🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت: (۲۷) خطر ازبیخ گوشم گذشت از باغات و نخلست
💢 #زندانی_فاو
خاطرات 💢
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت: (۲۸): ماه چهارم سرگردانی
هفتۀ اول ماه چهارم را با مخفی شدن در خانهها و تغذیه از نانهای خشک و سفت که دیگر آب هم از نرم کردن آنها عاجز بود و خوردن ریشۀ گیاهان اطراف نهر سپری کردم. روز هشتم، نانهای خشک را، که بیش از حد سفت شده بودند، بیرون ریختم و تصمیم گرفتم برای یافتن خوراک دوباره به مقر گروهان و مقر خمپارهانداز و مقر جیشالشعبی بروم. با تاریک شدن هوا، به هر سه مقر رفتم و با حوصله و دقت همۀ اتاقها و محوطۀ اطراف را گشتم؛ اما جز دو تکۀ کوچک نان خشک در میان زبالهها چیزی نیافتم. به مخفیگاهم
برگشتم و دو تکه نان را با مقداری ریشۀ نی خوردم. با خودم فکر کردم که برای یافتن مواد غذایی کجا باید بروم. همۀ اماکن و سنگرها و مقرهای اطراف را بارها گشته بودم و هر چیزی را که میشد خورد خورده بودم. جایی نمانده بود که نرفته باشم، جز مقر گردان۱ .
مقر گردان ۱ کنار جادۀ منتهی به شهر امالقصر قرار داشت. قبلاً بارها به آن مقر رفته بودم و با همۀ قسمتهای آن آشنا بودم. میدانستم آشپزخانه و انبار مواد خوراکی و محل انباشت پسماندههای غذاها و زبالهها کجاست.
آن جاده مقر گروهان را به مقر جیشالشعبی و سپس دژبانی متصل میساخت و در نهایت به جادۀ اصلی میرسید. بنا به دلایلی انتهای جاده را با انباشت خاک مسدود کرده بودند. شرکت نفت دو طرف آن جاده را تا روستای عبید، با استفاده از ستونهای سیمانی و سیمهای توری با ارتفاع دو متر، محصور کرده بود تا از ورود کودکان و حیوانات به محوطۀ جاده جلوگیری کند. با رعایت جوانب احتیاط و کنترل دقیق منطقه، خودم را به در ورودی منطقۀ گروهان رساندم. از کنار خاکریز مقر گروهان به سمت مقر گردان رفتم تا رسیدم به دیوارۀ توری که جلوی جادۀ اصلی قرار داشت.
هوا کاملاً تاریک بود و فقط نور ضعیف چراغهای کوچک خودروها، هر از چند گاهی، از تاریکی میکاست. با کمک نور ضعیف خودروها، موفق شدم قسمتی از دیوار توری را، که بر اثر انفجار گلولۀ توپ یا خمپاره منهدم شده و برای عبور یک نفر مناسب بود، ببینم. جادۀ اصلی حدوداً یک متر از سطح زمین بالاتر بود. بنابراین، باید پیش از رفتن روی جاده اطمینان پیدا میکردم که کسی در آن حوالی نیست؛ زیرا با قرار گرفتن بر جاده، چون ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر بود، از فاصلۀ هفتصد تا هشتصد متری دیده میشدم
در فاصلۀ بیست و پنج متری جاده، اتاقکی با پنجرهای رو به جاده وجود داشت. خودم را به اتاقک رساندم و تا صبح مقر گردان را زیر نظر گرفتم.
