eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
93 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
29.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید... 🔸 قدرت زنان در ظرفیت‌سازی داستان زنی‌که بحران را مدیریت کرد. 🎙 حجةالاسلام سید‌مهدی خضری 📺 برنامه تلویزیونی @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 💡باید ظرفیت جدیدی را پای کار بیاورید! 💫 در صفین، مالک‌اشتر باید می‌رفت و ظرفیت جدیدی را ملحق به لشکر امیرالمومنین می‌کرد... 🔗 حلقه‌های میانی مالک‌های اشتر هستند. 🎙 دکتر ساسان زارع 🔸 قسمت چهارم 🔻عهدواره استانی تبیین تا قیام؛ ۱۴۰۲/۰۲/۲۲ 📻 صوت کامل سخنرانی دکتر ساسان زارع @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... ⁉️ چطور ورق جنگ نرم بر می‌گردد؟! 💡حضرت آقا سال ۹۸، عزم یک انقلاب تعالی‌بخش در حوزه فرهنگی و اجتماعی کرده‌اند... 💫 در هر مقطعی از تاریخ، یک جریان تاریخ‌ساز خواهد شد... در این مقطع انقلاب تاریخ‌سازان حلقه‌های میانی هستند. 🎙 دکتر ساسان زارع 🔸 قسمت پنجم 🔻عهدواره استانی تبیین تا قیام؛ ۱۴۰۲/۰۲/۲۲ 📻 صوت کامل سخنرانی دکتر ساسان زارع @rabteasheghi
‼️ انگار قراره ما چادری‌ها جریمه بشیم، اَه. سمیرا این را می‌گوید و از چادرفروشی بیرون می‌آید. بیخِ گوشم غرغر می‌کند که بیا اینم مملکت اسلامی‌مون. انقدر چادر گرون شده که دو روز دیگه همه چادر را میذارن کنار. 💭 نفس عمیقی می‌کشم پیش خودم فکر می‌کنم که مگر می‌شود نور خدا خاموش شود، آن هم نوری که پیچیده در مشکیِ چادرِ خانم‌ها باشد. آرام می‌گویم: باید کاری بکنیم. 💬 چی‌کار کنی خواهر؟! پول چادر مشکی تک تک آدم ها را بدی یا نه بری به مسئولش بگی مثلا. کو گوش شنوا، بی‌خیال ساره! • نمی‌شه دست رو دست گذاشت باید برم جلو • دست بردار ساره، صدجا داری کار فرهنگی می‌کنی بس نیست برات؟! • اینم روش! • برو برو با ارتش یه نفره‌ات برو جلو موفق می‌شی! 💢 ارتش یک‌نفره را که می‌گوید وا می‌روم. سمیرا درست می‌گوید تا کی می‌خواهم خودم همه‌ی کارها را بکنم. باید تکثیر شوم. یاد خانم سکینه سبزیان می‌افتم که مجلس قرآنی توی سیستان راه انداخته بود کار را سپرده بود دست خودشان و رفته بود جای دیگر. ✨ نور می‌ریزد توی سرم و به ذهنم می‌اندازند که از همین جلسه‌های قرآن خانگی شروع کن. بسم الله را می‌گویم از محله‌ی خودمان شروع می‌کنم. با معلم قرآن حرف می‌زنم. طرح را می‌گویم که خانم‌ها ماهیانه مبلغی را پرداخت کنند نذر چادر مشکی. هر محله هر طور که می‌داند این پول را صرف خرید و هدیه یا حتی وام برای خرید چادر کند. پیشنهاد می‌دهم که چادری‌های محله را شناسایی کنند توی مسجد، توی بازار، مدرسه و هر جای دیگری و توی فضای مجازی با هم قرار مدار فرهنگی‌شان را محکم کنند. باورم نمی‌شود توی دو سه ماه گذشته هفت هشت تا محله پُر شود از نور خدا و خانم‌های چادریِ محل خودشان بیایند پای کار. و این قرار بشود اولِ کارشان برای نذر حجاب. بی‌آن‌که وقت زیادی از من گرفته شود یا از بقیه‌ی کارهایم بزنم. 🔆 پیش خودم فکر می‌کنم چقدر ظرفیت مردم و کاری که خودشان انجام بدهند برکت دارد. ✍🏻 م . محمدیان @rabteasheghi
