💢 قوی تر از سلطان
🔰سلطان وارد مسجد شد، پیر مرد عابد سر بلند نکرد و مشغول عبادت بود، پادشاه سخت خشمگین شد و گفت: مگه نمیدونی من کی هستم؟
🔸مرد سر بلند نکرد و پادشاه گفت: من پادشاه توهستم، کسی که فلان یاغی و گردن کش رو به غل و زنجیر کشید و کشورهای زیادی رو تصرف کرد.
🔹پیر مرد خندید و گفت: من از تو قوی ترم، چون من کسی رو کشتم که تو اسیر چنگال اون هستی.
🔸پادشاه بلند فریاد زد و گفت: اون کیه که من رو اسیرکرده؟
🔹پیر مرد دانا گفت: من نفس خودم را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره(حرص و طمع و خود خواهی و غرور و خشم و غضب ووو) خودتی.
🔸اگه اسیر نفس نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک بیفتم و عبادت غیرخدا رو بکنم و ستایش کسی را کنم که مثل من انسانه.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #حکایت
📎 #پند_قند
💢خنده بیجا
🔰هوا سرد بود و بخار دهان از لابه لای عبایی که روی سر کشیده بودم به هوا میرفت، با عجله پشت سر سید محمد حسین طباطبایی وارد کلاس شدم.
🔸مثل هر روز پای منبر جایی برای خود دست و پا کردم.
🔹استاد با لهجه شیرین اصفهانی گرم بحث شده بود و شیخعلی مدام حرف استاد را قطع میکرد تا شاید به جواب سوالش برسد.
🔸استاد مکثی کرد و گفت: وقت کلاس رو با اشکال بی اساس نگیر.
🔹همه خندیدند و من هم خندهام گرفت.
🔸بعد کلاس سید محمد حسین سر را زیر انداخت و بیرون رفت، با عجله پشت سرش دویدم، از دورصدایش کردم. برگشت، چهره در هم کشیده بود، با اخم گفت: تو چرا خندیدی؟
🔹اگر مطلبی را تو خوب و روان میفهمی باید خدا را شکر کنی نه اینکه به دیگران بخندی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند