eitaa logo
ققنوس
1.4هزار دنبال‌کننده
262 عکس
98 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«بیا یک فنجان بزن! شاید آرام شدی...» (۲ از ۲) عادت بدی در داریم که برنامه هرسال را انتهای سال قبل تنظیم می‌کنیم و به مخاطبان اعلام می‌کنیم تا هم ما به وقت آن‌ها احترام گذاشته باشیم و هم آن‌ها بهتر برنامه‌ریزی کنند و حضور مطمئن‌تری را توقع داشته باشیم... برنامه امسال را که داشتیم آماده می‌کردیم، بچه‌ها گفتند این بندگان‌خدا، تمام جلسات را از راه‌های دورونزدیک، با هزینه خودشان می‌آیند و برمی‌گردند، خوب است یکی از نشست‌ها را خانوادگی و در یکی از استان‌ها غیر از قم و تهران برگزار کنیم... فرصتی هم برای انس و هم‌دلی بیش‌تر فراهم می‌شود... هم تقدیر و تشکری از زحمات و... هنوز زمان زیادی از اتفاقات تلخ سال ۱۴۰۱ نگذشته بود و هر نهاد و سازمان و دستگاهی در تکاپو بود برای جبران کم‌کاری‌های خودش یا سازمان همسایه‌اش، کاری دست‌وپا کند و‌ طرحی نو دراندازد... بازار اردوهای هم داغ بود... چندوقت قبلش یکی از بچه‌های جنوب زنگ زده بود و با بغض روایت می‌کرد که از تهران دخترپسرهای دانشجو را آورده‌اند بندر و همه‌جور خدمات و امکاناتی را برای‌شان فراهم کرده‌اند، روی ناوی برده‌اند که بچه‌های بومی استان را به نزدیکش هم راهی نیست، فلان سردار عالی‌رتبه هم آمده است که برای‌شان اقتدار و پیشرفت‌های کشور را روایت کند و در همان حال جماعتی از نسوان دانشجو، حجاب‌شان را برداشته‌اند و... از این‌جور خبرها هم کم‌وبیش می‌رسید... 💠💠💠 با خودم گفتم در چنین شرایطی، قطعاً هماهنگی چنین برنامه‌ای کار سختی نخواهد بود... وقتی برای دختروپسر دانشجو با این شرایط و‌ وضعیت، هر هفته پرواز هماهنگ کرده‌اند و تمام امکانات نظامی و رفاهی و خدماتی را هم به خط کرده‌اند تا کنند و توجیه شوند، به هزار طریق اولویت، هماهنگی حضور این جماعت صاحب منبر و خطابه و بلندگو با هزاران مخاطب جوان، کار بسیار مؤثرتری هست.... بماند که بعضی از همین نهادها، گاه برای هماهنگ‌کردن یکی از این مداحان، تلفن ما را می‌سوزانند، حالا که جمع‌شان جمع است... بماند که به هر حال جماعتی بر مسند امور هستند که همگی داعیه‌دار انقلابی‌گری و علم‌داری ارزش‌های انقلاب و اسلام و... هستند... 💠💠💠 با کلی امید و آرزو، در مدتی قریب به شش‌ماه صدر و ذیل دستگاه‌های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی نظام را به هم دوختیم، نامه به مسؤول این دستگاه و پاراف به آن دیگری، تماس به این مسؤول و پیامک به آن دیگری... از نامه به این سردار تا فکس به آن مدیر... از تا ، از تا ، از تا ، از زمین تا آسمان... از... تا... از... تا... نشد که نشد... نتوانستند که نتوانستند... برخی هم شاید نخواستند که نخواستند... یکی‌شان گفت کار برای کجاست، گفتم برای ، برای ، هیچ اسمی از نمی‌آوریم، هر آرمی شما بخواهید درج می‌کنیم... اما باز هم نشد که نشد... نمی‌دانم احتمالاً برای‌شان آورده‌ای نداشته‌ایم، اما مگر چه آورده‌ای در نظر داشتند که این بچه‌ها به کارشان نمی‌آمدند؟! این‌ها که حنجره اسلام و انقلاب‌اند... مگر آن‌ها دغدغه چیزی غیر از این دارند؟! قرار بود پیشرفت و اقتدار ایران را برای‌شان روایت کنیم و حالا باید اعلام می‌کردیم برنامه لغو شده و ان‌شاءالله شاید وقتی دیگر... خیلی سخت بود، روزهای مختلف، ساعت به ساعت، به امید خبر این نهاد یا آن سازمان، این خبر تلخ را به تأخیر انداختیم تا امشبی که با تلخ‌کامی این کلمات را قطار می‌کنم... این بچه‌ها، معامله با جای دیگری دارند، این‌ها روایت پیشرفت و اقتدار و تبیین توفیقات انقلاب را وظیفه ذاتی خود می‌دانند... اما روسیاهی می‌ماند برای آن‌ها که داشتند و می‌توانستند و نخواستند و نکردند... این‌ها را ول کن، خودت را اذیت نکن، بیا یک فنجان بزن! شاید آرام شدی... ✍ @qoqnoos2