💬 این‌جوری نمی‌شود...! این‌جوری که هر بار ما راه بیافتیم برویم توی یک مجموعه فرهنگی، یک سال، دوسال کار کنیم و بعد که خسته شدیم یا احساس کردیم جای دیگری به ما بیشتر نیاز دارند آن‌جا را رها کنیم و برویم. انگار که از اول هم کسی آن‌جا نبوده...! نه! اینجوری نمی‌شود...! 💢 کوثر نمی‌دانست این‌ها را که می‌گوید بیشتر از آن‌که بخواهد درد خودش را بگوید دارد توی دل من را خالی می‌کند. فکر‌ کردم راستی وقتی ما از مجموعه‌ای می‌رویم همین می‌شود که او می‌گوید؟ نه خانی رفته! نه خانی آمده؟! پس این همه تلاش و برنامه‌ریزی و دوندگی دود شد رفت هوا؟! 🔻گفتم: خب بضاعت ما همین‌قدر بود... دیگه چه کاری بود که می‌توانستیم و نکردیم؟! کوثر سری تکان داد. گفت: شاید کار اصلی اونی که ما انجام دادیم نبود...! آن روز نفهمیدم چه می‌گوید، راستش، کمی هم دلخور شدم. احساس کردم به‌عنوان مدیر مجموعه، کارهای ما را نمی‌بیند و دنبال بهانه است. دلم می‌خواست بدانم کار اصلی که باید می‌کردیم و نکردیم کدام است؟! باقی گروه‌های فرهنگی شهر را رصد کردم. همه شبیه هم، شبیه ما، با همان دست فرمان. عیب کار کجا بود را نفهمیدم. ☀️ کوثر چند روز مجموعه آفتابی نشد. روزی که من و یکی دو تا دیگر از مربی‌ها وسایل‌مان را جمع کرده بودیم تا به مجموعه دیگری برویم سر و کله‌اش پیدا شد. چشم‌هایش برق می‌زد. از تُن صدایش امید می‌بارید. سرمست و باانگیزه گفت: بمانی کار اصلی را کلید می‌زنیم. حرصم درآمد. ⁉️ وسایل توی دستم را گذاشتم زمین. پرسیدم: چطور؟! این کار اصلی چیه اصلا؟ گفت: میانداری می‌کنیم. خنده‌ام گرفت: چه کار می‌کنیم؟ به‌جای این‌که خودمان فقط مستقیم وارد میدان شویم، نیرو هم تربیت می‌کنیم. از همین بچه‌های مستعد محلی... نیروها که راه افتادند کنار می‌ایستیم... ❗️جا خوردم! گفتم: کار اصلی که می‌گفتی همین بود؟ آخه ما بلدیم نیرو تربیت کنیم؟ لبخندی گوشه لب‌هایش نشست. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. 💬 - همین که هر چی بلدی رو با یکی دیگه به اشتراک بذاری، خودش تربیته نیروئه دیگه؟ حالا شما چاشنی مطالعه و مباحثه رو هم اضافه کن. اینجوری وقتی رفتی جای پات اونجا هست. کار هم زمین نمی‌مونه. تعدادمونم زیاد می‌شه. این حرفش را قبول داشتم. اینجوری حلقه‌مان بزرگتر و تعدادمان بیشتر می‌شد. چیزی که همیشه دغدغه‌اش را داشتم. 🫖 فلاسک را برداشتم، چای که توی لیوان قد کشید دادم دستش. گفتم: آخه همش که این نیست. نیروی صفر کیلومتر برنامه می‌خواد، راهنما می‌خواد، راهبر می‌خواد. راحت لم داد روی صندلی، چایی‌اش را سر کشید. گفت: خب این دیگه هنر شماست. بچه تا بتونه رو پای خودش بایسته باید دستشو بگیری تاتی‌تاتی کنه. من و شما می‌شیم دستگیره. خوبه؟ چشم‌هایش خندید. گفتم حالا ما شدیم دستگیره؟ 🗓 یک سال گذشت و حالا که دارم جدی‌جدی از مجموعه می‌روم خیالم راحت است کسانی هستند که فانوس را از دست ما بگیرند و راه را ادامه بدهند... ✍ لیلا نیکخواه @rabteasheghi
🪑 روی صندلی جابه‌جا شد. عینکش را با انگشت روی بینی کمی بالاتر گذاشت و گفت: خب همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به اینجا دوستان! این بار دیگه باید برم. آخرِ همین ماه. این شما و این کانون. 💢 با این که قبلا هم روضه رفتنش را خوانده بود برایمان بغض چنگ انداخت به دل‌هایمان. حس می‌کردیم برود پشت‌مان خالی می‌شود. عادت کرده بودیم به بودنش. تازه داشت کانون‌مان توی شهر جا باز می‌کرد و شناخته می‌شد. تازه تشکیلاتش جاگیرشده بود. 💬 خانم صالحی ابروهایش را توی هم کشید و گفت: استااااد اینجا واجب‌تره به خدا. شما برید همه کلاس‌ها به هم می‌ریزه. پروژه‌ی کتاب زنان خانه‌دار و بقیه پروژه‌ها تکلیف‌شون چی میشه؟ پشت‌بندش ملیحه و آقای محسنی هم صداشان به ناله بلند شد. استاد هرچند تلخ لبخندی زد و گفت: بچه‌ها چرا این قدر هول کردید؟ 