eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
367 عکس
121 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«از داش‌مشتی‌های کبابی بازار تا دربه‌درهایی شبیه ما!» (روایت برادر عزیزم، دبیر جبهه مردمی کردستان، دکتر محمدصادق صادقی از رویداد هم‌ولایتی‌های۴) هم‌ولایتی‌های کاشان را دو سال پیش رفته‌ بودم، قدری متفاوت‌تر از دیگر جلسات مشعر بود... سال پیش که درگیر برنامه‌های شهادت شهید جمهور بودیم، توفیق حضور نداشتم، اما امسال که گفتند دیار قنات و قنوت و قناعت میزبان است، از دیدار آقا که فارغ شدیم، فرمان را به سمت کویر چرخاندیم و راهی شدیم... جنس این برنامه متفاوت بود، انگار جنس آدم‌های غدیر هم فرق می‌کرد! این‌جا دیگر جمع غالب یخه‌بسته‌ها! و چهره‌های شاخص هیأت نبودند؛ اصلِ مردم میدان را می‌شد دید... از داش‌مشتی‌های کبابی بازار تا راننده کامیون و تاجر و کاسب تا معلم و ورزش‌کار و دربه‌درهایی شبیه ما 😁 و البته با هیبت‌هایی کاملاً متنوع و متفاوت... آدم‌هایی که شاید در حساب و کتاب‌های فرهنگی، کسی لحاظ‌شان نمی‌کرد، اما حرف داشتند برای گفتن و برنامه داشتند برای میدان که الحق و الانصاف، برنامه‌های همیشگی مهندسین فرهنگی باید لُنگ می‌انداختند پای آن‌ها... از نوبرانه‌های بچه‌های «زورخونه پهلوون سعید» کاشان که بسته عیدی مردم را، از بستنی و پیتزا گرفته تا عطر و بازی و... سر سفره نسل جوان و نوجوان می‌گذاشتند تا طرح «اَبیار علی» و «تولید به عشق امیرالمؤمنین» برای ایتام شیعه لبنان و سوریه با میدان‌داری ... و «لقمه‌های آسمانی» و «وقف مشارکتی» تا طرح کباب و ده‌ها طرح و ایده ناب و جذاب که می‌توانست بساط خیرخواهی و محبت را در گستره ایران اسلامی انتشار دهد... صغیر و کبیر هم نداشت، همه میدان‌دار بودند خودشان، آمده بودند برای هم‌آفرینی، برای عملیات امتی... ▫️▫️▫️ بچه‌های خود مشعر هم که این روزها درویش‌وار از این شهر به آن شهر، تنوع دوندگی‌شان را به نمایش می‌گذاشتند، قابِ دورچین هم‌ولایتی‌ها بودند و انگار صاحب برنامه را همین جمع بدانند، گوش بودند و تماشا در این حلقه ایمانی... از که نخوابیدن چندروزه‌اش معما شده بود تا که بداری طرح‌ها را می‌کرد و تا و حاج‌آقا و... که همگی هم‌داستان آقا‌رحیم بودند در تواضع و اخلاص و مجاهدت، دیگر با مجموعه هم‌ولایتی‌ها حُکم یک خانواده را داشتند. ▫️▫️▫️ امسال که بانی هم‌ولایتی‌ها هیأتِ نامی «انصار امیرالمؤمنین» یزد بود، خیلی خوب مدل آسان و مردمی میزبانی را هم به نمایش گذاشتند تا تلفیق اخلاق و اکرام و سادگی را در این دیار دارالمؤمنین ببینیم و مشق کنیم. هم‌ولایتی‌های چهار هم با کوله‌باری از خاطرات شیرین تمام شد و خانواده علوی دست‌ِپُر برای «غدیر» در ایران منتشر شدند... خداقوت‌به‌همه‌دست‌اندرکاران... (با اندکی ویرایش) ▫️@qoqnoos2
«جامعه ایمانی یا خانواده مشعر» (روایت برادر عزیزم، دبیر جبهه مردمی کردستان، دکتر محمدصادق صادقی از بیست‌ویکمین همایش هیأت‌های محوری و برگزیده کشور) به گمانم سال ۹۴ بود شاید هم ۹۵، اولین‌بار دعوت شدیم برای همایش هیأت‌ها... دوستانی که تماس گرفتند خودشان را «جامعه ایمانی مشعر» معرفی کردند؛ «مشعر» را قبل‌تر‌ها در فضای احرام حج شنیده بودم و برایم جالب بود وجه تسمیه این جماعت با این نام در چیست؟ کار و گرفتاری کم نداشتم، اما چندین نوبت تماس و اکرام و محبتی که آن سوی خط عرضه می‌داشت، عزمم را جزم کرد تا با این جماعت خوش‌کلام مذهبی بیش‌تر آشنا شوم جنس برنامه هم قدری فرق داشت، از هماهنگی و مأموریت و خودرو و این‌ها هم خبری نبود! خودت باید با آب و نان خودت می‌رفتی تا آن‌جا... تا این‌جا فقط دعوت به خیری بود و تکریمی... اما همین برای رفتن کفایت کرد و راهی شدیم به سمت اردوگاه نرجس خاتون جمکران، البته اگر درست خاطرم باشد... [همان مجتمع یاوران مهدی جمکران بود] ▫️▫️▫️ آخرهای شب که رسیدیم، همان جلوی درب با احترام پذیرایی مختصری شد و فرمی[کاربرگی] و ثبت‌نامی و بعد مشایعت شدیم به سمت خواب‌گاه و بعد هم استراحت... غالب چهره‌ها، نورانی و باصفا... نشناخته همه محبت داشتند نسبت به هم... تا این‌جای کار جمع به دلم نشسته بود، برنامه‌ها که شروع شد، مجری قدری دکلمه خواند و با دل‌مان که قدری بازی کرد، نامی را صدا زد که انگار بزرگ این مجموعه باشد، جماعت که به احترامش بلند شدند از انتهای جمعیت جوانی بلند شد حدود شاید کم‌تر از ۴۰ سال(در آن زمان) پیراهن روی شلوار انداخته، دکمه‌های آستین باز و جوراب هم نپوشیده به سمت تریبون راهی شد. هرچه‌قدر در تشریفات و ظواهر در قامت مدیران عامل نبود، در کلام و ادب و احترام سنگ تمام گذاشت؛ ایشان را شب قبل هم دیده بودم، ما را نشناخته بغل گرفته بود و سؤال و جوابی هم داشتیم... این تیپ رفتار به دلم نشست، اصلاً با این جماعت ناشناخته‌رحیم(مهربان) چه‌قدر احساس قرابت و رفاقت داشتم! آخرسر هم عکس‌های یادگاری گرفته شد و تمام... اما ماجرا برای این دوستان تمام نشده بود، مدام تماس و پی‌گیری و ارتباط... انگار مأمور شده بودند برای نگه‌داشت ما در مسیر هیأت... چندباری رفت و برگشت داشتیم در اجتماعات این عزیزان تا این‌که کرمانشاه را زلزله لرزاند. همان ایام سیاه‌پوش و سوگوار عزیزمان بودیم که دعوت شدیم برای برنامه «هر هیأت یک روستا»... علی‌رغم تألمات روحی، حضور در این جمع به شدت حالم را بهتر می‌کرد... چند نفر از دوستان را به خط کردیم و راهی قصرشیرین شدیم... چه تراکمی از جوانان مؤمن آمده بودند ذیل خیمه عزای حسین، گره‌گشایی کنند از مردمان این منطقه؛ حاج حسین آمده بود، حاج سعید قاسمی، سعید جلیلی و... همان‌هایی که دوست‌شان داشتیم، همه در این جمع بودند؛ پرونده زلزله که بسته شد، پرونده ارتباط ما بسته نشد؛ این جماعت دیگر حُکم تشکل‌های دینی نداشتند برای ما، خودشان می‌گفتند «جامعه ایمانی»...، اما برای ما «خانواده» بودند... گذشت و گذشت و گذشت و تا همین امروز(۵شنبه گذشته) که اجلاس هیأت‌های کشور بود، فوج‌فوج افراد که می‌آمدند، یکی‌درمیان افراد را می‌شناختیم با نام با نشان، با شهر و با هزاران شاخصه دیگر که یک برادر می‌تواند از دیگر برادرش داشته باشد. چه‌قدر احساس خوبی بود که امروز خانواده‌ای داریم به وسعت ایران... خانواده‌ای به نام «مشعر»... خداقوت به همه عزیزانی که این خیمه را عَلَم کردند و امروز به اراده و عنایت اهل‌بیت علیهم‌السلام، به‌معنای حقیقی «حب الحسین یجمعنا» را تجلی بخشیدند... ✍ (با اندکی ویرایش) ▫️@qoqnoos2
«باز هم پرچم...» (روایتی از برادر عزیزم، دکتر محمدصادق صادقی، دبیر جبهه مردمی کردستان) محصولات مدرسه فلسطین و مجمع قرآن رسیده بود و باید سری می‌زدیم به مواکب... نماز صبح را که خواندم تا من پیام‌ها را چک کنم، بچه‌ها هم شال و کلاه کردند و خانوادگی راهی شدیم برای دوره‌گردی مواکب اربعین کردستان، تا شاید تلخی محرومیت زیارت اربعین امسال، کمی کم‌تر شود ▫️▫️▫️ اولین مقصد، سنندج بود و بعد هم سری زدیم به موکب بچه‌های دیواندره که خروجی شهر، خیمه‌ها را برای خدمت به زوار شمال‌غرب برپا کرده بودند تا ثابت