eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
360 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«موکب حضرت قائم(عج) با حضور سید کاظم روحبخش» (اربعین‌نوشت۱؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۳شنبه|۳۰ مرداد ۱۴۰۳|۱۵ صفر ۱۴۴۶| قسمت ۱از۲ • صبحی زنگ می‌زند و آمار مرزها را می‌گیرد، امسال هم می‌خواهد لحظه آخر از مرز عبور کند و سری به بچه‌های ستادهای استان‌های مرزی بزند... • خیلی وقت است که به ماشین نرسیده‌ام، یعنی اصلا یادم نمی‌آید که رسیده باشم! ماشین را قبل از سفر برای بالانس لاستیک‌ها و میزان فرمان می‌برم... • جوادآقای مجموعه کتاب‌های شهید آوینی را خواسته است، سر راه برگشت، می‌برم منزل‌شان و به رضا می‌رسانم... • از صبح ، پی‌گیر ماجرای پیاده‌روی روز اربعین یزد هست، خبر را از برنامه دیشب جهان‌آرا شنیده و به جد پی‌گیر است... اولین پیامد برنامه دیشب است... ماجرا خیلی پیچ خورده و‌ بالا گرفته، امیدوارم به نتیجه برسد... • برای رفتن، روح‌الله مملو از شوق است و من مالامال از خستگی... بالاخره نزدیک ساعت ۱۸ بیرون می‌زنیم... • به قصد خسروی حرکت کردیم، اما هم‌چنان تردید وجود دارد و گفت‌وگو بر سر مرز خروجی، ادامه دارد... خسروی، مهران، یا حتی باشماق... • حاج شیخ ، از شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه تماس می‌گیرد و جویای ماجرای یزد می‌شود، برایش توضیح می‌دهم... این هم دومین برکت از برنامه تلویزیونی دیشب... • در مسیر موکب‌های کوچک و بزرگ پراکنده زیاد هستند... نرسیده به یک موکب، بچه‌هایی به صف پرچم‌به‌دست، ماشین‌ها را به سمت موکب دعوت و راه‌نمایی می‌کنند... • به کناره جاده خیره هستم تا موکب ارکان‌الهدی و یا میقات‌الرضا(ع) را بیابم، خیمه بزرگ سال‌های پیش هم‌چنان برقرار بود، اما از موکب خبری نبود... • کمی جلوتر کنار ماهی‌فروشی، مجاور پارک قزل‌قلعه... موکب شهدای مدافع حرم خیرآباد، با طول و تفصیل فراوان برقرار بود... پرشکوه و منظم... در محوطه بیرونی، روی موکت نماز جماعت برپا است‌ و من در تحیر که شکسته بخوانم یا کامل! ماه شب پانزدهم صفر پهلوبه‌پهلوی شب‌چهارده می‌زند و وسط آسمان می‌درخشد... • داخل چادر سفره شام را چیده بودند، خیلی منظم و مرتب، ... آن طرف هم بساط میز و صندلی، فراهم بود... خیلی شیک و باکلاس! • جماعت دیگری هم هستند که از ظواهرشان معلوم است، راهی اربعین نیستند، اما بوی آب‌گوشت موکب مست و سپس جذب‌شان کرده... • زنگ می‌زند و خبر می‌دهد که قرار است فردا باشماق باشد، می‌گوید به سید بگو برای نماز مغرب‌وعشاء برسد تا برای‌مان سخنرانی هم داشته باشد... • در ادامه هم در مسیر، موکب‌ها سنگ تمام گذاشته‌اند... آن‌قدر موکب ریزودرشت هست که کسی، بی‌نصیب نمی‌ماند... موکب امام ‌رضای دانشگاه اراک، معلوم است مجهز و مرتب است، موکب شهید حججی...، بعدش موکب ابوزهرا، کمی بعدتر تابلوی شهری را می‌بینم که نوشته شهر شکوفه‌های آلبالو، مرکز عسل و شیره و خشکبار ایران! آن‌قدر این اوصاف جذاب است که نام شهر در یادم نمی‌ماند! در این شهر هم موکب علی بن موسی الرضا(ع) چشم‌نوازی می‌کرد... بعد از ملایر، موکب مردمی سیدالشهداء کرتیل‌آباد و... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
«اگر زنده بودیم، بعد از اربعین...» (اربعین‌نوشت یک؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۱شنبه|۱۸مرداد۱۴۰۴|۱۵صفر۱۴۴۷| «نوشتن» هم توفیق می‌خواهد! همین‌طوری که نیست... آن‌ها که رخصتش را دارند، قدرش را بدانند... وگرنه مثل من گرفتار می‌شوید و ده روز از اربعین می‌گذرد، تازه شاید اجازه دهند شروع کنی، اگر جواز ادامه‌اش را نگیرند! اگر بدانید این دانه سرنخ کلمات را کی و کجا نشان گذاشته‌ام و حالا دارم رج‌شان می‌کنم! گاه پشت فرمان در مسیر مرز، گاه در موکبی بین راه... گاه در حرم... نجف، کربلا، حتی