با طلوع آفتاب، از شدت ترس و وحشت، جرأت نکردم از عرض جاده عبور کنم و مجبور شدم به مخفیگاهم بازگردم. غروب که شد، خودم را به همان اتاقک مشرف بر مقر گردان رساندم و تا نیمههای شب مراقب مقر گردان و تحرکات احتمالی نیروهای ایرانی در مقر بودم. وقتی مطمئن شدم که نیروهای ایرانی در آن حوالی نیستند. تصمیم گرفتم با عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به مقر گردان برسانم. فاصلۀ اتاقک با دیوارۀ توری جادۀ اصلی را سینهخیز طی کردم. به قدری کند و با احتیاط حرکت میکردم که فاصلۀ سی متر را نیم ساعته طی کردم. با عبور از معبر ایجادشده در دیوارۀ توری، خودم را به کنارۀ پایین جاده رساندم. میخواستم با یک جهش سریع خودم را به آنسوی جادۀ اصلی برسانم که عبور یک موتورسیکلت مرا در جایم میخکوب کرد. دفعۀ دوم که تصمیم گرفتم از عرض جاده عبور کنم خودرویی را دیدم که به سمت خطوط اول میرفت. کنار جاده، روی زمین نشستم تا خودرو عبور کند. ناگهان یکی از چرخهای عقب خودور دَر رَفت و سی چهل متر جلوتر، نزدیک در ورودی مقر گردان، متوقف شد. با جدا شدن چرخ، میلۀ چرخ، اتومبیل روی آسفالت جاده کشیده میشد و صدای مهیبی ایجاد میکرد. خودرو همانطور روی سه چرخ به حرکت خود ادامه داد تا اینکه در فاصلۀ چند متری من متوقف شد. مرگ را در یک قدمی خودم حس کردم. به سختی آب گلویم را پایین دادم...دو سرباز ایرانی از خودرو پیاده شدند.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت سیویکم؛ انفجار وسط جلسه دلم خیلی برایش می
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت:(۳۲) *ایران را ول کن*
آن وقتها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی میگفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس میکردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سختتر از وقوع آن است. من میگفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک میکرد، میگفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه میکنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد و نه جنگ.
و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمیکنی؟ من تورا میخواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو میگویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من میبینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. میتوانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. میتوانی در تاریکی پرواز کنی.
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمیخواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمیگردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمیآمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد.
#کانال_شقایقها 👇👇
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو خاطرات 💢 #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت: (۲۸): ماه چهارم سرگردانی هفتۀ اول ماه چهارم
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت:(۲۹) بوی ادرار
آنها با چراغقوه برای یافتن لاستیک رها شده به سمت در ورودی مقر گردان راه افتادند.
اضطراب و نگرانی سراسر وجودم را فراگرفته بود. احساس میکردم به پایان راه رسیدهام و عفریت مرگ این بار جانم را خواهد گرفت. دیگر نیازی نبود مرا بکشند؛ چون با آن حوادث و پیش آمدهای وحشتناک پیشاپیش مرده بودم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش.
نیروهای ایرانی، که در خودرو بودند، با بیسیم مشغول صحبت بودند و به نظر میرسید درخواست کمک میکنند.
کافی بود آن دو سرباز ایرانی نور چراغ قوههایشان را یکی دو متر اینطرفتر بگیرند تا مرا ببینند. مانند موشی که در تله افتاده باشد از هر عکسالعملی عاجز بودم.
پس از گذشت یکی دو ساعت، که برایم به اندازۀ دو سه روز طول کشید، خودروی دیگری آمد. جعبههای مهمات را از خودروی اول به خودروی دوم انتقال دادند و همگی سوار خودروی دوم شدند و رفتند.
احتمال میدادم یکی از نیروهای ایرانی برای نگهبانی از خودروی به جا مانده در آن حوالی حضور داشته باشد. به همین جهت منطقه را خوب کنترل کردم. همه رفته بودند. با ترس و لرز، ضمن عبور از منطقۀ دیوارۀ توری، به اتاقک کنار جاده برگشتم.
با طلوع آفتاب، از خواب بیدار شدم. با روشن شدن هوا، نه میتوانستم به مخفیگاهم برگردم و نه به مقر گردان بروم. خستگی و ترس و نگرانی و گرسنگی دست به دست هم داده بود تا مرا از پای درآورد؛ اما من به این سادگیها تسلیم سرنوشت نمیشدم.
هر لحظه احتمال داشت یکی از نیروهای ایرانی، سر راه خود، برای یافتن چیز به دَرد بخوری به اتاقک بیاید؛ اما چارهای نبود. باید تا تاریک شدن هوا همانجا میماندم و در صورت چنین پیشآمدی غزل خداحافظی را میخواندم خودروهای زیادی در جادۀ اصلی تردد میکردند؛ اما هیچ خودرویی از مقر گردان خارج یا به آن وارد نمیشد.
