهه مقاومت فراهم کرد. این تئوری‌‌های متوهم که هر روزی یکی را زورکی بسمت رقیب هل می‌دهند، باید دست از تنگ نظری بردارند. باید تلاش در جهت جذب حداکثری و دفع حداقلی بوده و بجای محدودسازی گفتمان انقلابی و ایجاد معیارهای گزینشی سخت‌گیرانه برای افراد با وسعت نظر، ریزش‌ها را به حداقل و رویش‌ها را به حداکثر رساند. @pow_ms
23.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ساختارشکنی، مناظره نیست💢 توضیحات یک طلبه در مورد مواضع ساختارشکنانه یکی از نامزدهای ریاست‌جمهوری در مناظرات. واقعا ارزش حداقل یکبار گوش‌کردن را دارد. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت_بیست_و_سوم #نان نزدیک‌تر رفتم. یک کیسۀ بزر
💢 💢 خاطرات :بیست وچهارم : شیره‌خرما با کنجکاوی، اطراف آن را گود کردم. یک قوطی فلزی زیر خاک مدفون شده بود. درپوش قوطی زنگ زده بود و شکل و شمایل خاصی داشت که همانندِ آن را در جنوب عراق ندیده بودم. به هر زحمتی بود آن را از دل خاک بیرون کشیدم. با توجه به اندازه‌اش، بیش از حد سنگین بود. فکر کردم شاید صاحب‌خانه سکه‌ها و جواهراتش را داخل آن گذاشته و چونبردن آن برایش مقدور نبوده آن را در باغچه پنهان کرده است تا از دست نیروهای ایرانی در امان باشد. با کلنگ در قوطی را باز کردم و با دیدن محتوای آن یکه خوردم. ظرف فلزی پُر بود از شیرۀ خرما یا دِبِس، که همچون عسل شیرین بود. من در مدت دو ماه و اند پیش از آن فقط نان خشک خورده بودم و دچار سوءتغذیه شده بودم. آن‌قدر ضعیف بودم که رگ‌هایم کاملاً پیدا بود و وزنم به‌شدت کاهش یافته بود. در چنین وضع ناگواری، یافتن یک قوطی شیرۀ خرما ایده‌آل بود. شیرۀ خرما، در اثر گذشت زمان، از حالت مایع به ‌صورت لاستیکی درآمده بود. برای جدا کردن تکه‌ای از آن باید از زور بازو استفاده می‌کردم؛ اما در آن شرایط همان هم نعمت بزرگی بود. قوطی شیره را کنار گذاشتم و به کندن زمین ادامه دادم. آر‌پی‌جی را در گودال گذاشتم و روی آن را با خاک و خار و خاشاک و خرت و پرت‌هایی که کف حیاط ریخته بود پوشاندم. قوطی شیره را برداشتم و با خوشحالی به حمام برگشتم. برای رفع گرسنگی، تصمیم گرفتم مقداری نان بردارم و با شیرۀ خرما بخورم. پتوی روی نان‌ها را که کنار زدم متوجه شدم گوشه‌های نان‌ها کپک زده است. تعجب کردم. حصیر شکاف را کنار زدم تا فضای حمام روشن شود. کمد را هم مقداری کنار کشیدم. همۀ نان‌هایی که پخته بودم، از پایین تا بالا، کپک زده بود. بدتر از این نمی‌شد. کناره‌های کپک‌زدۀ نان‌ها را از وسط آن‌ها، که سالم مانده بود، جدا کردم و بیرون ریختم. به این ترتیب، نیمی از نان‌ها را، که قابل استفاده بود، داخل حمام روی هم چیدم. سه روز دیگر به همین منوال سپری شد و من از یافتن آن قوطی شیره خوشحال بودم. در آن مدت، نان‌های باقی‌مانده مثل سنگ سفت شده بود. موقع شکستن یک قرص نان تکه‌های آن به اطراف پخش می‌شد و اگر زیر پایم می‌ماند، مثل در پایم فرومی‌رفت. با اینکه دندان‌هایم سالم بود، خوردن آن نان‌های سنگی برایم دشوار بود. از اینکه همۀ آردها را در یک نوبت مصرف کرده و نان پخته بودم پشیمان شدم. اگر آن مقدار آرد را در سه یا چهار نوبت می‌پختم، نه کپک می‌زد و نه مثل سنگ سفت می‌شد؛ اما کار از کارگذشته بود و خودکرده را تدبیری نبود. هر وقت گرسنه می‌شدم، مقداری از نان‌های خشک‌ شده را مدتی در آب خیس می‌کردم و سپس به‌زحمت می‌خوردم. کم‌کم خوردن نان‌های سنگی برایم غیر ممکن شد و با دیدن آن‌ها حالم به هم می‌خورد. به همین دلیل، تصمیم گرفتم به مقر نیروهای جیش‌ الشعبی بروم بلکه کیسۀ آرد یا خوردنی دیگری بیابم پاسی از شب گذشته بود که به سمت مقر نیروهای جیش‌الشعبی حرکت کردم. با رعایت احتیاط و بررسی منطقه، پیش رفتم تا به آخر خاکریز اطراف مخازن نفت، که حد فاصل جادۀ‌اصلی و مقر_جیش‌ الشعبی بود، رسیدم. آن جاده محل تردد و عبور نیروهای ایرانی از اسکله تا خطوط مقدم و برعکس بود. مدتی طولانی به دید‌بانی و مراقبت پرداختم. هیچ سرباز‌ ایرانی در آن حوالی نبود. ایستاده از خاکریز بالا رفتم و روی جادۀ اصلی قرار گرفتم. هنوز عرض جاده را طی نکرده بودم که ناگاه چهار سرباز ایرانی را دیدم که صحبت‌کنان به سمت من می‌آیند. فاصله‌ام با آن‌ها بیست تا سی متر بود. نگاه‌هایمان که به هم افتاد، ایستادیم.