نمی‌شناختمش، هنوز هم نمی‌شناسم، جز در حد یک خبر! نماینده مجلس ترکیه، حین سخنرانی، از داغ ، درگذشت... ای خوشا چنین مرگ شرافتمندانه‌ای... ای خوشا چنین غیرتی... ...فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً، مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً... @qoqnoos2
«مداحی و حرف‌هایی تازه در سطح حکم‌رانی» (۱ از ۲) سال ۸۹، در دیدار شاعران با رهبر انقلاب، شعری خواند که طلیعه‌ای طلایی داشت: «دریغ است از ولی، اما ولی تنهاست بی‌مردم علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بی‌مردم» و البته شاید این بیتِ طلایی، عمومی‌ترین و مردمی‌ترین بیت این مثنوی بود و باقی ابیات، از لهجه ثقیل استاد در امان نبودند... و شاید به همین خاطر، بر سر زبان‌ها نیفتادند و‌ تکرار نشدند، اگرچه همان بیت اول، به قدر کافی توجه‌ها را جلب می‌کرد، اما انگار هنوز فصل شنیدن این شعر نرسیده بود... باید چندسالی می‌گذشت و معلم، درس‌های دیگری را هم برای‌مان مشق می‌کرد، باید مبانی حکم‌رانی مردمی را بیش‌تر و بیش‌تر مرور می‌کردیم، فهم‌مان و باورمان از مردم را بالاتر می‌بردیم تا می‌رسیدیم به فصل ... تا دوباره این بیت بر صدر شعر دیگری بنشیند و شاید این‌بار گوش‌ها آماده‌تر باشند برای شنیدن... 💠💠💠 ۱۳سال بعد، ایام فاطمیه اول، همان نقل ۷۵روز که مشتریانِ کم‌تر و البته خاص‌تری دارد، بالاخره آن قطعه‌ای که باید، خوانده شد... در شهری که باید... در گلزارشهدای زنجان... در مجلسی همه‌چیزتمام، در هیأتی کامل... از جایگاه و‌ فضاسازی گرفته تا صوت و فیلم‌برداری و... با عشق، جایگاه را طراحی کرده... جایگاهی باشکوه، حماسی، انقلابی و ازهمه‌مهم‌تر هیأتی... انگار ساخته شده برای چنین اجرایی... با دقت تمام پای صوت نشسته تا بهترین صدا را ثبت و ضبط کند... و آن جلو شور و نظم جلسه را درخور اجرایی بی‌نقص آماده کرده‌اند... و... همه چیز مقدمات یک اجرای باشکوه را فراهم می‌آورند و آن کار که باید اجرا می‌شود... 💠💠💠 هرچند در این سال‌ها بارها و‌ بارها شرایطی پیش آمده و خواسته‌ام چندخطی درباره‌اش بنویسم، اما هربار خویشتن‌داری کرده‌ام... بیش‌تر نگران خودش بودم که محل کید بدخواهان و‌ حسد بددلان قرار نگیرد... آخرین‌بار شب عاشورای امسال بود... در ماشین عراقی که نشستیم به سمت نجف، آن‌جا که گوشی، نه آنتنی برای تماس داشت و نه اتصالی برای اینترنت، میدان استفاده به افاده بدل شد...صفحه یادداشت را باز کردم و شروع کردم به نوشتن... نوشتم و نوشتم و خوش‌حال بودم از این‌که بالاخره طلسم شکسته شد... فکرکنم به قاعده ایتا چند قسمتی می‌شد... مانده بود دستی به رویش بکشم و منتشر کنم که با ده‌ها متن و صدها و هزاران فایل دیگر، همراه گوشی پرکشید و باز قسمت نشد... این‌بار هم با هزار «وان‌یکاد...» با احتیاط قلم برمی‌دارم... 💠💠💠 فاطمیه اول گذشته بود و در مسیر مسافرت‌های بینِ‌شهری، گوش‌دادن به کارهای فاطمیه، مسیر را کوتاه می‌کرد... هم به‌مثابه کارگردان رادیویی، صوت‌ها را انتخاب می‌کرد و در نوبت پخش قرار می‌داد... لابه‌لای کارها، یک قطعه میخ‌کوبم کرد! با تمام کارهای قبل و بعد متفاوت بود، به روح‌الله گفتم دوباره بگذار... دوباره... و بازهم... هرچه بیش‌تر گوش می‌دادم باور می‌کردم اتفاق متفاوتی رقم خورده... شاید در مدت کوتاهی، ده‌ها مرتبه گوش دادم... فیلم جلسه را که دیدم، تحیر و تحسینم مضاعف شد... تعجب می‌کردم چرا در این مدت، سروصدایی به پا نشده؟ چرا دیر دارم می‌شنوم؟ تا بالاخره بعد از حدود دوهفته، تبلیغ قطعه «بی‌مردم» را دیدم و خیالم راحت شد بچه‌های هیأت حواس‌شان بوده و برای این کار برنامه‌ای دارند... اوج ماجرا هم تکرار این اثر در بود... ادامه دارد... ✍ @qoqnoos2