با وجود ترس و اضطراب زیادی که داشتم، نفهمیدم کی خواب چشمانم را دَر ربود. حوالی ظهر از سر و صدای زیاد وحشت زده از خواب پریدم، یواش نگاه کردم یک جرثقیل آمده بود تا خودروی آسیبدیده را یدک کشیده و ببرد. هنوز دید زدنم تمام نشده بود که حس کردم یکی از آنها مرا دید و با حرکتی سریع به سمت اتاقک آمد، خود را به انتهای اتاقک چسباندم آماده کشته شدن و یا در بهترین حالت اسارت بودم. درب با شدت باز شد و رگباری داخل اتاقک پیچید. خود را کف اتاقک چسباندم. از ترس به خود میلرزیدم هر آن امکان داشت یکی از گلوله ها به من بر خورد کند. سرباز وارد اتاقک شد. با آنکه داخل اتاقک تاریک بود با پایش چیزهایی که جلو پایش بود رو کنار زد، حدس زدم هنوز مرا ندیده است صورتم را محکم به زمین چسبانده و چشمانم را بستم تا قصد کردم از جایم بلند شده تا با او گلاویز شوم او به سرعت از اتاقک خارج شده و به سمت جرثقیل شروع به دویدن کرد... سرک کشیدم دیدم سوار جرثقیل شده و ماشین خراب را به سمت فاو یدک کشیده و رفتند... آنجا بود که متوجه شدم او اصلا مرا ندیده و فقط به قصد تخلی ادرارش به سمت اتاقک آمده و شلیک رگباریش هم احتمالا برای حیوانات وحشی که ممکن بود داخل اتاقک باشند بوده است.. قیافه نزار من زارتر شده بود و مثل موش آبکشیده شده بودم و حالم از بوی ادرار بهم میخورد....
اما بازهم نفهمیدم کی خوابم برد. بدنم واقعا ضعیف شده بود.
اندکی پیش از غروب آفتاب از خواب بیدار شدم. هوا رو به تاریکی میرفت که به راه افتادم. از معبر دیوارۀ توری عبور کردم و خودم را به کنار جادۀ اصلی رسانده و بعد از کنترل منطقه، غلتزنان، خودم را به آنطرف جاده رساندم. پس از آنکه در قسمت پایین آنطرف جاده قرار گرفتم، به حالت سینهخیز خودم را به اتاقک نگهبانی رساندم.
ادامه دارد
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۲) *ایران را ول کن* آن وقتها انگار در مص
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت:(۳۳)*عشق بزرگتر*
من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو میدانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکردهام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم میزدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که میخواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمیتوانم خودم را خالی کنم.
مصطفی گوش میداد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو میآمدی نمیتوانستی مرا تسلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم.
مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپاییهایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی میآوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید، چشمهایش را بسته و همین طور بود.
#کانال_شقایقها
@ pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت:(۲۹) بوی ادرار آنها با چراغقوه برای یافتن
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
#قسمت: (۳۰) نان خشک
با تاریک شدن هوا، نیروهای عراقی، برای روشن کردن منطقۀ المعام و جادۀ اصلی امالقصر، پیدرپی گلولههای منور شلیک میکردند که اطراف مقر گردان را، که هموار و کاملاً مسطح بود، روشن میکرد. با شلیک هر گلولۀ منور بخش وسیعی از منطقه قابل رؤیت میشد و احتمال اینکه نیروهای ایرانی مرا ببنند بهشدت افزایش مییافت. چند جنازۀ عراقی در زمین باتلاق مانند کنار مقر گردان افتاده و فضای اطراف مقر را متعفّن کرده بودند.وارد مقر شدم و اتاقهای جلویی را جستوجو کردم. مقداری پنبه و چند پماد در یکی از اتاقها دیدم که به دردم نمیخورد. در بقیۀ اتاقها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. به اتاق غذاخوری افسران رفتم و آنجا را بهدقت جستوجو کردم؛ ولی هیچ نیافتم. از آنجا به آشپزخانۀ مقر رفتم. در آشپزخانه مقداری نان خشک پیدا کردم و همۀ آنها را در گونی ریختم؛ اما کمتر از نصف گونی پر شد. با ترس و واهمۀ فراوان، خودم را به مقر گردان رسانده بودم به امید آنکه غذایی پیدا کنم؛ اما آنچه یافته بودم کفاف بیش از دو یا سه روز مرا
نمیداد. با خودم گفتم حالا که خودم را به اینجا رساندهام همۀ گوشه و کنار مقر را میگردم شاید آذوقۀ بیشتری پیدا کنم. نصف گونی نان خشک ارزش آن همه ریسک کردن و دو روز معطلی همراهِ ترس و دلهره را نداشت.
