پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت142 #معشوقه❣ ც👸: چارهاي نبود باید کاري میکردم دروغی باور پذیر میگفتم : - به من هم ایمیل فروش شد
#پارت143
#معشوقه❣
به سمت اتاق رفتم و با تقی به در داخل شدم ، فرهاد دست هیما را نوازش می کرد ، پدر همچین دختر بی پروایی خیلی
براي فرهاد سخت بود و می توانستم از سر و روي غمگین و ژولیده اش این را به خوبی درك کنم .
هیما فقط به فرهاد خیره شده بود نگاهش روي من سر خورد :
ـ دخترم خوبی ... دکترت گفت خوبی ... فدات بشم چرا اینقدر خودتو باختی !!!
هیما اما به زبان من گفت :
ـ تو خیلی خوبی ... تو منو خیلی دوست داري مگه نه !!!؟
و لبخندي به فرهاد زد :
ـ آره عزیز دلم معلومه که دوستت دارم تو دختر منی همه کس منی !!!
و پیشانی هیما را بوسید ، هیما هم آرام و ریلکس با لبخند عجیبی به فرهاد نگاه می کرد :
ـ فرهاد ... به نظرم هیما هنوز یکم گیجه !!!
ـ نه نیست !!!
شانه ي بالا انداختم و از اتاق خارج شدم ، معلوم بود که هنوز گیج بود ، اما انگار فرهاد یادش رفته بود و منطقی فکر نمی
کرد .
از شیشه در، به آن دو خیره شدم که همدیگر را بغل کرده بودند .
این طور که معلوم است دخترش خوب شده و با خودش هیما را خواهد برد .
نفسی کشیدم و منتظر شدم بیرون بیاد .
فرهاد در حالی که انگار دنیا را به او داده بودند ، به طرفم آمد و با لبخند بلند شدم بغلم کرد و گفت :
ـ ازت ممنونم کارن ... تو هیما رو بهم برگردوندي !!!
حس خوبی به تفکرات ذهنم نداشتم ، فرهاد بچه یا غیرمنطقی نبود ، اما انگار لازم بود به او بگویم که آنچه در رفتار دخترش
دیده ، بخاطر اثرات قرص هایست که خورده ، تا خواستم لب باز کنم عقب کشید و با لبخند گفت :
ـ می دونم ... حرفاش فقط بخاطر اون قرص هاي که خورده ... فردا حتی یادش نمیاد ... اما کارن تو حتی نمی تونی تصور
کنی حتی با این وجود من چه چقدر خوشحالم که صدام زد بابا !!!
لبخند عجیبی زدم نمی دانستم از قضیه سر خط موندن هیما ، چرا اینقدر خوشحال شدم .
ـ پس ... هیما ... اینجا می مونه !!!؟
فرهاد سري تکان داد و با لبخند برگشت .
( دو روز بعد )
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت143 #معشوقه❣ به سمت اتاق رفتم و با تقی به در داخل شدم ، فرهاد دست هیما را نوازش می کرد ، پدر هم
#پارت144
#معشوقه❣
سرم و تکیه به شیشه ماشین داده بودم ، فرهاد دستم را گرفته بود ، کارن رو به روي ما نشسته بود و با فرهاد درباره کار
حرف می زد یا بهتر بگویم این فرهاد بود که داشت او را راهنمایی می کرد و کارن خونسرد و آرام گاهی تایید می کرد ،
اصلا نمی فهمیدم چرا این مرد آنقدر ساکت و آرام هست .
چشم بستم و برگشتم عقب آن شب که به اتاقم آمد و توي تاریکی به من لیوان نوشیدنی سردي تعارف کرد تا بخورم ،
طوري گفت بخور که اصلا نتوانستم ردش کنم .
بعدش بی هیچ حرفی گفت شب خوش و رفت ، و دوباره نگاهش کردم ، فرهاد گفت که خودکشی کردم ، اما هیچی به یاد
ندارم هیچی .
هر چه بیشتر به بعدش فکر می کردم حس اضطراب و اغتشاش فکریم بیشتر می شد و سر درد می گرفتم .
انگار که دنبال چیزي در مغزم می گشتم که اصلا وجود خارجی نداشت .
کارن رو به من کرد و مثل همیشه با لبخندي زیبا و معصوم گفت :
ـ چیزي شده هیما !!!؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم و به جواب منفی تکان دادم .
ـ قراره با تو برگردم ایران !!!؟
فرهاد نگاهی بهم کرد و پیشانیم و بوسید :
ـ هرچی خودت بخواهی عزیز دلم !!!
هر دو منتظر جوابم ماندن و من به بیرون نگاه کردم :
ـ می خوام فقط یه مدت کوتاه دور از تو باشم ... براي خودم زندگی کنم فقط تا پایان تابستان !!!
ـ اگه دوست داري ... می تونی به عنوان مهمان پیش کارن بمانی !!!
به کارن که مطمئنم نمی فهمید من و فرهاد چه می گفتیم خیره شدم و به یاد آن روز خوب و خوش افتادم .
ـ من بهش اعتماد ندارم ... یه طوریه ... اصلا شبیۀ دیوونه هاست ... تازه با تو مو نمی زنه ... !!!
ـ هیما !!!؟
زمزمه اش در گوشم باعث شد نگاه ام و از کارن به سمت فرهاد بچرخانم :
ـ نامردي که ... می دونی اگه کارن نبود شاید الان اینجا نبودي ... تازه کارن ازت خواستگاري کرده ...!!!
با تعجب و چشمایی متعجبم گفتم :
ـ چــــــــی !!!؟
فرهاد لبخندي زد و رو به کارن گفت :
ـ گفتم که دختر من یه کمال گرا واقعیه ... متاسفم کارن رد شدي !!!
ـ اي بابا چی داري می گی !!!؟
فرهاد لبخندي زد و همراه اش چشمکی نثارم کرد
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️