حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت چهارم)
«من میخوابم، شما بخوانید...»
وسط میدان، شیخ #جواد_نوری معرکهگردان است، مثل همیشه، تقریباً همه میشناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بینالحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید...
رو به سوی دیگری میکنم، #سید_احمد_عبودتیان همراه #سید_محمدصادق_هاشمی از یک ماشین پیاده میشوند، به سویشان میروم: بهبه! اصحاب «بند ه »!
#سیدصادق میگوید رحیم شرمندهمان نکن! #سیداحمد از اوضاع میپرسد، در راه گزارشی میدهم...
💠💠💠
#میثم نگران آنهایی است که نرسیدهاند، دائم تماس میگیرد، برخی در راهاند و برخی جواب نمیدهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ میزنم... #مهدی_قربانی گوشی را برمیدارد، نزدیک است... #ابراهیم_رحیمی برنمیدارد، #امیر_عباسی جواب نمیدهد و... حاج #مهدی_سلحشور هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد میشود!
#سیدرضا را با چندنفر از دور میبینم... اما در شلوغی گفتوگوها، با هم رودررو نمیشویم... برای #علیرضا_شریفی که از سر صبح هرچه میگشتند کارتش پیدا نمیشد، بالاخره المثنی صادر میشود، البته بیعکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... #رضا_خورشیدی با کارت مشابه یکبار رفته و برگشت خورده... #میثم شارژش میکند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید!
بچههایی که مسؤول توزیع کارتها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمیآیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دستشان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه میاندازند... یکی میگوید از ساعت نه به بعد شُل میکنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچههای سازمان، آنطرفتر هواینو، آن گوشه یکی دیگر، اینطرف #میثم... چیزی مثل دلالهای #ناصرخسرو! اما این وسط نقش #شیخ_جواد بیبدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایههای #شکیب در #آوای_باران! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه میاندازد...
💠💠💠
کمکم دارد جلوی درب خلوتتر میشود، #میثم هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، #شیخ_مرتضی و #شیخ_محمدجواد را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بیساز، پردرد و بیدود و تا اینجای کار کمککارش بودهاند، راهی میکند تا از درب فلسطین بروند...
شیخ #علی_آل_کثیر را هم با کارت #سید_محسن_بنی_فاطمی و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی میکنیم!
از دور #امیر_کرمانشاهی همراه چندنفر میرسند، #محسن_سلطانی هم هست، شاعری که اخیراً اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم میشناسدش... ساعت گوشی را نگاه میکنم، نه و بیستودو دقیقه را نشان میدهد! جا میخورم خیلی دیر کردهاند...، میگویم مگر قرار نیست بخواند؟!
💠💠💠
دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل میکَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت میکنیم... برمیگردم و خیابان را تا بالا برانداز میکنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچههای سازمان است... از کنارشان میگذریم و وارد محوطه ورودی میشویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان میدهم و میگویم اینجا هم برای جلسه #الی_الحبیب جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است...
به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد میرسیم... میخواهیم وارد شویم که میبینم مقابل درب همهمهای است، #هادی_جانفدا شکار است که صندوقهای امانات داخل پر است و امکان تحویلدادن وسایل نیست! یکنفر میگوید صبر کنید باید مسؤول این مینیبوسهای دم درب بیاید، آنجا هم تحویل میگیرند و #هادی میگوید نیمساعت هست که منتظریم بیایند... میروم داخل میبینم که حاج #رضا_بذری، #حبیب، #مهدی_مختاری، #هادی_عسکری و فکرمیکنم #سیدامیر_حسینی هم در همین صف معطلاند... در همین گیرودار، در صندوقها گشایشی میشود! و سربازی که آنجا هست شروع میکند به دریافت وسایل... #حبیب وسایل چندنفر را یکی میکند، چند تلفن و دستهکلید و... شماره را که میگیرد، میگوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا!
💠💠💠
در راه تهران، یادداشتهای گوشی همینجا تمام میشود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمیکشد و هم من...
دیشب را نخوابیدهام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوشحالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در #مهتاب میخوانیم... آقای #کریمی میگوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید...
من هم میخوابم، اما شما بخوانید...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت هفتم/یک)
«حتی تو هم خسته شدی از این شعر!»
قبل از دیدار، #رضا_خورشیدی پیشنهاد داده بود که به #حاج_احمد یادآوری کنم #استاد_مجاهدی و آقا #سیداحمد_شمس که از بنیانگذاران این دیدار بودهاند، امروز در جلسه حاضر هستند و خوب است یادی از این عزیزان شود... هم در جلسه شورا مطرح کرده بودم و هم صبح که حاج احمد را بیرون بیت دیدم تأکید کردم...
#حاج_احمد هم یادش نرفته:
«حضرت آقا! امروز #چهلمین دیدار ماست، افتخار داریم بزرگوارانی از کهنکسوتان عرصه ستایشگری در جمع ما حاضر هستند...»
اما اسم نمیبرد و میگوید باید از همه ایشان تشکر کنم، بزرگواران، کهنکسوتان، سادات و... همه تکبهتک...
احتمالاً به خاطر ملاحظه حرفهایی که برخی از آقایان شورا با این پیشنهاد داشتند...
شکرانه تشرف امروز یک صلوات بلند از جمعیت میگیرد و شاعر اشعار مجتبی رمضانی را که فراموش کرده بود معرفی کند، یادآور میشود: #ذوالقدر از کرمان...
💠💠💠
در ادامه هم از نفر بعدی دعوت میکند:
#محسن_عراقی با اشعاری از #سازور، #رجبی(!)، #آکار...
یادم میآید برای آخرین جلسه هماهنگیهای قبل از اجرا که آمد، پای آسانسور، همصحبت شدیم... از کار «میام حرم یا نه» یاد کردم و گفتم القاء این حس شک و تردید که با تکرار یک عبارت صورت گرفته، خیلی خوب از آب درآمده...:
«شبا به یاد گنبدت
پناه من تسبیح تربتت
استخاره میکنم...
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
ناگهون تسبیح پاره شد
آسمون پر از ستاره شد
هیچکسی نمیدونه تو این شب طولانی...
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
آقا نگام بارونیه
شبیه مردن یه زندونیام
خط به روی دیوار...
نزار بشه یکبار
نزار بشه دهبار
نزار بشه سیبار
نزار بشه صدبار
نزار بشه یکسال
سیصدوشصتوپنج روز سیاه
ناگهون دیوار روسیاه شد
یه اربعین با مادرم پیاده به کربلا
میام حرم یا نه...»
گفت این کار را از روی اثری از #گروس_عبدالملکیان اقتباس کرده؛ فرزند #محمدرضا_عبدالملکیان و دبیر بخش شعر #نشر_چشمه... که او هم این قالب(فرم) را از یک شاعر ایتالیایی الهام گرفته... بخشهایی از شعر #گروس را شکستهبسته یادش بود و خواند، بعدتر جستوجو کردم و یافتمش:
«در اطراف خانه من
آنکس که به دیوار فکر میکند، آزاد است
آنکس که به پنجره، غمگین
و آنکس که به جستوجوی آزادی است،
میان چهار دیوار...
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر!
حالا
چه برسد به او که
نشسته
میایستد...
نه!
افتاد...»
گفت کارهای دیگری را هم در همین قالب و با همین فرم انجام داده، اما خودش هم معتقد بود #استخاره کار متفاوتی شده و هیچکدام مثل این از آب درنیامدهاند...
برایم دایره مطالعه و پیگیری و تلاشش جذاب بود، با شیطنتی که از او سراغ داشتم، چنین توقعی نداشتم...
بگذریم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2