💡شما هر کدام‌تان یک سفیر هستید. شما ۵ سال پیش را یادتان نیست؟! من خودم بودم و خودم. می‌شد فقط بنشینم پشت میزم و مثل خیلی نویسنده‌ها تعداد کتاب‌هایم را بیشتر کنم. یا کارگاه‌های آن‌چنانی برگزار کنم. اما نویسنده انقلابی باید تکثیر می‌شد. این نظام آن قدر قصه و روایت داشت که باید از زبان جوان‌هایش تولید می‌شد و به نسل‌های بعدی می‌رسید. من از ۵ تا هنرجو شروع کردم. دستِ خالی و از کُنج یک حسینیه. با نوشتن خاطرات شهدا و تبدیل‌شان به کتاب. و حالا شماها هر کدام‌تان حسابی تمرین کرده‌اید کلی کتاب و تجربه دارید. باید هرکدام توی یک محله سرحلقه بشوید. باید این درخت ریشه‌هایش را همه جا بدواند. تا منشا اثر بشود. 💭 حرف‌های استاد به فکر وادارمان کرد. راست می‌گفت. همین سال گذشته بود که یک پروژه بزرگ شهری درباره زنان الگوی شهرمان پیشنهاد شده بود. چون نیروی کافی نداشتیم پروژه را قبول نکردیم. آقای ساغری دستی به ریش‌های مشکی‌اش کشید و گفت: یعنی دیگه به فکر تشکیلات کانون نویسندگی خودمان نباشیم؟ 🔻 استاد از پشت صندلی بلند شد و گفت: نه حامد جان. منافاتی ندارد. هم باید خودمان را تقویت کنیم و هم در نقاط مختلف شهر نیروسازی کنیم و این اصول را به‌شان یاد بدهیم. باید زیاد بشویم به وسعت کل شهر. اصلا الگویی بشویم برای شهرهای دیگر. این طوری پروژه‌های زیادی را می‌شود کلید زد. برای نوجوان... برای جوانان... حوزه پایداری... حوزه زنان... این قدر کار نکرده و روایت و رمان ننوشته هست که باید برسانیم به اهلش. حرف‌های استاد گرم بود و دلنشین. از فردای آن روز دیگر نگران رفتن استاد نبودیم. به فکر بزرگ شدن و تکثیر خودمان افتادیم. هرکدام یک محله را انتخاب کردیم وفراخوان کلاس‌های آموزش نویسندگی زدیم. 🌱 الان حس ما حس درختی است که از آن قلمه زده‌اند و نقاط مختلف شهر ریشه کرده است. ما داریم جوانه می‌زنیم... ✍ زینب جلوانی @rabteasheghi
🔻قصه از آن‌جایی شروع شد که می‌خواستم اوقات فراغت دخترم را غنی کنم اما خودم با فقر شدید فرهنگی رو به رو شدم! روزها باید چند ساعتی را در پشت درهای بسته به انتظار دخترم می‌نشستم و با جمع مادرانِ محکوم به انتظار، به گپ و گفت مشغول می‌شدم! اما حرف‌ها، اصلا حرف‌های درست و طیّبی نبود، از جنس حرف‌های خاله زنک! و این مرا خیلی اذیت می‌کرد! 💢 نمی‌توانستم با جمع همراه بشوم!! نمی‌توانستم با صحبت‌هایی که نه نفع دنیا داشتن و نه آخرت ارتباط بگیرم! به ظاهر در میان هیاهوی جمع بودم، اما در حقیقت تنها و بیگانه با آن مرام و مسلک‌ها شده بودم! 💬 یک روز موقع برگشت به خانه طبق روال با دخترم، فاطمه، در مورد کلاس و فعالیت‌هایشان مشغول گفتگو بودیم، البته گفتگویی که بیشتر فاطمه میدان‌دارش بود و من با سکوتم همراهی‌اش می‌کردم... در آن حین، فاطمه به یکباره سکوت کرد و پرسید: راستی مامان! شما اونجا چی‌کار می‌کنید؟ من که اتفاقا خیلی دلم می‌خواست برای کسی سفره دلم را باز کنم، با حزنی آشکار گفتم هیچی!!... فاطمه دوباره جواب من را سوال کرد و پرسید: هیچی؟چرا؟!!... نمی‌دانستم چه جوابی بدهم تا برای یک دختر هفت‌ساله قابل فهم و پذیرش باشد، کمی سکوت کردم و گفتم: آخه اونجا کاری ندارم که انجام بدم... 🗯 فاطمه خیلی محکم و جدی گفت: خب یه کاری پیدا کنید!! مگه شما نمی‌گفتین، اگه ما کاری نکنیم، شیطون وارد عمل میشه... نمیدانم چرا آن روز فاطمه مرا به کلام خودم رجوع داد و حرف را به اینجا رساند! ولی زدن این حرف، مرا حسابی به هم ریخت! راست می‌گفت باید کاری می‌کردم...! 