قم، همین چندشب پیش که کنج حرم کار داشت تمام می‌شد و قرار سر رسید و باز هم ماند برای امروز و این لحظات... که همین حالا هم نمی‌دانم به سرانجام می‌رسد یا نه! خوش به حال آن‌ها که در لحظه نوشتند و منتشر کردند... مثل مرتضی رجائی، مثل کانال دل‌گویه و خیلی‌های دیگر... و بدا به حال من که از قطار روایت جا ماندم... هم‌چنان که از قطار راویان و از صف شاهدان و صفوف شهیدان... ▫️▫️▫️ از عیادت امید برمی‌گردم مشعر، روز شهادت امام رضا(ع) است و دفتر خبری نیست... می‌نشینم و واژه‌های قسمت اول را مرتب می‌کنم و همین مقدمه‌ای را که می‌خوانید اضافه می‌کنم... برمی‌گردیم به یک‌شنبه قبل از اربعین... ▫️▫️▫️ تا اربعین چند روزی بیش‌تر نمانده است... آخر هفته اربعین است و یک‌شنبه هم آمده و هنوز تکلیف من مشخص نیست... بچه‌ها همه عازم شده‌اند، یک‌به‌یک و گروه‌گروه رفته‌اند... ▫️ چه اربعینی است امسال! اگرچه به این تحیر قبل از اتفاقات یا بخوانید ابتلائات عادت کرده‌ام، اما این ماه‌ها و روزها خیلی فرق می‌کند... به قول داده‌ام پسر خوبی باشم و همان بالای درخت، مثل بچه آدم بنشینم و کاری به کار لباس هیچ پادشاهی نداشته باشم و غزل «شرمندگی» هم سر ندهم... هرچند می‌دانم پسر خوش‌قولی نخواهم بود، اما فعلاً سر قولم هستم... ▫️ یک هفته‌ای هست که این تردید در رفتن و ماندن، کش آمده... در همین کشاکش رفتن و نرفتن، سناریوهای مختلفی را هم مرور کرده‌ایم... پیشنهاد جدی‌ام رفتن از مرز است... هم دلم برای و و و سایر بچه‌های باصفای مریوان و باشماق تنگ شده، هم برای دریاچه زریوار و مقر حاج احمد و... هم در این شرایط کشور، رفتن از کردستان و عبور از این مرز و دیدن شرایط اقلیم و موکب کسنزانیه و... را لازم می‌بینم، هم هوای متفاوت این منطقه و خلوتی غیرقابل مقایسه‌اش با سایر مرزها و... وسوسه‌انگیز است... اما چند چالش وجود دارد، طولانی‌بودن مسیر تا نجف، داخل خاک عراق؛ شیوه برگشت تا مرز باشماق در عراق و هزینه‌ای که نسبت به مرزهای معمول کمی بیش‌تر می‌شود... اما هیچ‌کدام از این چالش‌ها به اندازه تصمیم جمعی هم‌راهان اهمیت ندارد. ▫️▫️▫️ هنوز ارز مسافرتی را نگرفته‌ایم، یعنی شرایطش نبود که بگیریم، آخرسر، دقیقه نود که تصمیم بر رفتن قطعی می‌شود، از این‌ور و آن‌ور مبلغش را جور می‌کنیم و برای خرید اقدام می‌کنیم، اما برق‌های شعبه پست‌بانکی که انتخاب کرده‌ایم، رفته! سر ظهر است و درب بانکی که با رفتن برق تعطیل شده، بسته می‌شود! ما هم به امید این‌که ارز را از شعب دیگر تا مرز خواهیم گرفت، راهی می‌شویم... ▫️▫️▫️ دارد دستی به ماشین می‌کشد، می‌پرسد ماشین نیازی به تعویض روغن ندارد؟ دفترچه را نگاه می‌کنم، دقیقاً وقتش هست! اما امیرحسین که کربلاست... چاره‌ای نیست، در راه چشم می‌اندازیم تا اولین تعویض روغنی توقف کنیم... به استقبال می‌آید و راه‌نمایی می‌کند به داخل، می‌گوید شما بودید زنگ زدید؟ نگو یک جک دیگر زنگ زده و او هم منتظرش بوده... می‌گوید واسکازین را کی عوض کرده‌اید؟ یادم نمی‌آید عوض کرده باشم! می‌رود بازدیدی می‌کند و می‌گوید خطرناک است، حساب‌وکتابی می‌کند... و می‌گویم اگر زنده بودیم، بعد از اربعین... ▫️ عوارضی تاکستان را رد می‌کنیم، فاطمه می‌گوید یادش به‌خیر، زمان آقای رئیسی، ایام اربعین عوارضی‌ها را رایگان کرده بودند... ▫️ به خرم‌دشت، می‌رسیم، توقع دارم شهر را با تصاویر شهید پوشانده باشند، اما هرچه بیش‌تر گشتم، کم‌تر اثری یافتم... دنیا است دیگر... باید نه فقط بچه‌های خرم‌دشت، نه همه نوجوانان قزوینی، نه همه نسل‌های امروز و فردای ایران اسلامی، بلکه نسل‌درنسل، همه آنانی که فطرت پاک و روح آزادی‌خواهی دارند، با اسطوره‌ای مثل ، جان بگیرند... اما چه می‌شود کرد که از شاه‌نامه، فعلاً فصل سهراب‌کشی را ورق می‌زنیم... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2