کنند خدمت به زائران اباعبدالله شیعه و سنی نمی‌شناسد و حقیقتاً حب الحسین یجمعنا... ▫️▫️▫️ جمع باصفای دیواندره را به مقصد بیجار ترک کردیم... نماز ظهر را که در مسجدالحسین(ع) خواندیم قرآنی‌ها و تربیتی‌های بیجار هم آمده بودند، آن‌جا هم طرح نایب‌الشهید و پویش‌ قرائت سوره فتح و روایت منطقه ما تشریح شد... محصولات فرهنگی هم تقدیم شد و این بار سمت سریش آباد و قروه راهی شدیم ▫️▫️▫️ تا مواکب قروه را هم توجیه و تجهیز کنیم به ادوات تبیین منطقه ما، شب شد و برای این‌که قدری مدیریت زمان کنیم، فرمان را سمت جاده فرعی میان‌بُر چرخاندنیم تا بلکه قدری زودتر برسیم و موکب موچش را هم ببینیم و بعد هم کامیاران... ▫️▫️▫️ در طول مسیر، تاریکی مطلق و سکوت جاده، قدری ناخوشایند بود برای بچه‌ها... تا این‌که تصویر روبه‌رو در دل تاریکی، دلم را آشوب کرد... یکی وسط جاده دراز کشیده بود، موانعی هم جاده را مسدود کرده بود... ▫️▫️▫️ تمام سناریوهای مواجهه با قطاع‌الطریق و... در ذهنم مرور شد تا اینکه دیدم سمت راست هم یک جوان نشسته وسط علفزار و زاغ زاغ به ماشین نگاه می‌کند... در همین افکار بودم که توقف کنم یا دور بزنم که همسرم فریاد زد وای تصادف... تازه به خودم آمدم و فرمان خودرو را سمت علفزار گرفتم، نوربالای ماشین دقیقاً روی جوانی بود که بُهت‌زده با صورتی غرق خون و بی‌صدا، ما را نگاه می‌کرد... مطمئن که شدم تصادف است، ماشین را خاموش کردم و پیاده شدم... جوان نشسته، خیلی آرام بود و بی‌صدا، احوالش را که پرسیدم، آرام جواب داد خوب است و به آن یکی برسم که مدام فریاد می‌زد... نور تلفن را که روبه‌رویش گرفتم، تمام بدنم کرخت شد... از بالای پیشانیش تا وسط فرق سرش کَنده شده بود و خون بود که از سر و صورتش جاری بود... رفتم سراغ آن یکی... او هم جوان بود و ظاهراً هر دو از سر زمین و زراعت بر می‌گشتند، موتورهای‌شان بی‌چراغ بوده و با هم تصادف بدی کرده بودند... بالینش که رسیدم فقط از درد پا ناله می‌کرد سر و صورتش سالم بود، نور چراغ را رویش گرفتم، پای راستش خیلی منظم نبود، گفتم لابد شکسته، بیش‌تر که دقت کردم دیدم خیلی خون‌ریزی دارد، دست که زدم دلم آشوب شد، تقریباً بخش بیش‌تر پا بریده شده بود و فقط ذره‌ای از گوشت و پوست به‌هم متصل بود... برگشتم سمت ماشین، فلاشر ماشین را زدم تا کسی ندیده از روی‌شان رد نشود... ۱۱۵ را گرفتم و بعد هم ۱۱۰ را... شرح حال را که تعریف کردم، توصیه کرد تا آمبولانس می‌رسد، خون‌ریزی را کنترل کنم ماشین را زیرورو کردم تا بلکه پارچه تمیزی پیدا کنم و پای مصدوم را ببندم، چیزی پیدا نشد‌... حیران بودم که چه کنم، یکی از بچه‌ها گفت که جعبه‌عقب ماشین پرچم داریم! از محصولات اهدایی، فقط یک پرچم فلسطین مانده بود! ماندم... این کار درست بود یا نه... یک لحظه با خودم گفتم این پرچم سال‌هاست با بوی خون آشناست... سال‌هاست که پای مقاومت است... شاید این‌جا هم بخواهد پای کار مقاومت این جوان بیاید تا نیروهای امداد برسند... پرچم را برداشتم و دویدم سمت جوان پرچم را که از زیر کمرش رد کردم، ناله‌اش بلند شد، دور پایش گره زدم، حالا تمام التماسش این بود که گره را شُل کنم... اما باید خون‌ریزی مهار می‌شد و چاره‌ای نبود... تا امداد برسد، سعی صفا و مروه ما شده بود مسافت ده‌متری این دو جوان... شماره بستگان‌شان را گرفتم... تا اقارب‌شان برسند، امداد هم رسید... حالا من بودم و یک بطری آب که دست‌های خونی‌ام را تطهیر کنم یا پرچم مقاومت فلسطین را... 🗓
 ۴شنبه
شب|۱۵مرداد۱
۴۰۴|
▫️@qoqnoos2