«مداحی و حرف‌هایی تازه در سطح حکم‌رانی» (۲ از ۲) این کار یک نبود، کاری هم نبود، کار به تنهایی هم نبود، حاصل سال‌ها تأمل و اندیشه و مباحثه و برآیند طرح ذهنی چندساله و خروجی یک نظام فکری بود... سال‌هاست جلسات فاطمیه، محمل روضه‌های سوزناک و مرثیه‌های جان‌گداز است... که داغ فاطمیه داغی‌است بی‌تسلی... این‌که در اوج این درد جان‌کاه، مرثیه را این‌گونه با حماسه آمیخته کنی و با شکوه و صلابت حق شعر را ادا کنی، اتفاق کمی نیست... این‌گونه از نقطه اوجی است که به نظر بسیار بیش‌تر باید از آن صحبت کرد، شاید باید کمی از آن فاصله بگیریم تا متوجه شویم امروز در میانه یک نقطه عطف، وسط یک جهش تاریخی و ارتقاء معنادار عرصه ستایش‌گری قرار گرفته بودیم... ارتقاء رتبه، جایگاه و شأن مداحی، هم از حیث قالب و هم محتوا... از منظر محتوایی، ورود مداحی به میانه گفت‌وگوهای جدی در حوزه مردم‌داری و حکم‌رانی اتفاق بزرگی است. این‌که مداحی، در سطح حکم‌رانی حرف‌های جدی برای گفتن دارد و می‌تواند منشأ آثار عمیقی باشد، حرف تازه‌ای است که می‌تواند جان‌های آماده بیش‌تری را با این جهان معنوی پیوند دهد... محتوا و قالب به خوبی هم‌نشین شده‌اند و در هم آمیخته‌اند... این حماسه‌خوانی جایی خطبه‌ای غرّاء می‌شود، اما از شور و احساس نمی‌افتد، از هنرمندی و ظرافت خالی نمی‌شود که سرشار است... رسماً خطبه‌خوانی است، اما شاعرانه... این مقتدرانه‌خواندن، به مخاطب جان دوباره‌ای می‌دهد، هویت‌بخش است، شور او را ناخودآگاه به حماسه بدل می‌کند، مجلس از تب‌وتاب نمی‌افتد، گرفتار شعارزدگی نمی‌شود، در اوج شور و عاطفه و احساس، بلندترین مضامین معرفتی را تکرار می‌کند... و این کم معجزه‌ای نیست... به‌ویژه آن‌که به سبک جلسات اصیل ترک‌ها، پایه میکروفون را دوباره برقرار کنی، دستانت را از بند هرچه هست آزاد کنی... چه‌قدر تسلط مداح بر جلسه بیش‌تر می‌شود، چه‌قدر زبان بدنش هنرمندانه‌تر می‌شود... چه‌قدر بهتر این ابیات ادا می‌شود: ای نهضت بیداری! یافاطمةالزهراء! در بطن زمان جاری! یافاطمةالزهراء! هرچند به تنهایی... یافاطمةالزهراء! تو امت مولایی! یافاطمةالزهراء! بالاوپایین رفتن دست‌ها، معنای دیگری پیدا می‌کند، همه چیز در راستای القای معانی به مخاطب، قرار گرفته‌اند... لحظه‌ای احساس می‌کنی چونان ، اشاره دست‌ها جمعیت را به حرکت درمی‌آورد... همه جمعیت اجزاء و اعضاء این هم‌آفرینی بزرگ شده‌اند... همه نقش‌آفرین‌اند... همه می‌خوانند، همه می‌سوزند... به نظر حقیر این کار فاخر رسماً عبور از مجادلات مبتذل درباره بود، این‌بار به‌جای آن‌که به برود، استودیو به تماشای هیأت نشسته، مگر در استودیو قرار است چه اتفاقی برای مداح به تنهایی بیفتد که این‌جا با این همه جمعیت نیفتاده است؟ بگذارید کمی بدتر بگویم!... آهسته می‌گویم... بدا به حال آنانی که لذت حضور در چنین جلسه‌ای را نچشیده‌اند و شوری چنین را ندیده‌اند و در جست‌وجوی گم‌شده خود سر از کنسرت‌های شهوت‌ناک درآورده‌اند... خوشا به حال بچه‌های زنجان که توفیق حضور در چنین جلسه‌ای را دارند... الحق که این اجرا عصاره چندین جلسه منبر و سخن‌رانی، بلکه فشرده یک مکتب بود؛ شاید تاکنون هیچ نوایی را این‌قدر گوش نداده بودم: حتی اگر که حق، حتی اگر که نور چشمی نبیندش محروم می‌شود حتی اگر امام، حتی اگر علی امت جفا کند مظلوم می‌شود علی، آری! علی، حتی! علی تنهاست بی‌مردم ولی در خواب گمراهی بماند بی‌علی مردم ای نهضت بیداری! یافاطمةالزهراء! در بطن زمان جاری! یافاطمةالزهراء! هرچند به تنهایی... یافاطمةالزهراء! تو امت مولایی! یافاطمةالزهراء! یافاطمةالزهراء! یافاطمةالزهراء! میزان اگر علی‌است، تحت ولایتش دنیا و آخرت، آباد می‌شود مولا اگر که اوست، هرکس که با علی‌است از بند هرچه هست، آزاد می‌شود اگر دستان مردم بود، نمی‌شد دست او بسته اگر پهلو، اگر بازو، ولی زهرا نشد خسته ای قله حق‌خواهی! یافاطمةالزهراء! تو دست یداللهی! یافاطمةالزهراء! ای خطبه طوفانی! یافاطمةالزهراء! حق هستی و می‌مانی یافاطمةالزهراء! یافاطمةالزهراء! یافاطمةالزهراء! @qoqnoos2
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مداحی و حرف‌هایی تازه در سطح حکم‌رانی» فاطمیه اول گذشته بود و در مسیر مسافرت‌های بینِ‌شهری، گوش‌دادن به کارهای فاطمیه، مسیر را کوتاه می‌کرد... روح‌الله هم به‌مثابه کارگردان رادیویی، صوت‌ها را انتخاب می‌کرد و در نوبت پخش قرار می‌داد... لابه‌لای کارها، یک قطعه میخ‌کوبم کرد! با تمام کارهای قبل و بعد متفاوت بود، به روح‌الله گفتم دوباره بگذار... دوباره... و بازهم... هرچه بیش‌تر گوش می‌دادم باور می‌کردم اتفاق متفاوتی رقم خورده... شاید در مدت کوتاهی، ده‌ها مرتبه گوش دادم... فیلم جلسه را که دیدم، تحیر و تحسینم مضاعف شد... تعجب می‌کردم چرا در این مدت، سروصدایی به پا نشده؟ چرا دیر دارم می‌شنوم؟... متن کامل: https://eitaa.com/qoqnoos2/421 @qoqnoos2
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
«مداحی و حرف‌هایی تازه در سطح » 📝یادداشت حاج‌رحیم در خصوص نوحه «حاج » 🔰ورود به میانه گفت‌وگوهای جدی در حوزه و اتفاق بزرگی است! 🔺این جایی خطبه‌ای غرّاء می‌شود، اما از شور و احساس نمی‌افتد... ⚠️این کار فاخر رسماً عبور از مجادلات مبتذل درباره بود، این‌بار به‌جای آن‌که به برود، استودیو به تماشای هیأت نشسته... ⭕️مگر در استودیو قرار است چه اتفاقی برای مداح به تنهایی بیفتد که این‌جا با این همه جمعیت نیفتاده است؟ متن کامل یادداشت را در کانال بخوانید: 🆔 @elalhabib_ir 💠 جامعه‌ایمانی‌مشعر ✅ @www1542org
هدایت شده از شعر هیأت
دوری تو را بهانه کردن خوب است شِکوِه ز غم زمانه کردن خوب است از دیده به جای اشک، خون می‌گریم یلداست... انار دانه کردن خوب است 📝 @ShereHeyat
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «از شکلات خوشمزه‌تر» هنوز کوچک بودم که مادر شدم، حس مادری برایم شیرین بود، مثل قند، از شکلات خوشمزه‌تر. نه این‌که واقعاً مادر شده‌بودم، نه! مشق مادری می‌کردم برای روزی خیلی دور خیلی نزدیک... 💠💠💠 دستم به تایپ‌کردن بود و گوشم به صدای کلاس، آخرین جلسه خاطره‌نویسی، اصلاً از این کلمه خوشم نمی‌آمد تازه داشتم یاد می‌گرفتم که گفتند دوره تمام شد. مثل دنیا که تا گرد شوی دراز می‌شوی. این مَثَل مادرم است که وقتی خبر مرگ کسی را می‌شنود می‌گوید. کلاس تمام شد و تمرینش ماند و چه تمرین سختی! 