eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
391 عکس
125 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«از سیدبشیر و سیدرضا تا حاج علیرضا و پوشاک معراج، همه در یک موکب» (اربعین‌نوشت۱۶؛ روزنوشت‌های سفر ار
«یک روز در موکب، همراه با یک موکب‌آرتی» (اربعین‌نوشت۱۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴شنبه|۲۱مرداد۱۴۰۴|۱۸صفر۱۴۴۷| خنکای نسبی ابتدای صبح کم‌کم جای خودش را به گرمایی طاقت‌فرسا می‌دهد، چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم و می‌بینم بیش‌تر جماعت رفته‌اند و جز زیر باد مستقیم کولرهای آبی، باقی چادر خالی شده... تعجب می‌کنم جماعت در این گرما، کجا رفته‌اند؟! مثل مرغ پرکنده در جای خودم، پهلوبه‌پهلو می‌شوم... اما فایده‌ای ندارد... می‌روم و در موقعیت بهتری نسبت به کولر، سعی می‌کنم در مسیر باد دراز بکشم... نمی‌شود، عاقبت از گرسنگی هم که شده برمی‌خیزم و سری به اطراف موکب می‌زنم... از ساعت صبحانه گذشته و بساطش جمع شده، خورشید دارد بالا می‌آید... خبری از چادر خانم‌ها می‌گیرم... چادرها را دارند یک‌به‌یک جمع می‌کنند و خانم‌ها را در یک چادر تجمیع کرده‌اند... هُرم گرما، نفس‌گیر است، انگار از آسمان آتش می‌بارد... فعلاً خبر خاصی از غذا نیست... بچه‌های موکب تازه دارند بساط شاورمای‌شان را برپا می‌کنند، راحت رفت دوسه‌ساعت دیگر آماده شود... چند ظرف آب، از همین یک‌نفره‌های عراقی که برای ما نشانه و خاطره اربعین شده است، برمی‌دارم و برمی‌گردم به چادر... ▫️▫️▫️ یک حاج‌آقای تپل و بامزه که همراه همسر و فرزندش وسط گرما به جاده زده‌اند، می‌رسند به موکب، لپ‌های حاج‌آقا از گرما گل انداخته... اشتباه کرده‌اند و کم آورده‌اند... دنبال موکبی بوده‌اند که معلم تک‌پسرشان گفته آن‌جا حضور دارد... خب، امامِ نماز جماعت‌مان را هم پیدا کردیم، حاج‌آقا را می‌اندازیم جلو و باقی‌مانده لشکر ساکن در چادر هم پشتش قامت می‌بندیم... ▫️▫️▫️ بعد از نماز به امید پیداکردن غذا، مانند شیری که برای خانواده‌اش دنبال شکار می‌رود، از چادر بیرون می‌زنم... از قضا را می‌بینم که سینی‌غذادردست، سمت چادر خانم‌ها می‌رود... خوش‌حال می‌شوم... نه از دیدن غذا... از دیدن ! این چهره استخوانی و تکیده را دوست دارم، شاید خیلی با هم نبوده باشیم، اما حس مثبتی که از دیدنش در درونم ایجاد می‌شود را انکار نمی‌کنم... هنرمند نیست که هست، متواضع نیست که هست، بداخلاق هست که نیست! پرسروصدا هست که نیست! دود دارد که ندارد... آرام و صبور، ساده و صمیمی، بی‌غل‌وغش، خوش‌فکر و خلاق، اربعینی و امام‌حسینی... دیگر چه می‌خواهی؟ شجره مبارکه «هیئت‌هنر»، مجموعه «موکب‌آرت»، استودیو «سه‌درچهار» و... هر جا نام هیأت و هنر کنار هم نشسته، ردی از را هم می‌بینی، هرچند به ظاهر آرام است و بی‌سروصدا... البته این محبت، یک وجه دیگر هم دارد... آن روزهای ابتدایی شکل‌گیری جریان جبهه فرهنگی انقلاب، دانشجوی اهل ذوق و هنرمندی بود که محل مشورت و دوستانش بود... همان روزها، نام «مشعر» پیشنهاد بود... ▫️ از سینی غذا چند ظرف نصیب خانم‌ها می‌شود و خیالم از غذای خانم‌ها راحت می‌شود، با مهدی می‌رویم و از یکی‌دو موکب آن‌ورتر دو سینی غذای دیگر می‌آوریم، این‌بار برای آقایان... ▫️ مهدی، فاطمه و حسینش را همراه خود آورده، اما علی، دیگر مرد شده و با کاروان هیأت هنر راهی شده است... بعد از رفتن خانم پزشکی، قطعاً روزهای سختی بر این خانواده گذشته... امتحانات الهی عجیب است، ابتلائاتش نیز هم... قصه، قصه بزم است و تقرب و جام و بلا... که البلاء للولاء... و در این میانه خداوند آزمون سختی را به جهت ِ گداخته‌کردن و از پسِ آن، آهن‌آب‌دیده درآوردن و زبرالحدید ساختن، برای مهدی و خانواده‌اش ترتیب داد... می‌گوید چندسالی هست که دیگر با کاروان هیأت هنر نمی‌آید... برای این امر هم استدلال‌هایی می‌آورد که به عقلانیت و تقوا و دقتش حسودی‌ام می‌شود... ▫️ در شرایطی که از فرط گرما نمی‌شود به جاده زد و نه می‌شود خوابید و طبق برنامه قرار بر این بوده تا نشستن هُرم گرما، ما هم در موکب نشسته باشیم، دیدار و مجالست و هم‌صحبتی با مهدی عنایت الهی بود... فکرمی‌کنم گفت‌و‌گوی‌مان که گرم می‌شود، چندساعتی ادامه می‌یابد... از هر دری گفت‌وگو می‌کنیم، از خاطرات مشترک اندک تا یاد دوستان مشترک بسیار تا نقد و بررسی عملکرد دستگاه‌های فرهنگی و جریان‌های فکری و... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«یک روز در موکب، همراه با یک موکب‌آرتی» (اربعین‌نوشت۱۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴شنبه|۲۱مرداد۱
«کاش حاج‌آقای هوایی خواب بوده باشد!» (اربعین‌نوشت۱۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴شنبه|۲۱مرداد۱۴۰۴|۱۸صفر۱۴۴۷| خاطرتان باشد در موکب «مدینةالإمام‌المهدی‌»، مشغول گفت‌وگو با آقا بودیم که دیگر تعداد کاراکترهای مجاز ایتا به پایان رسید و ادامه روایت به قسمت بعدی موکول شد... ▫️ هرچند از عقب‌افتادن این اربعین‌نوشت‌ها خودم از جهاتی اذیتم، اما از این‌که بهانه‌ای شده است دوباره بروی در گالری گوشی و عکس‌ها را مرور کنی تا سیر خاطرات یادت بیاید... بروی مشایه و عمودبه‌عمود بین موکب‌ها قدم برداری خوش‌حالم...، برای امتداد حال‌وهوای اربعین تا این روزها خوش‌حالم... برای وقتی که هوس چای عراقی می‌کنی و قیمه عربی... برای نوای «هلبیکم یا زائر»... برای وقتی که دلی به کربلا محتاج می‌شود، وقتی «هوای شهر نفس‌گیر می‌شود»... برگردیم به موکب... ▫️ در تمام طول مدت گفت‌وگو که فاطمه و حسین با دوستان‌شان می‌رفتند و می‌آمدند و... شیرین‌زبانی می‌کردند... یک پیرمرد سپیدمو، با چهره‌ای متین و موقر هم کنار ما استراحت می‌کرد، موقعیت‌مکانی و ترکیب و چینش به نحوی بود که گمان می‌کردی قطعاً نسبتی با دارد، حالا یا پدرش باشد یا پدربزرگ بچه‌هایش... اواخر صحبت‌های‌مان بود، بعد از این‌که حسابی یک‌دور دستگاه‌های فرهنگی کشور را سه دست شستیم و آب کشیدیم (به سبک در «لیسانسه‌ها» یادآوری می‌کنم تا به مدیران دستگاه‌های فرهنگی برنخورد! بدیهی است که تمثیل و تشبیه و استعاره، از صنایع ادبی و ابزارهای مورد استفاده در نوشتن متن در ادبیات پارسی است؛ بدیهی است که از این واژگان