ققنوس
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید #عبدالرحمن_عبادی شهید #حسین_فلاح_انبوهی شهید #علی_میرزا_
«ایوای! بچههای مردم!...»
«دلنوشته برادر عزیزم امیر دیزانی، برای شهیدان مظلوم کربلای۴»
سال ۶۵ در چنین شبی(شب ۶۵/۱۰/۴)
از بهمنشیر آبادان تا خین خرمشهر دستههای غواص به خطهایی زدند که اغلب لو رفته بود...
💠💠💠
هنوز صدای آتشبار صدامیان میآمد،
بچهها بین خشکی و آب و خون غوطهور بودند،
جوانی به انتظار قبضروحشدن، متلاطم در امواج اروند، میدانست که دیگر، کار، در این دنیا تمام است و باید جسم را واگذارد، اما نگران #خمینی بود:
«امام عزیزتر از جانم! به سیدالشهداء قسم ما کم نگذاشتیم، ولی...»
💠💠💠
مادر بعد یتیمشدن بچهها، همه امیدش علی بود، پسر ارشدش، بعد از پدر او مرد خانه و تکیهگاهش شده بود، با همین تکیهگاه، دامادها و نوههایش را مثل قبل عزت میکرد، سفرهاش همچو گذشته برای میهمان و اقوام گسترده بود و...
آن شب سرد و برفی از #مسجد_صالحیه و #دهانه_دیمج گذشت، از کنار مغازه خواهرزادهاش که رد میشد پرسید حسینجان! از بچهها خبر نداری؟
حسین سرش را بلند کرد سلام داد...
- نه خالهجان از هیشکی خبری نیست! چند روزیه که از منطقه کسی زنگ نزده، خیلیا این بار رفتن، اغلب غواصا و بچههای والفجر۸ سال پیش هم رفتن، نگران نباشید دور هم خوش میگذرونن!
پیرزن خداحافظی کرد و نگرانتر راهی خانه شد...
برف سنگینی باریده بود، کوچهها تنگ بود، برف را وسط کوچهها جمع کرده بودند تا از کنار تل برفها راهی برای رفتوآمد باز شود، کوچههای تنگ برفی را در دل تاریکی شب طی کرد و به خانه رسید...
دلش آشوب بود، تلویزیون را روشن کرد ببیند خبری از جبهه دارد... آن هم که هیچ... تا نیمهشب مثل مرغ پرکنده بود، آخر رفت تجدید وضو کرد سر جانماز کنار علاءالدین نفتی که قابلمه آب رویش قل میزد نشست و سرش را بالا گرفت و از پشت پنجره بخارگرفته به هوای ابری و مهآلود بیرون نگریست و زیر لب میگفت:
«علیجان کجایی مادر؟
بَبَم سرما نخوری!
مِگن بازم قرارَس بندازنِتان تو آب سرد رودخانَه
اون دفَه به چه سختی زندَه ماندی، مادر!
رفیقاتَ آب برده بود...
جان مادر! آخه اگر یه چیت بِشَد من چه کنم عزیزِم
کیَ دارم؟ آقاتَم که ما رَ وِل کرد رفت...
امشب مادرای رفیقات تو مسجد دلشان آشوب بود
مِگفتن خبری نیست ازشان...»
دستها را بلند کرد و با صدای لرزان گفت:
«ای خدای بزرگ! به حق ابیالفضلالعباس، هوای این جوانای ما رَ داشته باش، ایشالا سالم برگردن...»
گریه و اشک اَمانش نمیداد تا بالاخره نزدیک سحر خوابش برد، نزدیک طلوع بود که دختر مادر را تکان میداد:
«مامان! مامانجان! پاشو چی شده؟ چرا تو خواب گریه میکنی؟ چرا ناله میکنی...؟»
مادر از خواب پرید، دائم میگفت:
«ایوای علیام!
ایوای علیام!
ایوای ابراهیم!
ایوای بچههای مردم!...»
به سختی مادر را آرام کردند،
ساعت ۷ صبح رادیو مارش عملیات میزد...
شب کربلای۴، ۱۴۰۲
برگرفته از خاطرات
مادر شهید علی نجفزنگی و
عمه شهیدان ابراهیم ژاله و نفیسه ژاله
حاجیهخانم #ژاله_حلاجی
✍ #امیر_دیزانی
با اندکی تغییر و بازنویسی
@qoqnoos2
ققنوس
«بودرةالأطفال لاموجود» (اربعیننوشت۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |جمعه|۲شهریور ۱۴۰۳|۱۸ صفر ۱۴۴۶|
«طبر! سرویس شدیم!»
(اربعیننوشت۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|شنبه|۳شهریور۱۴۰۳|۱۹صفر۱۴۴۶|
قسمت ۱از۲
• میخواستیم ساعتی آنجا استراحت کنیم که... کار به درازا کشید و محبت سرشار گیلانی مردم سنگر، زمینگیرمان کرد و همانجا شب را سپری کردیم... موکبی نسبتاً کوچک و جمعوجور که البته برای شهر کوچکی مثل سنگر، خیلی هم عالی بود... در یک زمین خالی، دو چادر داربستی به پا کرده بودند، یکی برای خانمها و دیگری برای آقایان، دو ابَردَمَنده قوی هم در دوسر چادرها زده بودند که هوای داخل چادرها را خنک میکرد... جهیزیهشان هم کامل بود، اتو ایستاده و چرخ خیاطی و...