گونی نان خشک را گوشهای گذاشتم و به طرف محل انباشت پسماندۀ غذاها و زبالهها رفتم. زبالهدانی گودالی بزرگ بود که به وسیلۀ لودر پشت آشپزخانۀ گردان کنده شده بود و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه زبالهها و پسماندۀ غذاها را داخل آن گودال میریختند و هر چند وقت یک بار با لودر آنها را به جای دورتری انتقال میدادند و رویش را با خاک میپوشاندند.
چند گونی برداشتم و از پنجرۀ پشتی آشپزخانه به داخل گودال پریدم. چند توله سگ واقواقکنان از گودال گریخته و به سوی مادرشان، که بیرون گودال بود، دویدند. برای اینکه به تاریکی گودال عادت کنم چشمانم را یکی دو دقیقه بستم. چشمانم را که باز کردم شیئی سیاه رنگ را دیدم که روی مقدار زیادی نان خشک افتاده بود؛ ولی قادر به تشخیص آن نبودم. شبرنگ را از جیبم درآوردم و با استفاده از انعکاس نور منورها بر صفحۀ شبرنگ دیدم یک جنازه، که از آن فقط ستون فقرات و قفسۀ سینه و کفشهایش باقی مانده، روی تلی از نانخشک افتاده است. به نظر میرسید سگها گوشت تن او را خورده بودند. این صحنه برایم خیلی تکان دهنده بود و تا دقایقی همانطور خشکم زده بود.
پس از دقایقی چند به خودم آمدم و جنازۀ سرباز عراقی را با فشار پا از روی نان خشکها کنار زدم و با خوشحالی مشغول پُر کردن گونیهایم از نان خشک شدم. شش گونی را پر کردم. ابتدا دو گونی را برداشتم، از مقر گردان خارج شدم، و پس از عبور از عرض جادۀ اصلی خودم را به اتاقک پشت جاده رساندم. سپیدۀ صبح در حال دمیدن بود و هوا گرگ و میش. معمولاً در چنین ساعاتی تردد نیروها و فعالیت توپخانه و ادوات طرفین جنگ به حداقل میرسید و من برای تردد در منطقه مشکل خاصی نداشتم.
همۀ گونیهای نان خشک را در سه نوبت به اتاقک بردم. استراحت کوتاهی کردم. بعد، دو گونی را برداشتم و خودم را به مخفیگاه رساندم. دیگر هوا کاملاً روشن شده بود و امکان تردد وجود نداشت. من هم، که خسته بودم، تا حوالی ظهر خوابیدم.
از خواب که بیدار شدم کیسههای نان خشک را کف حمام خالی کردم و مشغول پاکسازی آنها شدم. مقداری از آنها را، که خونی یا کرمزده بود، بیرون ریختم. مقداری را برای خوردن کنار گذاشتم و بقیه را داخل گونی ریختم و گوشۀ حمام جا دادم. با تاریک شدن هوا از مخفیگاهم خارج شدم و خودم را به اتاقک رساندم. دو گونی دیگر را برداشتم و به حمام بردم. پس از استراحتی کوتاه، به اتاقک رفتم و دو کیسۀ باقیمانده را هم به حمام رساندم.
