eitaa logo
ققنوس
1.4هزار دنبال‌کننده
262 عکس
98 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۱از۳ • قرار می‌شود، ساعت ۴ صبح...، اذان کربلا ۴:۱۰ است و من هم ساعت را می‌گذارم قبل از ۴؛ تقریباً خوابِ بریده‌بریده‌ای حاصل می‌شود... بچه‌ها را هم بیدار می‌کنم که خواب نمانیم، که جا نمانیم...؛ اما حدود ساعت ۵:۳۰ ماشین‌ها می‌رسند و تا راه بیفتیم، ساعت از ۶ رد شده و من در حسرت این دوساعت خوابِ ازدست‌رفته... و عجیب است انس و علقه فرزند آدم به خوابی که سافله و برادر مرگ است و ترس و واهمه‌اش از مرگی که عالیه و برادر خواب است! • در حالی موکب فاطمة‌الزهراء(س) را ترک می‌کنیم که کالبد و فضا، دوباره به ورزشگاه المپیک کربلا بدل گشته است، بچه‌های موکب مجاهدانه حجم بسیار سنگینی از تجهیزات و امکانات را جابه‌جا کرده‌اند و هم‌چنان مشغولند... بعد از روزها زحمت و خادمی و بروبیای زُوّار ارباب، این روزهای آخر به خادمان خیلی سخت می‌گذرد... در شهر خود هر کسوت و منصب و موقعیتی داشتند، این‌جا تازه با این کسوت جدید انس گرفته بودند و با افتخار خادم زائران سیدالشهداء(ع) شده بودند... این زحمات و تلاش‌های دم‌آخری، با یک فضای غربت و حس تلخ بازگشت، همراه است... اگرچه کربلا، هرچه هست، دل آشوب است و گرچه گفته‌اند «زر! فانصرف...» اما به قول و به برکت حسن انتخاب : «اين که دل بی‌قرار عباس است، کار دل نيست کار عباس است...» «کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» • این که عرض کردم به برکت حسن انتخاب ، از این جهت که آقای به گمانم این شعر را سال ۹۳ یا قبل‌تر سروده باشند و همان زمان‌ها هم منتشر می‌شود، اما انگار این گوهر، یک‌دهه در کنجی ذخیره می‌گردد تا پارسال در کربلا و توسط آقا بهره‌برداری و اجرا گردد و امسال فراگیر شود... و عجب شعر زیبایی سوار بر چه نغمه دل‌نشینی طی طریق می‌کند تا در گوشه‌ای از حافظه موسیقیایی این مردم جا خوش کند... • هرچه دنبال واژه و لفظ می‌گردم، از وصف عظمت و بزرگی آن‌چه در موکب فاطمةالزهراء(س)، رقم خورده عاجزم...، انگار که ظرف کلمات، اقلاً در این بستر ناسوتی، کوچک‌تر از آن است که قادر به توصیف واقعه‌ای به این بزرگی باشد... تصورش هم سخت است... یک‌سال برای یک‌دهه، دویدن! یعنی اربعین تمام زندگی‌ات باشد... جماعت عاشق‌پیشه‌ای که برای هیچ هدف دیگری، حاضر به جان‌فشانی این‌چنینی نیستند... هر کدام از طیفی و طایفه‌ای... و این قصهٔ صدها و هزاران موکب خادمی ارباب است... هیأت‌به‌هیأت، موکب‌به‌موکب، دسته‌به‌دسته، گردان‌به‌گردان، لشکر مشکی‌پوشان، علم سرخ انتقام در دست، سپاه آخرالزمانی سیدالشهداء(ع) را تشکیل خواهند داد... • خداوند امثال را برای انقلاب اسلامی زیاد کند... کاش می‌شد یک کشتی، نه، اقلاً یک اتوبوس از انواع «مسؤولان بی‌خاصیت، نفوذی و خائن» (نه هر مسؤولی‌ها!)