ربط عاشقی 🇵🇸
سرکار خانم حجت #بانوی_نقش_آفرین #بانوی_میدان #بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_اصفهان @rabteasheghi⏪
🔸خانههای روشن
قسمت اول: نور به زندگیام آمد
وارد کوچه که شدیم، پرچمهای سبز و زرد و صورتی بالای سردر خانه تکانتکان میخورد. تابلوی پایگاه علمی فرهنگی امام علی روی آجرنماها نصب بود. در باز شد و خانم حجت تعارفمان کرد داخل خانه. خانهای که پایگاه فرهنگی بود و در شبهای میلاد ائمه، چراغهای سبز خانه روشن. روی پرده های حریر کرمی سالن پذیرایی، پرچم ایران نصب بود با شعار ایران حسین تا ابد پیروز است. چشمم که به ریسه چراغ و پرچمهای سبز و کرمی محمدرسول الله و یا امام جعفر صادق افتاد، خانم حجت گفت خانهشان جشن بوده. برایمان شیرینی و میوه آورد و چراغهای رنگی را روشن کرد.
از روزی گفت که اسمش را از اکرم به خدیجه تغییر داد. گفت از همان روز انگار سرنوشتم عوض شد. نور به زندگیام آمد. از روزهای کودکی گفت. از وقتی که ده ساله بود و جلوی ژاندارمری فریاد زد: مرگ بر شاه.
از خاطرات نوجوانی اش در روزهای جنگ و تشییع شهدا گفت. هفده هجده ساله بود که دوستانش را بسیج کرد و جانبازان را دعوت کرد تا در مسجد محل برای مردم سخنرانی کنند.
خاطرات روزهایی را مرور کرد که پدرش هر هفته ده ریال به او میداد تا با اتوبوس برود مسجد امام، نمازجمعه. اما او سوار وانت، خودش را رساند نمازجمعه تا پول را در صندوق کمک به جبهه بیندازد.
در شب عروسیاش، دعایش این بود: «خدایا، پدرم، همسرم و فرزندانم را از یاران امام زمان قرار بده». سالها گذشته و با اطمینان گفت: دعایم مستجاب شده.
در روزهای جنگ ایران و اسرائیل، وقتی دلها به هم نزدیکتر شده بودند، با خانمهای محل تصمیم گرفتند برای سلامتی آقا، سه شتر قربانی کنند. نه به فکر پول بودند، نه تشریفات. خانهاش شد محل جمع آوری کمکهای مردمی. خانهای که آرزوی صاحبش این است:
«ذرهای از کلمات آقا، حتی یک ثانیه، روی زمین نماند.»
ادامه دارد....
✍️ فائزه سراجان
📸 فائزه سراجان
#روایت_جنگ
#جنگی_که_بود
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan
#بانوی_نقش_آفرین #بانوی_میدان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_اصفهان
@rabteasheghi⏪
🔸خانههای روشن
قسمت دوم: پرچمهای رنگی
تنها چیزی که از سوژه میدانیم، این است که در جنگ دوازدهروزه، سه تا شتر قربانی کرده. سه تا شتر! چه خبر است؟
با تأخیر میرسم به قرار. حوالی خیابان همدانیان. همینطور که دنبال نشانی کوچه و خانهی سوژه میگردیم دربارهی سوالهایی که میشود پرسید، حرف میزنیم. توی ذهنم این است که فوقش یک مصاحبهی نیمساعته در میآید. درِ خانهشان پرچم زدهاند چندتا. یکیش پرچم ایران است و باقی پرچمهای رنگی. هر سه تا زنگ را میزنم، چون نمیدانیم کدام طبقهاند. مرد جاافتادهای در پارکینگ را باز میکند. صورت گرد، موهای عقبرفته، عینک. متشخص، در حوالی ۵۰-۶۰ سالگی یا احتمالا کمی بیشتر. یک دیگ بزرگ با اسباب و وسایل غذاپزیهای بیرونبر توی پارکینگ است. در انتهای پارکینگ راه دارد به راهپله. راهنماییمان میکنند طبقهی دوم که هفتهشت پلهای میخورد. راهپله مفروش است و احتمالا برای همین از در پارکینگ برای رفتوآمد استفاده میکنند.
مهمانخانه حالوهوای جشن دارد. انگار که این طبقه مخصوص مهمانداری باشد. خانم حجت میآید و سلام و علیک صمیمانهای میکنیم. با مانتوشلوار و روسری آمده. کمی هم هولشده انگار. متوسطالقامه است و درمجموع معمولی. تیپش نه شبیه زنهای خانهدار است، نه مثل زنهای کارمند. میگوییم چون میخواهیم عکس هم بگیریم اگر میخواهد چادر سر کند. خونگرمی از همین سلام و احوال اولیه پیداست، آنقدری که خودم را آزاد میبینم که بروم توی آشپزخانه و زیر سماوری که روی گاز است را پایین بکشم. با فائزه متفقیم که فعلا چایی نمیخواهیم.
روبرو دو تا آویز به پرده زدهاند برای پیامبر. عکس بزرگی از امام و آقا هم روی میز وسطبهوسط گذاشتهاند. دو تا حباب شیشهای سبزرنگ هم دو طرف میز است که رویش اسم حضرت زهرا خوشنویسی شده است . صندلی را میگذاریم جلوی این تزئینات، طوری که فائزه از هر طرفی که بخواهد بتواند عکس بگیرد. خانم حجت چادر به سر برمیگردد و قوریِ چایی هم دستش است. برای من و فائزه میوه و شیرینی میآورد ولی میگوییم روی صندلی که تعبیه کردیم بنشیند و من هم مینشینم روی مبل روبرو. تاریخ و موضوع مصاحبه را گفتهام و میزی هم میآورم و گوشی را میگذارم جلوی خانم حجت تا صدا بهتر ضبط شود.
ادامه دارد...
✍️ نگین ربانی
📸 فائزه سراجان
#روایت_جنگ
#جنگی_که_بود
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rastaa_isfahan
#بانوی_نقش_آفرین #بانوی_میدان
#بانوان_فعال_جبهه_فرهنگی_اصفهان
@rabteasheghi⏪