شش گونی نان خشک حاصل تلاش فراوان من در چند شبانهروز بود. نان خشک برایم حکم خوراک اصلی را داشت و در آن اوضاع و احوال اندک رمقی برای زنده ماندن به من میداد. در مدت سه ماه و نیم سرگردانی در منطقه، از بس نان خشک خورده بودم دلم را زده بود. ولی چاره چه بود؟ یا باید با آن وضع میساختم یا میمردم یا اسارت را برای مدتی نامعلوم و در سختترین شرایط میپذیرفتم.
ادامه دارد
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۳)*عشق بزرگتر* من ترسیدم، فکر کردم چه کسی
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت:(۳۴)؛ *نوید شهادت*
مصطفی گفت: من فردا شهید میشوم. خیال میکردم شوخی میکند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
گفت: نه، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمیدهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار میکرد که: من فردا از اینجا میروم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمیدانستم چرا راضی شدم. نامهای داد که وصیتاش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمیشود.
ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمیتوانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟ گفت: آنها اشتباه میکنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زنهای حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: میدانم. میخواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمیکنم.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی #قسمت: (۳۰) نان خشک با تاریک شدن هوا، نیروهای عرا
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت: (۳۱)
دستبرد به مواضع ایرانیها
اطراف روستای عبید، یک مقر استقرار کاتیوشا و یک مقر توپخانۀ نیروهای ایرانی قرار داشت. با توجه به اینکه مواضع فوق پشت جبهه بود، از آنها کمتر محافظت میشد و بهآسانی میتوانستم وارد آن مواضع شوم.
دیگر از خوردن نان خشک، آن هم نان خشک سه ماه پیش، عاجز شده بودم و معدهام آن را تحمل نمیکرد. تصمیم گرفتم، با رعایت کامل جوانب احتیاط، خودم را به مواضع کاتیوشا و توپخانههای نیروهای ایرانی برسانم و از پسماندۀ غذای آنان، که تازهتر بود، استفاده کنم. پس از غروب آفتاب، به سمت مقر کاتیوشا حرکت کردم و خودم را به صد و پنجاه متری مقر رساندم. سروصدای نیروهای ایرانی حاضر در مقر را از آن فاصله به راحتی میشنیدم. نیروهای ایرانی بیرون سنگرها بودند.
من هیچ شناختی از سنگرهای استراحت و نگهبانیشان نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم صبح زود، که آنها در خواباند و من هم دید کافی دارم، نقشهام را عملی کنم.
صبح روز بعد، تازه سپیده زده بود که خودم را به پشت خاکریز مقر کاتیوشا رساندم. موشکها و چند قبضه کاتیوشا داخل محوطۀ مقر بدوننگهبان رها شده بود. سنگرهای استراحت در فاصلۀ دویست متری کاتیوشاها قرار داشت. وارد یکی از اتاقها شدم که حکم آشپزخانه را داشت و به سنگر استراحت نیروهای ایرانی متصل بود. اضطراب و ترس سراسر وجودم را گرفته بود.
اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد یک کیسه نان خشک و تازهو نازک و مقداری گوشت بود که لای نان پیچیده بودند. گوشتهای پخته را همراه مقداری شکر و چند شیشه آبلیمو داخل کیسۀ نان خشک ریختم و بدون اینکه کوچکترین سروصدایی ایجاد کنم از سنگر خارج شدم.
در محوطۀ مقر کسی دیده نمیشد. به سرعت از مقر خارج شدم و خودم را به نهر رساندم. در حالی که کیسۀ مواد غذایی را، که برایم مانند گنجینهای گرانبها بود، زیر بغل گرفته بودم، به موازات نهر به سمت مخفیگاهم حرکت کردم. اضطراب و دلهره وجودم را فراگرفته بود. بدنم از شدت ترس و وحشت میلرزید و خیس عرق بودم؛ اما از اینکه گوشت و نان و شکر و آبلیمو و نان خشک تازه به دست آورده بودم در پوست خود نمیگنجیدم. خوشحالی و ترس و بیم و امید در هم آمیخته و در جانم نشسته بود
به حمام که رسیدم اول درِ یکی از شیشههای آبلیمو را باز کردم و آن را سر کشیدم. ولی بهسرعت از کردۀ خود پشیمان شدم و شیشۀ آبلیمو را از دریچۀ حمام به بیرون پرت کردم. آنقدر ترش بود که فکر کردم اسید داخل شیشه ریختهاند. فکر میکردم آبلیموی ایرانیها هم مثل آبلیموی عراق شیرین و خوشمزه است. بعدها فهمیدم در عراق به آبلیمو شکراضافه میکنند؛ ولی در ایران موقعی به آبلیمو آب و شکر اضافه میکنند که بخواهند شربت آبلیمو درست کنند.