📚 همان شب تصمیم گرفتم جلسه بعد با کتابی با موضوع تربیت دینی کودکان وارد مجموعه بشوم! البته بیشتر به صرف نیاز خودم! وقتی فاطمه وارد کلاس شد، من هم گوشه‌ای را انتخاب کرده و شروع به خواندن کتاب کردم! چند دقیقه بعد، یکی از مادران که بیشتر با هم ایاغ شده بودیم، از موضوع کتاب پرسید، من هم با اشتیاق تمام، از کتاب و مباحث تربیتی آن گفتم... کم‌کم حلقه‌ی ما بزرگ و بزرگتر شد و مادران بیشتری آمدند تا از کتاب و حرف‌هایش باخبر شوند و یک مباحثه پرشور و حالی، حول کتاب شکل گرفت و بعد از آن، با چند مادر دغدغه‌مند این جلسات ادامه پیدا کرد و این اولین جرقه‌ی شکل‌گیری پایگاه فرهنگی ما در محله شد! هسته مرکزی کار، با همان جمع ده نفره‌ی جلسات مباحثه‌مان شکل گرفت و امروز به یاری خدا و با همراهی پنجاه مادر دغدغه‌مند و فعال، پایگاه تربیتی ما به یکی از فعال‌ترین مراکز فرهنگی برای دختران نوجوان در شهر تبدیل شده است!!! 💭 امروز دوباره یاد آن خاطره افتادم! یاد حرف دخترم فاطمه؛ که میدان را نباید خالی کرد... اگر پیامبر (ص) اسوه‌ی حسنه ماست، پس ما هم بایستی پیام‌بری کنیم! باید چون طبیبی دوار برای درمان و مرهم گذاشتن بر دردهای به ظاهر لاعلاج، پیوسته در گردش باشیم! باید دست خدا بشویم، باید اهل مجاهده باشیم و بخواهیم که دین خدا را یاری کنیم تا نصرت و یاری خدا شامل حال‌مان بشود... ✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۱۰) تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۱۱﴾ وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۳﴾ و این آخری، همانی‌ست که شما دوستش می‌دارید... یاری خدا و فتح و گشایشی قریب! اما شامل حال کسانی‌ست که تومنون بالله و رسولش باشند و اهل مجاهده با اموال و أنفس... ❌ این یک اصل است که قاعد بر زمین، فاتح نخواهد شد... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
❗️یک فرقی با همه داشت. از بیرون که نگاهم به دکوراسیون غرفه‌ی غدیری‌شان افتاد چشمم را گرفت. جلوتر رفتم ایده‌هاشان نو و بافکر بود. اما یک جا داخل غرفه میخکوب شدم. چند دقیقه‌ای نگاهم روی دختران نوجوان داخل غرفه ماند‌. 🔻چند دختر نوجوان دور یک میز نشسته بودند و یک کاشی را با ظرافت رنگ می‌کردند. بقیه‌ی دخترهایی که وارد غرفه می‌شدند آن‌ها هم می‌ایستادند، خریدارانه هنرِ دست هم سن‌وسال‌هایشان را برانداز می‌کردند. بعد از دخترهای هنرمند می‌شنیدند که اگر دوست دارند این هنر را یاد بگیرند و هدیه تقدیم زائران اربعین کنند اسم‌شان را توی لیست بنویسند. دلم قنج رفت از این ابتکار.... از آن سردری که رویش نوشته بود پاتوق دخترانه... 💬 با مسئول غرفه‌شان صحبت کردم. فهمیدم نیت‌شان فقط برپایی غرفه در ایام غدیر برای دختر نوجوان نبوده! خواستند ظرفیت دختران نوجوان اطراف‌شان را فعال کنند. ساعت‌ها با دخترها جلسه داشتند. فکر و حرف‌شان را شنیده‌اند. حالا قرار است این دختران نوجوان با دخترانی که این لیست‌ها را پر کرده‌اند ارتباط بگیرند و کار را ادامه دهند. کارشان بی‌نظیر بود یک جورهایی با همه جا فرق داشت. این که خواستند ظرفیتی به غیر از خودشان بیایند پای کار اهل بیت(علیهم‌السلام). ظرفیتی از جنس دخترِ نوجوان که اگر در مسیر درست قرار بگیرد با آن شور و نشاطی که دارد می‌تواند غوغا کند. 💫 کسی چه می‌داند شاید این دخترها به توان برسند و سالِ بعد عید غدیر به جای یک غرفه، چند ده تا پاتوق دخترانه، شهر را پر کند. ✍ م . محمدیان @rabteasheghi
💫 نمونه‌‌ی کوچکی از فعال کردن ظرفیت‌های مردمی در ماه محرم 💡 انتخاب با ماست...! می‌توانیم فقط خودمان در میدان باشیم یا می‌توانیم دیگران را هم وارد میدان کنیم... @rabteasheghi