، می‌دادیم و به‌جایش یک‌نفر مثل می‌گرفتیم! کاش... • بگذاریم و بگذریم و برگردیم به قصه خودمان، به قول آقامرتضی، هنوز هم نباید وارد معقولات شد... هنوز از کربلا خارج نشده‌ایم که راننده سر پول، دبه می‌کند! ماشین را می‌زند کنار و گم‌وگور می‌شود! بویه‌اش(همان بچه‌اش) می‌ماند و اتوبوس و ما! بچه‌های کاروان‌بر با این مشکل زیاد مواجه شده‌اند... بعد از کلی تماس و پی‌گیری و بالاوپایین، بعد از چیزی حدود یک‌ساعت راهی می‌شویم، ظاهراً حرفش این بود که قبل از حرکت باید عوارض و مالیات و حق‌حساب شرکت و... را پرداخت کند و شما هم کل پول را همان اولش باید پرداخت کنید! • گمان می‌کردم مسیر کربلا تا نجف، فرصت خوبی هست تا اربعین‌نوشت دیروز را به‌موقع‌تر کامل و ارسال کنم... اما یک نجف تا کربلا، حرف‌های ناگفته این وسط بود که باید شنیده می‌شد و شنیدن فرصتی به نوشتن نداد... • حدود ساعت ۸ به نجف می‌رسیم و حدود ۸:۱۵ در شارع بنات‌الحسن، کمی بعد از ورودی شارع‌الرسول پیاده می‌شویم... مسؤول اتوبوس، با کمی احتیاط اعلام می‌کند ساعت ۹:۱۵ همین‌جا منتظرتان هستیم و نهایتاً ۹:۳۰ حرکت می‌کنیم... اما با راننده همان ۹:۳۰ می‌بندد، تسعه و النص... • خب طبیعتاً فرصت زیادی برای زیارت نیست، رفت‌وبرگشت شارع‌الرسول را که با تجدیدوضو، جنگی حساب کنیم، نیم‌ساعتی بیش‌تر نمی‌ماند... در این جمع غریبه‌ایم نمی‌خواهم مدیون شویم، الوعده، وفا... اما در حالی که، آفتاب خودش را از پشت کوه بالاتر می‌کشد و‌ محو تماشای نجفِ علی می‌شود، خبری از ماشین نیست! ساعت از ۱۰ هم می‌گذرد... جماعت همه آمده‌اند... گرسنه و تشنه، زیر آفتاب سخاوت‌مند نجف... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از۳ • کمی آن‌طرف‌تر یک ساختمان نیمه‌کاره بسیار بزرگ هست که بچه‌های افغانستان موکب زده‌اند و از هم‌شهری‌های‌شان پذیرایی می‌کنند... پشت دیوار در دو اتاق جلویی که مثل باقی جاهای ساختمان، دروپیکری ندارد، خادمان موکب، از خستگی زیر کولر ولو شده‌اند... می‌روم و من هم روی موکت، جلوی کولر می‌نشینم، نگاه‌شان را پاسخ می‌دهم که منتظر ماشین هستیم و دقایقی دیگر می‌رویم... ۴۰۰ نفر از برداران افغانستانی مقیم قم هستند، این‌ها همه مدارک کافی برای خروج از ایران و سفر اربعین را داشته‌اند و به‌موقع هم به اربعین رسیده‌اند، برخلاف برادران ساکن در افغانستان که عاقبت با هزار و یک زاجرات، معلوم نیست بعد از وقت اضافه، امکان زیارت پیدا می‌کنند یا نه... سفره ساده صبحانه‌شان را با نان و پنیر پهن می‌کنند و سخاوت‌مندانه ما را هم مهمان می‌کنند که به یک چایی بسنده می‌کنم... • بالاخره حدود ساعت ۱۱ ماشین آمد! یک‌ساعت‌ونیم دیگر تأخیر و من بی‌چاره در حسرت خواب ازدست‌رفته و غافل از فرصت یک‌ساعت‌ونیم تنفس بیش‌تر در شهر پدری! ظاهراً یکی از مقامات آمده بوده برای زیارت حرم و دیدار با آیت‌الله سیستانی و همه راه‌ها را بسته بوده‌اند... • در طریق حله، مجاور یک موکب روستایی بین راهی می‌ایستیم برای نماز و قضاءحاجت... کنار آب و چای، فاصولیه هم برپاست... همین حکم ناهار را