ظرف چند ثانیه، به این نتیجه رسیدم که باید هر چه سریع‌تر از آن محل فرار کنم بدون توجه به اطراف، به سمت مخفیگاه شروع کردم به دویدن. صدای پای آن‌ها را به‌وضوح می‌شنیدم. ادامه دارد @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و ششم: تانک در عینک غاده تا آنجا که م
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و هفتم: حمله عراق به ایران بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام. یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امیدوار بودم که کردستان الحمدولله تمام شد.    فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم. در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد.  @pow_ms
2.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢فیلم لو رفته از اتاق فکر اصلاح‌طلبان💢 جلوه‌های ویژه‌ی کلیپ: 🔻خاندان لاریجانی ایرانی نیستند. 🔻استفاده از اصطلاحات سخیف. 🔻تا حد پاره‌‌کردن هم پیش می‌روند. ❌آیا باز هم باید سرنوشت مملکت را دست اینها بدهیم؟!!⛔️ @pow_ms
پیشنهاد ویژه برای مومنان به امید برپایی دولت انقلابی، کارآمد و مردمی. خدایا! هوای سید ما را داشته باش. ما هم مجاهدانه تلاش خواهیم کرد. @pow_ms
پروژه مهار دوگانه.mp3
زمان: حجم: 9.74M
👆پروژه برای بکارگیری عناصر انقلابی در جهت تحقق اهداف خود. 🔻لزوم وحدت و همدلی در بین هواداران جبهه انقلاب 🔻لطفا ۱۰ دقیقه وقت بگذارید و گوش کنید و به دیگران هم انتقال دهید. @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:بیست وچهارم : شیره‌خرما با کنجکاوی، اطراف
💢 خاطرات 💢 قسمت بیست‌و‌پنجم: سقوط هواپیمای عراقی پس از طی چهارصد متر، صدای پای سربازها قطع شد. در حال دویدن، نگاهی به عقب انداختم. از آن‌ها خبری نبود. مثل اینکه ایرانی‌ها هم با دیدن من وحشت‌ کرده و خلاف مسیر حرکت من فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. ظاهراً آن‌ها هم مسلح نبودند؛ چون اگر اسلحه داشتند، حتماً به طرفم تیراندازی می‌کردند مخفیگاه که رسیدم، مقداری نان خشک را در ظرف آبی گذاشتم تا کمی نرم شود. صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سراغ خانه‌ای که درخت سدر در آن بود تا کمی میوه بچینم. اما هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم. طی مدتی که در منطقه بودم همۀ میوه‌ها را چیده و خورده بودم. به طرف نهر آب رفتم تا از ریشۀ گیاهان تغذیه کنم. آنجا فقط گیاهانی پیدا کردم که حالم از دیدنشان به هم می‌خورد. در این مدت، بر اثر سوءتغذیه، بدنم سست و ضعیف شده بود. وزنم به‌ شدت کاهش یافته و پوست بدنم به استخوان‌هایم چسبیده بود. موهای سرم، که خیلی بلند شده بود، به علت حمام نکردن، می‌ریخت. ترس و دلهره و اضطرابم به حدی زیاد بود که به حمام کردن و شست‌وشوی سر و بدنم فکر نمی‌کردم. پشه و حشرات موذی به قدری نیشم می‌زدند که به گریه می‌افتادم. گاهی اوقات از خودم می‌پرسیدم آیا زندگی ارزش تحمل این همه مشکلات را دارد؟ با طلوع خورشید، به پشت‌بام یکی از خانه‌های نزدیک مخفیگاهم رفتم تا منطقه را زیر نظر بگیرم. با حادثۀ شب گذشته، احتمال می‌دادم نیروهای ایرانی دست به پاکسازی منطقه بزنند. کاملاً مراقب اطراف بودم و همه‌جا را زیر نظر داشتم. ناگهان پنج فروند هواپیمای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شدند و پل متحرک روی اروندرود و مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. چهار فروند از آن‌ها به سمت اهداف حمله بردند و هواپیمای پنجم از ارتفاع بالاتر از آن‌ها پشتیبانی می‌کرد. در دقایق اول بمباران، پدافندهای ایران هیچ‌ عکس‌العملی از خود نشان نداد. یکی از هواپیماها اسکله و یک ضدهوایی ۵٧ میلی‌متری را، که کنار آن مستقر بود، هدف قرار داد و منهدم کرد. هواپیماهای دیگر اسکلۀ قدیمی را با موشک منهدم کردند. دو هواپیما مواضع نیروهای ایرانی را در اطراف اسکله و رودخانه بمباران کردند. در کمتر از یکی دو دقیقه، منطقه غرق آتش و دود شد؛ اما هیچ‌یک از هواپیماها موفق نشدند پل را، که هدف اصلی آنان بود، منهدم کنند. پدافندهای ایرانی لحظاتی بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند یکی از هواپیماها را منهدم کنند. خلبان هواپیمای ساقط‌شده با چتر بیرون پرید و لحظاتی بعد هواپیمایش در آسمان منفجر شد. وزش شدید باد خلبان را، که با چتر نجات در حال فرود آمدن بود، به سمت منطقۀ رأس‌البیشه برد. به‌رغم تصوراتم، نیروهای ایرانی به سمت خلبان_شلیک نکردند. من، که شاهد فرود آمدن خلبان بودم، تصمیم گرفتم دنبال او راه بیفتم. هر جا که باد او را می‌برد، بدون توجه به اطرافم، از بامی به بام دیگر به دنبالش می‌رفتم. تا اینکه باد او را بالای خانه‌ای که روی پشت‌ بامش ایستاده بودم کشاند. با حرکت دست‌هایم سعی کردم او را متوجه حضور خود کنم. نفهمیدم مرا دید یا نه. دوباره به دنبالش رفتم. باد او را از بالای درختان روستای عبید به سمت شهر فاو برد. من نیز به دنبال او حرکت کردم. مراقب بودم او را گم نکنم. سعی می‌کردم با حرکت بر بام‌ها و عبور از کوچه‌های فرعی خودم را تا حد امکان از دید نیروهای ایرانی مخفی نگه‌ دارم. در تعقیب خلبان، تا شهر فاو پیش رفتم. وارد شهر شدم و تعقیب و مراقبت خود را ادامه دادم. از کوچه‌ای به کوچۀ دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفتم؛ تا اینکه وارد جادۀ اصلی شدم. در جادۀ اصلی، شش کامیون حامل نیرو و چند موتورسوار در تعقیب خلبان هواپیمای ساقط‌شده بودند. وزش باد شدید خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت منطقۀ حایل بین فاو و رأس‌البیشه می‌برد. در آن منطقه، درختان خرما و مرکبات به‌وفور یافت می‌شد و نهرهای کوچک منشعب از اروندرود، به فاصلۀ صد تا دویست متر از یک‌دیگر، مزارع و باغات منطقه را آبیاری می‌کرد. نیروهای ایرانی، به صورت سواره و پیاده، خلبان را در جادۀ اصلی تعقیب می‌کردند. من، که نمی‌توانستم مثل آن‌ها در جادۀ اصلی حرکت کنم، مجبور بودم از میان درختان و باغات پیش بروم. ادامه دارد،،، @pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و هفتم: حمله عراق به ایران بالاخره پاوه
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت بیست و هشتم: *نامه عاشقانه مصطفی* آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن:  «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت» وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم اصلاً زنده است یا نه. سخت‌ترین روز‌ها، روزهای اول جنگ بود. بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچه‌های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روز‌ها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک‌هایی که می‌زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می‌رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می‌گشت. نه او می‌توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم. @pow_ms