🗓 زن نگاهی به تقویم انداخت. چهارشنبه تاسوعا بود. تا قبل از کرونا، تاسوعا را مثل عاشورا می‌گذراندند؛ توی یکی از شلوغ‌ترین و معروف‌ترین روضه‌های شهر. کرونا که آمد خانه‌نشینی، سنگینی غم محرم را چند برابر کرد. زن نمی توانست فکر کند تاسوعا بیاید و او بنشیند توی خانه و روضه دانلودی گوش کند. 🚩 تصمیم گرفتند روضه خانگی راه بیندازند. ۱۰، ۱۵ نفره ... خانواده خودش و همسرش. با رعایت همه پروتکل‌های بهداشتیِ خسته‌کننده و عذاب‌آور آن زمان. ✨ ۳ سال از آن روزها گذشت و زن همچنان دلش می‌خواست تاسوعا را خانوادگی بگذراند. مخصوصا که با این کار توانسته بود به بهانه دورهمی، پای دو سه تا از دختر پسرهای فامیل را هم به روضه باز کند و اشک‌شان را وقت حسین حسین گفتن ببیند. 💢 مرد ماموریت بود. کار امام حسین (علیه‌السلام) روی زمین نمی‌ماند ولی دست‌تنها با دو تا بچه کوچک هم سخت می‌شد. 📱 گروه خانوادگی را چک کرد. خواهرش پرسیده بود امسال هم تاسوعا برنامه داری؟ جواب داد علی‌آقا ماموریته. نمی‌دونم می‌تونم یا نه... تیک پیام هنوز نخورده بود که یکی جواب داد علی نیست ما که هستیم. برادر کوچکتر همسرش بود. لبخند محوی گوشه لبش نشست. برادر همسرش، یکی از همان‌هایی بود که اولش روضه را به چشم دورهمی خانوادگی می‌دید و اتفاقا با نوحه‌خوانی و سینه‌زنی هم میانه‌ای نداشت ولی برای پذیرایی و پهن کردن سفره‌ی نذری، مردانه مایه می‌گذاشت. پیام بعدی را خواهرش فرستاد. همه کارها رو خودت نکن، بذار ما هم یه ثوابی ببریم. 💭 فکر‌ کرد بد هم نمی‌گوید. حالا که دست تنهاست و بقیه هم بدشان نمی‌آید کمک کنند استفاده کند. دست‌تنها؟! یعنی سال بعد اگر مرد بود کمک نمی‌گرفت؟! نمی‌توانست اسمش را بگذارد زحمت ندادن و روی پای خود ایستادن. تنهاخوری در مرام عاشقان امام حسین (علیه‌السلام) نیست. نیت کرد از این به بعد روضه را خانوادگی راه بیندازد. اصلا بشود هیئت خانوادگی، شاید کار آن‌طور که دلش می‌خواست پیش نمی‌رفت‌. شاید جاهایی لنگ می‌زد و باید بیشتر از وقت‌هایی که خودشان دو تایی کار را پیش می‌بردند حرص می‌خورد، عوضش دل چند نفر بیشتر، برای روضه اباعبدلله جوش می‌زد. دست چند نفر بیشتر پرچم عزای حسین را لمس می‌کرد. چند نفر بیشتر مهمان سفره عشق و دلدادگی می‌شدند.‌چند نفر بیشتر عاقبت بخیر می‌شدند. عاقبت به حسین (علیه‌السلام) می‌شدند. زیر این سایه، در پهنه این کشتی، همه جا می‌شوند. ☎️ تلفن را برداشت زنگ زد به یکی دو تا خانم‌های فامیل، می‌دانست به‌خاطر شرایط بارداری و بچه‌های کوچک امکان شرکت در جلسات شلوغ را ندارند. دعوتشان را که گرفت بسته‌بندی مشکل‌گشاهای روضه را هم سپرد بهشان. اینجوری حتما می‌آمدند. ☕️ تصمیم گرفت مثل سال‌های قبل چای روضه را توی لیوان یکبار مصرف نریزد زحمتش دوبرابر می‌شد اما می‌توانست پای یکی دو تا از جوان‌های حامی محیط زیست فامیل را به روضه باز کند. زنگ زد و خرید لیوان روضه را داد دستشان. 🏴 نبودِ همسرش را بهانه کرد تا نصب بیرق‌ها و کتیبه‌ها را بر عهده برادر دهه‌هشتادی و رفقایش بگذارد. نهار روضه را هم سه‌تایی پختند. سه تا مادر. خودش، مادرش، مادر همسرش. 🌙 هلال محرم امسال که طلوع کرد زن انگار مزه روضه سال قبل کامش را شیرین کرده باشد؛ تصمیم گرفت به‌جای یک روز، چند روز روضه بگیرد. به نیت عاقبت به حسینی همه... ✍ لیلا نیکخواه @rabteasheghi