غذایی که از مقر کاتیوشا آورده بودم دو سه روزه تمام شد. تصمیم گرفتم صبح زود دوباره خودم را به مقر کاتیوشا برسانم و شانسم را امتحان کنم. هوا کاملاً تاریک بود که به مقر کاتیوشا رسیدم. قدری تأمل کردم تا مطمئن شوم کسی در محوطۀ مقر نیست. هوا که روشنتر شد، با احتیاط وارد مقر شدم و خودم را به سنگری که نزدیک خاکریز بود رساندم. با احتیاط داخل سنگر را برانداز کردم. خبری نبود. وارد سنگر شدم و به جستوجو پرداختم. یک کیسه نان و
قابلمهای را که پسماندۀ برنج شب گذشتۀ سربازان ایرانی در آن بود برداشتم و خوشحال بودم از اینکه بعد از سه ماه و نیم برنج پخته خواهم خورد. با عجله و در حالی که چپ و راست را میپاییدم، راه بازگشت را در پیش گرفتم. به حمام که رسیدم، بدون درنگ مشغول خوردن برنج و خورشت آن شدم، که عبارت بود از سیبزمینی و نخودفرنگی. با اینکه برنج و خورش داخل حداقل میتوانست دو تا سه روز غذای مرا تأمین کند، همه را یکجاخوردم. بعد از سه ماه و نیم دربهدری و آوارگی، اولین بار بود که یک وعده غذای درست و حسابی میخوردم. کیسۀ نانی را هم که همراه آورده بودم در مدت دو سه روز تمام کردم.
خوراکیهایم که تمام شد، برای اینکه جوانب احتیاط را رعایت کرده باشم، تصمیم گرفتم به جای مقر کاتیوشا این بار به مقر توپخانه، که در همان حوالی بود، بروم. صبح زود خودم را به پشت خاکریز مقر توپخانه رساندم. در آن مقر بزرگ، پنج قبضه توپ مستقر بود و هر یک از توپها یک خاکریز جداگانه هم داشت. در کنار هر توپ، یک اتاق مخصوص مهمات قرار داشت. نیروهای آتشبار در خانهها و سنگرهای اطراف میخوابیدند. چند بار خواستم وارد مقر توپخانه بشوم؛ اما میسر نشد و هر بار ناکام ماندم.
ادامه دارد...
#کانال_شقایقها 👇
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۴)؛ *نوید شهادت* مصطفی گفت: من فردا شهید
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت: (۳۵)مناجات شبِ قبل از شهادت
غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده میگفت: نمازتان خراب میشود. و او نمیفهمید شوخی میکند یا جدی میگوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا میکرد و میدید مصطفی بعد از هر نماز به سجده میرود، صورتش را به خاک میمالد، گریه میکند، چقدر طول میکشید این سجدهها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، غاده تحمل نمیآورد میگفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب میداد: تاجر اگر از سرمایهاش را خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست میشویم.
اما او که خیلی شبها از گریههای مصطفی بیدار میشد، کوتاه نمیآمد میگفت: اگر اینها که این قدر از شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هقهق میشد، میگفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر میکرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمیبینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشمهایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.
شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمیدانم آن شب واقعا چی بود.