پیدا می‌کند، چون قطعاً به قرار ناهار در قصر شیرین، برای ساعت ۱۴ نخواهیم رسید! به بغداد نزدیک می‌شویم، اوج گرما است و ترافیک شدید پایتخت، مسیرها قفل کرده‌اند... با این‌که کولر ماشین کار می‌کند، اما نمی‌کشد که نمی‌کشد... خانواده از شدت گرما، دارد بی‌حال می‌شود... زمان زیادی طول می‌کشد تا از این ترافیک سرسام‌آور خارج شویم... • سر هزینه تماس‌هایش حسابی کلافه است و به چپ و راست بدوبی‌راه می‌گوید... می‌گوید در همین ایام بیش از سه میلیون تومان هزینه تماس داده... شاکی از این‌که چرا خط را به خاطر بدهی، در عراق قطع می‌کنند... صبر کنند وارد ایران که شدیم، قطع کنند، اصلاً بسوزانند، بازداشت کنند... اما در کشور دیگر، شاید طرف مستأصل شده باشد، راه ارتباطی دیگری نداشته باشد و... بد هم نمی‌گوید... اما آن‌قدر عصبانی هست که «بد» می‌گوید! • به خانقین می‌رسیم و دوباره عبور از روی دریاچه سد دیالی، با این تفاوت که این‌بار در کنار جمعی هستیم که زندگی همه‌شان و همه زندگی‌شان با دریا انس دارد... هر کدام شروع می‌کنند درباره ماهی و دریا و برکات آب و... سخن‌وری‌کردن... چند عراقی مشغول ماهی‌گیری هستند، پیرمرد شیرینی که ذهنم را لابه‌لای سکانس‌های پایتخت یک تا هفت، تاب می‌دهد، گردن می‌کشد و می‌گوید «بدون لَنسره، دستی که فایده نداره» و منظورش همان چوب بلند ماهی‌گیری است... خاطراتی از ماهی و ماهی‌گیری و دریا می‌گوید... می‌گوید آب مازندران برای همه ایران بسه... و همه این‌ها را چنان شیرین و غلیظ می‌گوید که بعدتر روح‌الله می‌گفت داخل اتوبوس، احساس می‌کردم وسط سریال پایتخت هستم، فقط با جمعیتی بیش‌تر! • نزدیک مرز هستیم که پیام حاج را در ایتا می‌خوانم... بزرگی کرده، سیاهه‌ام را خوانده و مورد تفقد قرار داده و اصلاحیه‌ای هم داشته، مرحوم را من ثبت کرده بودم که اصلاح می‌کنم... اما مردد هستم که اشکال از کجا بوده؟ اطلاق را تخصیص اشتباه زده‌ام، یا تخصیصی بوده و اشتباه شنیده‌ام یا... در هر صورت این امکان بازخوردگیری و اصلاح بلافاصله اسناد، از برکات عصر ارتباطات است و چه بسیار سفرنامه‌های پیشین که با اغلاطی به مراتب جدی‌تر نوشته شده‌اند و زمانی به دست مخاطب رسیده که هیچ صاحب سند و مدرکی برای اصلاح محتوا در قید حیات نبوده... • به مرز می‌رسیم، می‌روم سراغ موکبی که در رفت، آب‌دوغ‌خیار می‌داد و البته آب‌دوغ‌خیاری که دیگر نبود! به مزاح می‌گویم ما فقط به انگیزه آب‌دوغ‌خیار شما برگشتیم وگرنه همان کربلا می‌ماندیم... پیرمرد لبخند می‌زند و می‌گوید دو ساعت دیر آمدید! و البته تلاش می‌کند شربت آب‌لیموشان را جای آب‌دوغ‌خیار قالب کند! • حدود ساعت ۱۹ است که وارد خاک ایران می‌شویم، برخی موکب‌ها در تکاپوی جمع‌کردن هستند، برخی بارگیری کرده‌اند و‌ در حال بازگشت و البته برخی هنوز مشغول خدمت... جالب است که هر کدام از شهری آمده‌اند، سریش‌آباد کردستان، بهار همدان و... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2