🔻وسط جمع کردن بشقاب‌ها و شستن استکان‌های روضه با هم گپ هم می‌زدیم. داشتیم دنبال یک راهکار عملی می‌گشتیم. من و زهرا با هم وارد حوزه شدیم و حالا ترم‌های آخرمان است. همیشه توی روضه‌های اول ماه خانه‌ی مادر زهرا، بین صدای چیلیک و چیلیک استکان‌ها گره‌های ذهنی‌مان را باز می‌کنیم. 🎙 آن روز هم خانم شجاعی یکی از اساتیدمان  را دعوت کرده بودیم و حرف‌هایش ذهن‌مان را درگیر کرده بود. "می‌گفت توی روضه محله‌شان یکی از خانم‌های بدون روسری گوشه‌ای نشسته بود. داشت معضل می‌شد حضورش که رفتیم و گفتیم بیا کمک‌مان چایی پخش کن. خوشحال شد. گفت منم می‌تونم خادم بشم؟ چادر نیاوردما. گفتیم موهاتو بپوشونی کافیه. حالا بدون آرایش و بدون اینکه موهاش بیرون از روسریش باشه، هرشب میاد کمک‌مون. باید بذر بپاشید و دونه دونه محب اهل‌بیت (سلام‌الله‌علیهم) را بیشتر کنید. باید هر کسی رو به یک شکلی براش مسائل را تبیین کنید." ❓زهرا استکان کف‌مال‌شده را گذاشت توی سینک و گفت : "مهدیه به نظرت چی کار می‌شه کرد؟ یعنی من و تو برای این جهاد تبیینی که خانم شجاعی می‌گفت چی کار می‌تونیم بکنیم؟" 💬 استکان آخری راهم شستم و گذاشتم توی آب‌چکان و گفتم : خب باید فکر کنیم و از چندنفر مشورت بگیریم. به نظرم باید به یک کار فراگیرتر از خودمون دونفر فکر کنیم. این فراگیر بودن و گستردگی کار حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. باخیلی‌ها مشورت کردم. حرف‌ها و ایده‌ها خوب بودند، اما عمدتا محدود می‌شدند به یک محله یا یک کانون. باید به یک راه جدید فکر می‌کردیم... ───── ❁ - ❁ ───── 💭 امروز جلسه هم‌اندیشی‌مان بود. هرکدام‌مان توی محله و مجتمع‌هامان جلسات دورهمی زنانه راه انداخته‌ایم. زهرا برای دخترها کلاس طراحی گذاشته و ریزریز دارد شبهات‌شان را جواب می‌دهد. معصومه و خانم مقدم توی مجتمع‌هایشان قرض‌الحسنه راه انداخته‌اند و کنارش برای زن‌ها مسائل روز را بحث می‌کنند. مهناز و مائده هم با زن‌های محله‌شان بسته‌های معیشتی درست می‌کنند و جهاز و سیسمونی جور می‌کنند. خانم حقیقی موکب غدیرشان را با کمک دختر نوجوان‌های محل‌شان چرخانده بود. خانم سعادت هم زن‌های خانه‌دار را سرخط کرده بود برای روضه‌های هفتگی... 💫 جهاد تبیین‌مان با مدل‌های مختلف توی نقطه‌های مختلف شهر ریشه دوانده بود. هر کدام از ما طلبه‌ها داشتیم یک گوشه شهر بسته به توان و ظرفیت اطرافیان‌مان یک کار تبیینی می‌کردیم. بهانه‌ای تراشیده بودیم تا سنگ صبور بشویم، قابل اعتماد بشویم و بعدش دل‌های آماده‌شان را همراه کنیم. 🏴 شک ندارم همه‌اش از برکت روضه‌های امام حسین (علیه‌السلام) بوده و هست. ✍ زینب جلوانی @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 💫 روایت پیشرانی ننه کلثوم در میزبانی از زائران امام رضا (علیه‌السلام) 🌟 در طول تاریخ، در عرصه‌های مختلف، اقشار مختلف زنان با تنوع سن، سطح اجتماعی، قومیت و... نشان داده‌اند که می‌توانند رهبران نهضت‌های اجتماعی باشند و با به میدان آمدن، جامعه‌ای را به حرکت درآورند. ✨ ننه کلثوم یکی از این بانوان است؛ بانوی اهل روستای بام از توابع خراسان شمالی، که سال‌هاست تمام روستا را برای میزبانی از زائران امام رضا (علیه‌السلام) بسیج کرده است. @rabteasheghi
🚩 اِلـــــــــیٰ اَصـــــــحٰــابِ الْحُـــــسَـــیــــن (علیه‌السلام) 🔻 یکی از رویدادهای بزرگ شهر اصفهان، پیاده‌روی جاماندگان اربعین به سمت گلستان شهدا است که در نوع خود دارای الگوی متفاوت شده است. آری در این حرکت ‌همه نهادها و ارگان‌ها مشارکت دارند ولی از جنس تسهیل‌گری، مانع‌زدایی و پشتیبانی. 💫 و این مردم‌اند که تعزیه‌گردان اصلی صحنه میدان هستند و با هر سلیقه و تنوعی، سعی در کنشگری و ظرفیت‌سازی دارند. امسال نیز بحمدلله این حرکت مردمی با استقبال بسیار زیاد روبرو شد و آنچه که ملاحظه می‌فرمایید گوشه‌هایی از اتفاقات و تعزیه‌گردانی‌های مردمی در این رویداد است. @rabteasheghi