💠💠💠 به قاعده مشق استاد، تمام خاطراتم را چنگ زدم، گشتم و گشتم و خوشایندتر از مادری نیافتم. هنوز کوچک بودم که مشق مادری کردم برای خواهر، برادر، گاهی پدر، گاهی مادر. مخصوصاً مادر؛ وقتی که غربت دنیا روی سرش هوار می‌شد، می‌شدم سنگ صبورش. گاهی آن‌قدر در نقشم فرو می‌رفتم که برای گربه سر کوچه که مادرش رفته بود هم مادری می‌کردم، شیر برایش می‌گذاشتم، تخم‌مرغ برایش نیمرو می‌کردم و بالای سرش می‌نشستم تا غذایش را تا آخر بخورد، حتی برای فنچ کوچک پیرمرد فامیل که حال نداشت نگهش دارد و من با خودم آوردمش قم. البته خیلی مراقب بودم، برای همسرم مادر نشوم. شنیده بودم از این روان‌شناس‌ها که برای همسر مادری نکنید و من هم حرف گوش‌کن، تمام سعی‌ام را کردم که درست برخورد کنم. 💠💠💠 روزی که برگه آزمایش به دستم رسید، زندگی‌ام دو قسمت شد: قبل از او و بعد از او. این اتفاق همان مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود... گشتم و گشتم برای تمرین کلاس، ولی قشنگ‌ترش را نیافتم. نیافتم چه کنم؟! حتی رسیدن به قشنگ‌ترین آرزوهایم آن را کم‌رنگ نکرد، مثل چاپ‌شدن اولین کتابم، دومین کتابم، مثل درس‌خواندن در رشته مورد علاقه‌ام، حتی رفتن به زیباترین جاهای دنیا... کم‌رنگ نکرد برایم، حتی تمام سختی‌هایی که در این راه چشیدم و صداهای ناخوشایندی که روحم را زخم می‌زد که تو فقط یک‌بار مادر شدی! هیچ‌کدام حلاوت این هدیه خدا را برایم کم‌مزه نکرد. به نظرم این مزه از آسمان آمده است، برای همه مادرها، برای همه زن‌ها، چه مادر بشوند چه نشوند. 💠💠💠 چهارم دی سال‌روز تولد عیسی مسیح بود که نام رفت توی شناسنامه‌ام. حکمتش را نمی‌دانم، ولی تقارن این دو برایم دلچسب بود، حس مریم را داشتم که با تمام داشته‌اش به جنگ ناملایمات می‌رود... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید شهید شهید شهید دوران کودکی و‌ نوجوانی من و بسیاری از هم‌سن‌وسال‌های شهر من با این عکس گره خورده... با این عکس، با قطعه شهدای کربلای۴ در ، با روایت افسانه‌گون کربلای۴، با ساختمان که معراج غواص‌های کربلای۴ بود در ساحل اروند روبه‌روی ام‌الرصاص و هرسال در سفر جنوب حسرت زیارت آن‌جا بر دل‌مان می‌ماند... حس عجیبی از غرورِ آمیخته با حسرت آن روزهای ما را فراگرفته بود... حس جمعی ما این بود که هم‌شهری دلاورمردانی هستیم که تاریخ مانند این‌ها را به خود ندیده است... ۴ دی‌ماه سالروز عروج عاشقانه غواصان مظلوم کربلای۴؛ منطقه شلمچه، سال ۱۳۶۵ ✍ @qoqnoos2
ققنوس
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید #عبدالرحمن_عبادی شهید #حسین_فلاح_انبوهی شهید #علی_میرزا_
«ای‌وای! بچه‌های مردم!...» «دل‌نوشته برادر عزیزم امیر دیزانی، برای شهیدان مظلوم کربلای۴» سال ۶۵ در چنین شبی(شب ۶۵/۱۰/۴) از بهمنشیر آبادان تا خین خرمشهر  دسته‌های غواص به خط‌هایی زدند که  اغلب لو رفته بود... 💠💠💠 هنوز صدای آتش‌بار صدامیان می‌آمد، بچه‌ها بین خشکی و آب و خون غوطه‌ور بودند، جوانی به انتظار قبض‌روح‌شدن، متلاطم در امواج اروند، می‌دانست که دیگر، کار، در این دنیا تمام است و باید جسم را واگذارد، اما نگران بود: «امام عزیزتر از جانم! به سیدالشهداء قسم ما کم نگذاشتیم، ولی...» 💠💠💠 مادر بعد یتیم‌شدن بچه‌ها، همه امیدش علی بود، پسر ارشدش، بعد از پدر او مرد خانه و تکیه‌گاهش شده بود، با همین تکیه‌گاه، دامادها و نوه‌هایش را مثل قبل عزت می‌کرد، سفره‌اش همچو گذشته برای میهمان و اقوام گسترده بود و... آن شب سرد و برفی از و گذشت، از کنار مغازه خواهرزاده‌اش که رد می‌شد پرسید حسین‌جان! از بچه‌ها خبر نداری؟ حسین سرش را بلند کرد سلام داد... - نه خاله‌جان از هیشکی خبری نیست! چند روزیه که از منطقه کسی زنگ نزده، خیلیا این بار رفتن، اغلب غواصا و بچه‌های والفجر۸ سال پیش هم رفتن، نگران نباشید دور هم خوش می‌گذرونن! پیرزن خداحافظی کرد و نگران‌تر راهی خانه شد... برف سنگینی باریده بود، کوچه‌ها تنگ بود، برف را وسط کوچه‌ها جمع کرده بودند تا از کنار تل برف‌ها راهی برای رفت‌و‌آمد باز شود، کوچه‌های تنگ برفی را در دل تاریکی شب طی کرد و به خانه رسید... دلش آشوب بود، تلویزیون را روشن کرد ببیند خبری از جبهه دارد... آن هم که هیچ... تا نیمه‌شب مثل مرغ پرکنده بود، آخر رفت تجدید وضو کرد سر جانماز کنار علاءالدین نفتی که قابلمه آب رویش قل می‌زد نشست و سرش را بالا گرفت و از پشت پنجره بخارگرفته به هوای ابری و مه‌آلود بیرون نگریست و زیر لب می‌گفت: «علی‌جان کجایی مادر؟ بَبَم سرما نخوری! مِگن بازم قرارَس بندازنِتان تو آب سرد رودخانَه اون دفَه به چه سختی زندَه ماندی، مادر! رفیقاتَ آب برده بود... جان مادر! آخه اگر یه چیت بِشَد من چه کنم عزیزِم کیَ دارم؟ آقاتَم که ما رَ وِل کرد رفت... امشب مادرای رفیقات تو مسجد دلشان آشوب بود مِگفتن خبری نیست ازشان...» دست‌ها را بلند کرد و با صدای لرزان گفت: «ای خدای بزرگ! به حق ابی‌الفضل‌العباس، هوای این جوانای ما رَ داشته باش، ایشالا سالم برگردن...» گریه و اشک اَمانش نمی‌داد تا بالاخره نزدیک سحر خوابش برد، نزدیک طلوع بود که دختر مادر را تکان می‌داد: «مامان! مامان‌جان! پاشو چی شده؟ چرا تو خواب گریه می‌کنی؟ چرا ناله می‌کنی...؟» مادر از خواب پرید، دائم می‌گفت: «ای‌وای علی‌ام! ای‌وای علی‌ام! ای‌وای ابراهیم! ای‌وای بچه‌های مردم!...» به سختی مادر را آرام کردند، ساعت ۷ صبح رادیو مارش عملیات می‌زد... شب کربلای۴، ۱۴۰۲ برگرفته از خاطرات مادر شهید علی نجف‌زنگی و عمه شهیدان ابراهیم ژاله و نفیسه ژاله حاجیه‌خانم با اندکی تغییر و بازنویسی @qoqnoos2
«راز آن قطعه از بهشت...» (دل‌نوشته برادر عزیزم حجت‌الاسلام جواد بهشتی، به یاد شهدای مظلوم کربلای۴) دیشب زدند به خط، خط نشکست، ولی استخوان عزیزان‌مان شکست... سال‌هاست مبهوتم که در آن زیرزمین با خدا چه نجوایی کردید که فاطمی رفتید؟ مادر هم می‌خواست خط را بشکند، ولی استخوانش را شکستند... من استخوان‌های شکسته بازگشته از کربلای۴ را می‌شناسم‌... عمویی که خندان رفت، -دندانش را تازه درست کرده بود، هنوز یادم هست...- مدت‌ها مفقودالاثر بود، بعد هم مفقودالجسد، وقتی هم که در دهه هفتاد آمد، استخوان‌هایی شکسته بود از تنی بی‌سر... هم فاطمی بود و هم حسینی... مگر نه این است که علی(ع) فرمود جمجمه‌ات را به خدا بسپار! هان ای شهیدان! با خدا شب‌ها چه گفتید؟ جان علی! با حضرت زهراء چه گفتید؟ رمز آن زیرزمین گمرک خرمشهر -میعادگاه عاشقان شهادت-را چه کسی می‌داند؟ راز آن قطعه از بهشت را... خدایا ما را به لطف مادرمان فاطمه زهراء (سلام‌الله‌علیها)، شهید فدایی ولایت، پاکیزه بپذیر... اللهم‌احفظ امامناالخامنه‌ای ✍🏻 @Parishaneha با اندکی تغییر @qoqnoos2
«کریسمس مبارک!» (یادداشت زیبا و دردناک علی مهدیان، در آستانه سال نو میلادی، در رثای مظلومان غزه) 🔺 بابانوئل آمده تا جشن بگیریم، از قطب شمال با همون هیکل چاق و لباس قرمز‌رنگش، با گوزن‌هایی که سورتمه‌اش را می‌کشند. آمده برای چی؟ برای این‌که توی جوراب کودکان بی‌گناه و معصوم که از شومینه‌ها آویزان شده، هدیه بگذارد. کودکان معصوم در این سرمای زمستانی خوابند. بدنهای‌شان سرد شده، یخ کرده؛ از گوشه لب‌های کوچک‌شان خون جاری شده، پدرهای‌شان بغض کرده‌اند و مادرهای‌شان ضجه می‌زنند، نگاه‌شان به آسمان است. این‌جا است. ! 