در عبارت اخیر، معنای دقیق عقلی اراده نشده است؛ بدیهی است اصلاً فرصت رسیدگی به یک‌دور کامل دستگاه‌ها وجود نداشته؛ اگر هم فرصت بوده، آب و آفتابه کافی نبوده؛ اگر هم آب و آفتابه می‌بود، اسراف حرام بود؛ قطعاً عملکرد بسیاری از دستگاه‌های فرهنگی آ‌ن‌قدر تمیز و بی‌نقص است که اصلاً احتیاجی به شست‌وشو ندارد و... پس امیدوارم به جایی برنخورده باشد...) بله، ببخشید... عرض می‌کردم... بعد از شست‌وشو، مشغول پهن‌کردن بودیم که این پیرمرد نورانی از جا برخاست و همین‌طور که مهیا می‌شد، فقره آخر بحث را همراه ما شد و شروع کرد از خاطرات و مخاطراتش گفتن و... همان ابتدا کاشف به عمل آمد نسبتی با ندارد... بعد از چند نکته نغزی که گفت، با خودم گفتم اطلاعات و اشرافش برای یک پیرمرد صرفاً نورانی و معمولی نیست، کم‌کم که آماده می‌شد و لباس بر تن می‌کرد... هیبتش مشخص‌تر شد... کنج‌کاوانه پرسیدم «حاج‌آقا معرفی نفرمودید!» - «هوایی» هستم... بله! حجت‌الاسلام ، معاون سابق پژوهشی آموزشی سازمان تبلیغات اسلامی کشور در دوره ... این‌که چه‌قدر از گفت‌وگوی ما را بیدار بوده یا خواب نمی‌دانم... اما دعا کردم تمامش را خواب بوده باشد! ▫️▫️▫️ هُرم هوا که می‌نشیند، وقت ایستادن و رفتن ماست... هنوز شاید یک‌ساعتی تا مغرب مانده که باروبُنه را جمع می‌کنیم و به جاده می‌زنیم... در مسیر سطل آشغال‌هایی که پرچم اسرائیل روی‌شان نقش بسته، چشمک می‌زنند... احساس می‌کنی جاذبه بیش‌تری برای جمع‌آوری زباله‌ها دارند! به‌ویژه وقتی آن‌طرف‌تر پرچم ایران را باشکوه در اهتزاز ببینی... عکس‌های آقا را روی کوله‌ها... پرچم‌های فلسطین را در دست زائران... ▫️ این مسیر بهشتی را مست و مدهوش نه با پای گِلین که با پای دل سلانه‌سلانه می‌رویم... این افتان‌وخیزان رفتن‌مان طبیعت ترکیب جمعیت‌مان است... دست خاله را گرفته و شادمانه، لی‌لی‌کنان در عوالم خودش سیر می‌کند؛ حالِ را که می‌بینم، ناخودآگاه یاد شعر معروف مرحوم غروی‌اصفهانی می‌افتم... دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند... که تازه سن تکلیف را رد کرده، اگرچه نحیف و نازک است، اما با حجاب کاملش متانت و وقاری یافته که می‌دانم فردای قیامت، خداوند او و دوستان همانندش را مقابل بسیاری از آنانی خواهد آورد که سختی و صعوبت و... را بهانه رهاشدگی خود کرده‌اند و حجت را بر آنان تمام خواهد کرد... اما در این بین حال از همه دیدنی‌تر است، نمی‌دانم چه میزان از این صحنه‌ها و تصاویر در خاطرش خواهد ماند... اما کالسکه‌اش شده مَحَطّ محبت محبین سیدالشهداء(ع)، از در و دیوار نعمت است که بر تخت روان او نازل می‌شود... نمی‌داند کدام را کنار بگذارد و کدام را در دهان! اما که دیگر عدد اربعینش از ده گذشته، قاعده سفرش فرق می‌کند، با هر قدم دارد قد می‌کشد، اطراف و اکناف را حکیمانه و گاه منتقدانه می‌نگرد، برای خودش مبنا و قاعده و اصول و اسلوبی یافته... عصای دست باقی هم‌سفران هم هست، به‌وقتش عکس می‌گیرد و به هنگامش دست... بار سنگین‌تر را برمی‌دارد و هوای باقی را هم دارد... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2