📿 نمازم را که توی مسجد محله‌مان خواندم، چادرم را عوض کردم و رفتم سمت در. آخر شبستان زهراسادات را دیدم که توی حلقه‌ی دخترهای نوجوان نشسته و دارد برایشان یک رمان نوجوان را با آب و تاب توضیح می‌دهد و قسمت‌هایی از کتاب را برایشان می‌خواند. همان جا بود که ایده "قبیله"ها توی ذهنم جرقه زد. 💫 فردای آن روز توی جلسه پایگاه بسیج‌مان خانم احمدی و فاتحی و موسوی را کنار کشیدم و ایده‌ام را با جزئیات برای هر کدام‌شان گفتم. همه‌شان استقبال کردند. قرار شد قبیله کتابخوان‌ها را توی فضای ایتا راه بیندازیم و هر کدام‌مان سرگروه یک قبیله بشویم. 🌱 اول با گروه نوجوان، خانه‌دار و معلم‌ها شروع کردیم. با روزی ۱۰ صفحه. هرکس کتاب خوبی می‌خواند با تعداد صفحه‌ای که می‌خواند اعلام می‌کرد. توضیح مختصری از محتوا و نویسنده کتاب می‌نوشت و بقیه را ترغیب به خواندن آن کتاب می‌کرد. 🌿 قبیله‌ها هر ماه نشر پیدا می‌کرد به محله‌ها و گروه مخاطب‌های جدید. مثل قارچ قبیله جدید تولید می‌شد و به جمع کتاب‌خوان‌ها اضافه می‌شد. ✨ قند توی دلم آب شد. حتی چند قبیله‌ی کتابخوان از بین آقایان پیدا کردیم. چی بهتر از این؟ کتاب و کتاب‌خوانی را به همین راحتی بین قشرهای مختلف ترویج داده بودیم. 🔻 کار که ریشه دواند، یک تیم مرکزی تشکیل دادیم برای حل مشکلات قبیله‌ها. قرار شد تسهیل‌گر مشکلات قبیله‌ها بشویم. برایشان از انتشاراتی‌ها تخفیف‌های خوب گرفتیم. با کتابخانه مرکزی شهرمان تفاهم‌نامه‌ای امضا کردیم تا رئیس قبیله‌ها بدون کاغذ بازی‌های اداری بتوانند تا ۱۰ جلد کتاب برای هر بار امانت بگیرند و بین اعضاشان توزیع کنند. برای قبیله‌هایی که مایل به برگزاری جلسات حضوری یا اردو بودند مکان مناسب فراهم کردیم. و... حالا قبیله کتابخوان‌ها حسابی در محله‌های شهرمان ریشه دوانده‌اند. عطر خوش کتابخوان‌ها مشامم را پرکرده وعزمم را برای ادامه‌ی راه جزم کرده. توی این مسیر مشکلات و سختی کم نبود اما لذت به بار نشستن تلاش‌هامان همه سختی‌ها را برایمان آسان کرد. ✍ زینب جلوانی 📌 برداشت داستان‌گونه از حرکت مردمی قبیله‌ی کتاب‌خوان‌های فارس @rabteasheghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید... 💫 روایت مجاهدت روایتی متفاوت از تجربه فعالان و کنشگران مردمی جمعیت 🎙 سرکار خانم زینب عاشری؛ مواسات مادرانه البرز @asayepiri @rabteasheghi
✨ عمه‌ی مادرم هرسال نیمه شعبان در خانه جشن می‌گیرند، جشنی که توی فامیل معروف است به مخلصانه بودنش. انقدر عمه‌جان با اخلاص و عشق این مراسم را برگزار می‌کنند که خیلی‌ها حتی به نیت حاجت گرفتن می‌آیند مجلس‌شان و هیچ‌وقت هم کارشان در مهمان‌داری لنگ نمی‌ماند. امسال از دو ماه قبل زنگ زدند به مادرم، دعوتمان کردند و گفتند: بگو دخترت بیاد برامون حرف بزنه. 🗓 قبلا هم چند سال پیش، در جشن نیمه شعبان‌شان کتاب معرفی کرده بودم، ولی صحبت کردن در مراسم‌های خانگیِ زنانه اصلا در تخصصم نبوده و نیست. روز نیمه شعبان هم می‌خواستم نروم و دقیقه آخر قانع شدم به رفتن و اصلا حرفی توی ذهنم نبود. می‌خواستم وقتی رسیدیم از دست عمه‌جان قایم بشوم و کلا از یادشان برود چنین پیشنهادی داده بودند. عمه‌جان اما زرنگ‌تر از من بودند. تا رسیدیم، دستم را گرفتند و مرا نشاندند روی مبل، کنار خانم مولودی‌خوان. با همان صراحت لهجه‌ی بامزه‌شان گفتند: تو آقای مجلسی! بعد از مولودی حرف بزن برامون. 💢 تمام وقتی که مولودی‌خوانِ روشندل مجلس، روی صفحات بریل دست می‌کشید و مدح امام زمان (عج) می‌خواند، من درمانده بودم که چه بگویم و وقتی میکروفون به دستم رسید، خدا به دلم انداخت از بنی‌اسرائیل شروع کنم؛ از برخورد بنی‌اسرائیل با منجی و رفتار منفعلانه و تنبلی و سستی نشان دادن در زمان عمل، در پیچ مهم تاریخ که باعث شد مهر ذلت بر پیشانی‌شان بخورد. از بنی‌اسرائیل رسیدم به همین جامعه‌ی الان‌مان و این که الان وقت سستی و ناامیدی نیست، وقت یک گوشه نشستن و به دعا بسنده کردن هم نیست؛ و این که فرموده‌اند برترین اعمال انتظار فرج است، منظور از انتظار ناامید نشدن و تلاش کردن است نه معطل شدن. 