🔺 بابانوئل غصه نخور! شاید مقدس در بهشت مشغول است به مادری، تو چرخ بزن و برو به اروپا، به آمریکا، در جوراب‌های کودکان‌شان که جهان فردا را خواهند دید هدیه‌ای بگذار که به قدم‌های‌شان عزم دهد که برخیزند و بشورند بر این زمستان و یخ‌بندان سرد. کودکان روزی خواهند فهمید در این دنیا چه کسانی باقی کودکان مسیحی شهر سوریه را که لباس سرخ به تن‌شان کرده بودند تا جلوی پدر و مادرشان بکشند، نجات داد. برو از دودکش‌ها در کنار شومینه‌های گرم خانه‌های‌شان و به بچه‌های‌شان بگو چند در با خاک یکی شد. چند راهبه در بودند که شهرک‌نشین‌ها آب دهان به صورت‌شان پرت می‌کردند. و سکوت می‌کرد که خدای‌ناکرده بدنش را بر صلیب نکنند، چون او مقدس‌تر از (ع) است شاید. ! 🔺 (ع) را همان‌ها بر صلیب کردند که به مادرش توهین کردند. و لعنت بر این دنیای یخ‌زده برف‌گرفته که مسیحی درش می‌گوید افتخار می‌کنم صهیونیستم! و کمک می‌کند که بچه‌ها کشته شوند و راهبه‌ها هتک حرمت شوند و مسیح به صلیب رود. اف بر این دنیا! اف بر دنیایی که رییس مجلس آمریکا درش بگوید «کتاب مقدس یادمان داده کنار اسراییل بایستیم.» و بکشیم و سلاخی کنیم و این هدیه سال نوی میلادی ما است برای مسیح و مادر مقدسش. ! 🔺 به این کاج سبز زینت‌بسته‌شده قسم، سروهایی در غزه به خون زینت شده‌اند که عالم را چراغانی می‌کنند. شمع روشن کنید به یاد یحیای تعمیدداده‌شده اما بیمارستانی بود که نامش به غسل تعمید یحیای نبی آراسته بود، به خون کشیدندش تا سرو بروید از خاکش، حالا وقتش شده جشن ظهور بگیریم. درخت‌های استوار چراغانی وسط این سرمای فراگیر زیاد شده‌اند، همه پاک و مطهر مثل (ع) مثل (ع)، زینت‌شده به خون، خون کودکان، چراغان می‌کنند عالم را. ! 🔺 جشن ظهور است، ظهور (ع) صاحب دوشمشیر! این‌جا تفسیر می‌کند شمشیر دوگانه عیسی(ع) را، چون شمشیرهای دوگانه‌ای که جمع معنویت و مقاومت‌اند، از خاک بر می‌خیزند و بر فرق دجال‌های کودک‌کش فرود می‌آیند. جشن ظهور است. ! ✍🏻علی_مهدیان @ali_mahdiyan با اندکی تغییر @qoqnoos2
هدایت شده از دل‌گویه
به‌نام‌او «من اول عاشق شدم!» می‌دانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم. من تو را از حسرت‌های شناختم، همان حسرت دوران نوجوانی‌ام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو می‌آمد. من از شهداء ممنونم که اول‌بار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس به راحتی بگذرم. من، تو را در مزار برادر امام‌علی(علیه‌السلام) شناختم، ، آن‌وقت که گنبدش تمام چشمم را گرفته‌بود. من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گم‌شده در خاکت؛ برای کدامش نمی‌دانم! برای گرمی خون‌هایی که در رگ‌های مردان و زنانت می‌جوشد یا دست‌های پیرمرد و کودک که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان می‌خوردند... نمی‌دانم جذبه کدام دارایی‌ات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، نبود! من هنوز را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که این‌گونه پای حرف امام ایستادند، آن‌ها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند... راستش را بخواهی برای رفتن به ، را بیشتر می‌پسندم، با وجود این‌که نقشه می‌گوید ! شلمچه باب‌ ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوان‌های زیر خاک تو، اجازه از ، اجازه از ، از ، از... نفت حتی در ورطه دلیل‌هایم نمی‌گنجد، اما چرا، تاریخ پربارش، مزار . به درس و مکتب