• من که از فرط خستگی، تخت خوابیده بودم، اما ظاهراً روحالله و مادرش تا صبح شبزندهداری داشتند... سرفه و آبریزش بینی هم به عوارض قبلی روحالله اضافه شده بود... مادرش با عسل و آبلیمویی که از قم تدبیر کرده بود، کمی ظفتورفتش کرده بود... اما من اصلاً نفهمیده بودم و تا نزدیک نماز صبح، مثل جنازه افتاده بودم، البته رفتن مکرر برق را متوجه میشدم، چون دمندهها که خاموش میشدند، گرما آنقدر فشار میآورد که بر خواب غلبه میکرد...
• برای نماز صبح، امام جماعت موکب رفته بود نجف و برنگشته بود، دشداشهام کار دستم داد و به ناچار جلو انداختندم... نماز صبح که تمام شد مادر روحالله زنگ زد و از خوشخوابی دیشبم گلایه کرد! حق هم داشت، مادر است دیگر، پدرم دیگر... سفارش کرد که دوباره آبجوش، عسل و لیمو را آماده کنم و به روحالله بدهم، عسل و آبلیمو را به میزان سفارششده در ماگ (لیوانفلاسکگونهحافظدمایمایعداخلخودش) ریختم و رفتم سمت پذیرش و پرسیدم که آبجوش هست؟ جوان باصفا و خودخوشتیپپنداری که چند جوانه از موهای بالای بخش عقب سرش را سامورایی جمع کرده بود و کش بسته بود، آمد و با سختی از موانع گذشت و وارد چادر آشپزخانه شد تا در ماگ آبجوش بریزد، تأکید کردم کمی از نصف، کمتر... تقریباً تا خرخره پر کرد! بعد دیدم دارد خالی میکند! داد زدم نریز! عسل و آبلیمو داشت! متحیر و مستأصل نگاهم میکرد، چند ثانیه بعد گفت، انشاءالله با همین هم درست میشه! فکرکنم بعدش رفت گوشهای تا به اعمال زشت خودش فکر کنه!
• اول صبح، سفره صبحانه را پهن میکنند، آشی شبیه کاچی خودمان بود، مختصر، اما مقوی...
• قرارمان این میشود که تا عصر همینجا باشیم و بعد راهی موکب یافاطمةالزهراء(س) شویم...
• در یکی از گروهها #استاد_عشایری پیام را خوانده بودند و توصیه کرده بودند:
«سال آینده انشاءالله پماد دیپروکل با خودت ببر، روحالله را هم به همگنان خویش بسپار تا در جمع همگنان همه چیز بهش بچسبد، حتی اگر عرقسوز شده باشد!»
و ادامه داده بودند:
«شیخ هم به تدریج باور خواهد کرد که روحالله ثمرهای است که وقت ایناعش رسیده و باید به گروه روحاللهوارهها ملحق شود (مجتنی الثمرة لغیروقت ایناعها کالزارع بغیرارضه)»
• آقا #روح_الله_ثانی هم فرصت را مناسب دیده بود و چسبانده بود:
«هرچی گفتیم روحالله بیاد تو تیم روحالله، عملیات داریم 😅
نشد که نشد.»
• حاج #امیر_دیزانی هم در جایی نوشته شیخ #محمدمهدی_فاطمی_صدر را دیده بود، با همان سبک نگارش عجیب و خاص خودش که به سیاهه اخیر اشاره کرده بود و برایم فرستاد:
«برای پیادهروی اربعین طلبههای مدرسهی ازگل مسیر را بررسی میکرد. گفتم: از مسیر بغداد بروید و سال به سال عقب بیایید تا از مرز خسروی و از تنگهی مرصاد شروع کنید تا به شروع از خانه در طهران برسید. امروز حاج رحیم از شیخ حسن و تبلیغ طلبههاش بر جادهی بغداد به کربلاء نوشته بود...»
• #استاد_سوزنچی هم محبت کرده بودند و متنها را دیده بودند و اظهار لطف کرده بودند:
«من امسال در دقیقه نود مسألهای برایم پیش آمد و از توفیق زیارت اربعین محروم شدم، از شما بسیار متشکرم که با نوشتن «اربعین نوشت»هایتان دل ما را با خود میبرید، وفقکم الله لمرضاته و رزقنا الله و ایاکم زیارة الحسین فی الدنیا و الاخرة و شفاعته و الثبات فی طریقه و نصرته و نصرته ولده»
و بعد هم:
«من غالبا در دعاهایم به یاد شما هستم...» و عبارات دیگری که بیچارهام میکنند...
• فاطمه زنگ میزند و بیرون چادر دقایقی صحبت میکنیم، با ذوق و شوق میگوید #دکتر_سنگری اهل اینجاست؟ و به موکب اشاره میکند، میگویم نه، دزفولی است، اما حاجآقای #باباخانی اهل سنگر هست...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2