👥 مخاطبانم بیشتر خانم‌های میانسال و خانه‌دار بودند، مشتاقانه گوش می‌دادند و در چشمان‌شان این سوال می‌درخشید که: من باید چکار کنم؟ من جوابی برای این سوال نداشتم. تنها پیشنهادم (غیر از یک دعوت ریز و غیرمستقیم به مشارکت در انتخابات) این بود که هرکس باتوجه به موقعیت و توانمندی‌های خودش کنشگر باشد؛ همین. 🔻 بعد از من، یکی از خانم‌ها گفت من چند کلمه حرف دارم. شروعش از پلاستیک بود، پلاستیک‌هایی که ما با سرمستی و بی‌خیالی مصرف می‌کنیم و دور می‌اندازیم به امید این که بازیافت شوند، اما فقط در طبیعت رها می‌شوند، در گلوی ماهی‌ها گیر می‌کنند و دور پای پرندگان می‌پیچند. شیرابه‌هایی که از زباله‌های ما رها می‌شوند و به سفره‌های آب زیرزمینی و منابع آب راه می‌یابند، خاک را نابود می‌کنند و کوه‌هایی می‌سازند که جای کوه‌های واقعی را می‌گیرد. گفت که چند سال است تولید پسماند را در خانه‌شان به حداقل رسانده، بجای پلاستیک از کیسه و سفره‌ی پارچه‌ای استفاده می‌کند، دور ظروف یکبار مصرف را خط کشیده، زباله‌های تر را (مانند پوست میوه) می‌خشکاند و برای خوراک دام به دامداری‌ها می‌دهد، از تفاله‌ی چایِ خشکیده به عنوان کود گلدان استفاده می‌کند و خلاصه، ماهی یک بار لازم است زباله بیرون در بگذارد، هم حجم پسماندش کم است هم آلایندگی‌اش. و فقط این نیست، چند سال است که یک گروه تشکیل داده و در فضای مجازی و حقیقی، مردم را تشویق می‌کند به زندگیِ بدون پسماند. 💬 خانم‌ها سوال می‌پرسیدند و راهکار می‌خواستند برای هرنوع زباله، حتی بعضی پیشنهاد هم می‌دادند. مثلا خاله‌ام گفت استخوان و پسماند مرغ را فریز می‌کند و وقتی می‌روند مسافرت، می‌دهند به چوپان‌هایی که بین راه می‌بینند تا برای غذای سگ نگهبان گله استفاده شود. مادربزرگم گفتند پوست بادام و گردو را جمع می‌کنند و به نانوایی‌هایی می‌دهند که تنور آتشی دارند، به عنوان سوخت تنور به درد می‌خورد. 💭 داشتم با خودم فکر می‌کردم برای بعضی از ما مذهبی‌ها، کارهای این‌چنینی با عنوان حفاظت از محیط زیست در اولویت آخر هم نیست. انگار از میان تمام مشکلات کشور، چسبیده‌ایم به مسائل فرهنگی و سیاسی و گاه اقتصادی، حواسمان نیست که تمدن نوین اسلامی، خاک و آب و هوای سالم می‌خواهد و خدا آبادیِ زمین را از ما خواسته است. و اتفاقا بعد از مهمانی، با آن خانم درباره فعالیت‌هایش صحبت می‌کردیم و با این که چندان مذهبی نبود، می‌گفت مذهبی‌ها در این زمینه هم توصیه‌پذیرترند. می‌گفت وقتی به مساجد می‌رود تا مردم را در این باره آگاه کند، با دقت‌تر به او گوش می‌دهند و عمل می‌کنند. می‌گفت برای صحبت در مهمانی امروز، سری به رساله حقوق امام سجاد (علیه‌السلام) زده و از مطالبی که درباره حقوق گیاهان و جانوران در آن گفته شده، شگفت‌زده است. 💫 حالا بانوان خانه‌دار یک راه خوب برای کنشگری و تاثیر پیدا کرده بودند. می‌توانستند نگهبان آب و خاکِ سرزمین‌شان باشند، و دیگران را هم به این جهاد فرابخوانند، به این قدم کوچک در هموار کردن راه ظهور. ✍ ش . شیردشت‌زاده @rabteasheghi
37.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید... 📖✨ هر خانه یک جلسه خانگی قرآن 🎙 روایت خانم اکبرزاده؛ از روستای خفر استان فارس 📌 جشنواره ملی جم‌آران @jam_aran_festival jam-aran-festival.ir @rabteasheghi