می‌برد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه قرار می‌دهد. دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) که می‌کند، به دادم می‌رسد. من در دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش می‌کنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیاب‌های آبی شوشتر تو می‌بینم. خدا ببخشد مرا که بی‌رسمی می‌کنم و مست می‌شوم در نرگس‌زارهای ، آن‌وقت دیگر دیر و خرابات نمی‌خواهم، گوشه قدم‌گاه امام‌رضا(علیه‌السلام) کنج * مرا کافی‌است. دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیش‌تر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، ! *ارجان نام قدیم بهبهان است. 🖊فاطمه میری‌طایفه‌فرد "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" @del_gooye
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت صفر!) «مستقیم گلزار شهدای بین‌المللی کرمان» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگه‌ها را گرفت و همان‌جا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد... دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روح‌الله که می‌گفت دکتر از کم‌وکیف سفررفتن‌های ما که خبر ندارد! راهی شدیم تا به سوم برسیم... قصه و در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم ... نیمه‌شب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دی‌ماه به صورتت می‌خورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آن‌طرف‌تر هم در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... را می‌گویم که در هر واقعه‌ای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه هم‌چنان ادامه دارد... 💠💠💠 حالا کمی آرام گرفته‌ام... حالا که در گوشه (ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیده‌اند و سوز سرمای بی‌رحم دی‌ماه بم، بر شعله‌های بخاری گوشه موکب غلبه می‌کند و مرا می‌برد تا پنجم دی‌ماه سخت سال ۸۲، آن‌روز که لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ می‌برد تا سرمای سوم دی‌ماه ۶۵، آن شب که بدن‌های بچه‌ها در آب اروند می‌لرزید تا بچه‌ای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ می‌برد تا صبحگاه سردترین جمعه دی‌ماه، سیزدهم دی ۹۸، می‌برد تا... عجب ماهی شده دی‌ماه! و حالا من در این سرمای دی‌ماه بم، در گوشه موکب... 💠💠💠 در لابه‌لای نوشتن‌ها، یک‌درمیان سری به می‌زنم و نگران بچه‌ها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... و زده‌اند بیرون و هنوز برنگشته‌اند... هنوز شماره را ندارد و می‌گوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچه‌ها در خط زیر آتش‌اند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنه‌های آخرالزمانی... 💠💠💠 هنوز از خانواده‌های شهدایی که دیشب مهمانان‌شان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانه‌هایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای ... کوخ‌هایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آن‌ها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آن‌ها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزده‌ساله، شرم دارم که با قوت می‌گفت هیأت را دوباره راه می‌اندازیم، همان هیأتی که پدرش به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی... می‌روم سیاهه‌های شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده می‌کنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2