#کانال_شقایقها 👇👇
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت: (۳۱) دستبرد به مواضع ایرانیها اطراف روستای
💢 #زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت:(۳۲) گرسنگی
با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی برای خوردن باقی نمانده بود و نفوذ به مقر توپخانه در آن وضعیت میسر نبود، برای یافتن غذا باز هم به مقر کاتیوشا رفتم. با احتیاط زیاد، وارد سنگری شدم که قبلاً از آن آبلیمو برداشته بودم. چند قوطی کنسرو و کمپوت و مقداری نان برداشتم و با احتیاط از مقر خارج شدم و خودم را به حمام رساندم.
در مدت ده روز، چهار بار از مقر کاتیوشا مواد غذایی آورده بودم. در این مدت از نظر جسمی تا حدودی بهتر شده بودم و تا حد زیادی ترسم ریخته بود و هر وقت میخواستم، بیمهابا، وارد مقر نیروهای ایرانی میشدم و مایحتاج خود را تأمین میکردم. بار پنجم که برای یافتن به مقر کاتیوشا رفتم، در نهایت تعجب دیدم چند نگهبان مسلح در محوطۀ مقر گشت میزنند. صبح روز بعد، که دوباره به مقر کاتیوشا رفتم، دیدم یک نگهبان مسلح کنار آشپزخانه روی یک
جعبه مهمات نشسته و مشغول نگهبانی است. بعد از چند ساعت که مقر را زیر نظر داشتم، متوجه شدم آنجا یک پست نگهبانیثابت است و هر دو ساعت یک نفر مأمورِ نگهبانی از آشپزخانه و سنگرهای اطراف است. به یقین رسیدم آنها متوجه کم شدن مواد خوراکی از آشپزخانه شدهاند. تصمیم گرفتم در مصرف مواد خوراکی موجود صرفهجویی کنم تا شاید ظرف چند روز آینده راه دیگری برای تأمین خوراک بیابم.
ادامه دارد.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت: (۳۵)مناجات شبِ قبل از شهادت غاده همیشه دوست
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت:(۳۶) میخواستم مصطفی را با کلت بزنم.
صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود. نور نمیدهد، تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید میکرد امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد میکردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند.
فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوهای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود.
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
💢 #زندانی_فاو 💢 خاطرات #عماد_جبار_زعلان_الکنعانی قسمت:(۳۲) گرسنگی با توجه به اینکه در مخفیگاه چیزی
💢#زندانی_فاو 💢
خاطرات
#عماد_جبار_زعلان_الکنعانی
قسمت:(۳۳)حادثهایتأسفبار
عصر روز بعد، اسلحه کلاشینکف را برداشتم و از مخفیگاه خارج شدم. به علت اینکه احتمال میدادم نیروهای ایرانی، بهخصوص نیروهای مستقر در کاتیوشا، متوجه حضور من در منطقه شده و برایم کمین گذاشته باشند، پس از سه ماه و اندی برای اولین بار اسلحه همراه خودم بردم. هوا کاملاً تاریک شده بود و هر از چند گاهی صدای انفجار گلولهای سکوت شب را میشکست. گلولههای منور مدت کوتاهی در فضای آسمان روشن میشد و دقایقی بعد به سردی میگرایید و خاموش میشد
در راه بازگشت، ناگهان متوجه یک سرباز ایرانی شدم که در فاصلۀ ده متری روبهرویم ایستاده بود. خستگی، گرسنگی، و نگرانی وجودم را فرا گرفت. یک زیرپوش و یک شلوار سبز عراقی به تن داشتم و یک اسلحۀ کلاشینکف آمادۀ شلیک به دست. سرباز ایرانی چند نارنجک و یک سرنیزه به کمر بسته بود و کیسهای را بر دوشش حمل میکرد. هر دو مقابل هم ایستاده بودیم و راههای خلاصی از بنبست را مرور میکردیم. مانده بودم چه بکنم.
او را اسیر کنم؟ من قادر به تهیۀ غذای خود نبودم؛ او هم سربار من میشد. تازه احتمال اینکه در فرصتی مناسب به من حمله کند هم کم نبود.
خواستم او را رها کنم و بروم. اما این امکان وجود داشت که با پرتاب نارنجک مرا بکُشد یا حداقل با داد و فریاد دوستانش را باخبر کند و تعقیبم کنند. با شلیک یک تیر او را نقش بر زمین کردم. رفتم بالای سرش. مرده بود. او را کشانکشان به داخل گودالی که بر اثر انفجار موشک ایجاد شده بود انداختم تا دوستانش فکر کنند بر اثر اصابت ترکش جان خود را از دست داده است. خونهای روی زمین را پاک کردم و سراسیمه خودم را به مخفیگاهم رساندم.
از کردۀ خود ناراحت بودم؛ اما چارۀ دیگری هم نداشتم. چه میتوانستم بکنم؟
عصر روز بعد به همان کوچه رفتم. اثری از جنازۀ سرباز ایرانی نبود. ظاهراً دوستانش او را برده بودند. همینطور که در کوچهها و خیابانها قدم میزدم، متوجه نخهایی شدم که به دیوارۀ دو طرف کوچه بسته شده بود. کار ایرانیها بود. آنها فکر میکردند من فقط شبها در منطقه تردد میکنم و به این ترتیب، بدون اینکه متوجه بشوم، با پایم نخها را پاره میکنم و آنها به این وسیله محل عبور و مرور مرا شناسایی خواهند کرد. افزایش تعداد نگهبانان مقر کاتیوشا هم مؤید این فرضیه بود.
صبح روز بعد، نیروهای ایرانی دست به پاکسازی روستای عبید زدند. صدای انفجار پیدرپی نارنجکهایی که به خانهها میانداختند با طنین رگبارهای ممتد از هر گوشه شنیده میشد. سراسیمه خودم را به مخفیگاه رساندم. ترس و وحشت بیسابقهای وجودم را فراگرفته بود. با خودم فکر میکردم اگر مرا دستگیر کنند، چه رفتاری با من خواهند کرد؛ بهخصوص که یکی از آنها را کشته بودم. تشویش و دلشوره بدجوری آزارم میداد. این وضع تا عصر روز بعد ادامه داشت.
غذایم تمام شده بود و نمیدانستم چه کار کنم. تصمیم گرفتم برای چندمین بار به مقر گردان بروم و غذایی پیدا کنم. شبانه خودم را به خاکریز مخازن نفتی رساندم. گلولههای منور فضای منطقه را تا حدودی روشن میکرد. به همین دلیل، سینهخیز خود را به جادۀ اصلی و سپس به پشت خاکریز مقر گردان رساندم. بعد از مراقبتهای لازم، وارد مقر شدم و یکراست سراغ محل انباشت پسماندههای غذاها و زبالهها رفتم. تولهسگها با دیدن من شروع کردند به پارس کردن. دقایقی بعد صدای چند سرباز ایرانی را شنیدم که در
آشپزخانۀ گردان بودند. خودم را کنار خاکریز، که تاریکتر بود، پنهان کردم و منتظر ماندم. یک سرباز ایرانی از آشپزخانه بیرون آمد و تولهسگها را با پرتاب چند پارهسنگ به سمت مخازن نفتی فراری داد.
با توجه به حضور نیروهای ایرانی در آشپزخانۀ مقر گردان، تصمیم گرفتم برای پیدا کردن غذا به مقر تیپ۱۱۱ بروم. مقر آن تیپ پشت مقر گردان، در دشتی هموار و بدون عارضه، قرار داشت. چند سکوی پرتاب موشک اسکاد و افاف۲۰ در مجاور مقر تیپ قرار داشت که نیروهای عراقی به وسیلۀ آنها کشتیهایایرانی را هدف قرار میدادند.
ادامه دارد
#کانال_شقایقها
@pow_ms
🇮🇷پایگاه تحلیلی تبیین 🇮🇷
#روایت_عاشقی 💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢 قسمت:(۳۶) میخواستم مصطفی را با کلت بزنم. صبح که
#روایت_عاشقی
💢خاطرات غاده جابر، همسر شهید چمران💢
قسمت:(۳۷)خدایا این قربانی را از من بپذیر
او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! میگفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام میشود. هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد.
او گفت: حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: نه! نه!
بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد.
رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.
وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد.
#کانال_شقایقها
@pow_ms