فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در جستجوی امام زمان هستی ...
او را در میان سربازانش بجوی ...💔
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
و در تاریخ بنويسيد مقاومت در حالی که خون
فرماندهانش ریخته میشد ادامه داشت..! 🖤🇱🇧
و سَيَعلَمُ الّذينَ ظَلَموا أي مُنقَلَبِ يَنقَلِبون...✌️🧡
نمیدانماینچهآزمایشبزرگیاستکهدرسختترین
شرایطداغداربهترینمبارزاندورانمیشویم.💔🥲
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان به چه کار آید؛ اگر تو را در کنار خود نداشته باشم!؟!
باب دلمی:)) 🫶❤
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال اون کسی که درک کرد بزرگترین گمشده زندگیش #امام_زمانه...
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
#استوری📱
و چگونه از جان نگذرد
آن کس که میداند جان،
بهای دیدار است
#حاج_مهدی_رسولی
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
21.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و کسانی که عاقبت بخیر شدند..(:
ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه آدم از زندگی چی میخواد...
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا ایران آژیر خطر نداره؟؟؟
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
قـــول دادم بِشـَوم حبسِ ابد در دلِ تو؛
حکمِ زندانِ مرا دست نزن، خواهم مُرد(( :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وطن🇮🇷❤️
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مولا علی(ع)...
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☜︎︎︎ اِسمَعّ اَیهاالصِهیون☝️
☜︎︎︎ اِفهَمّ اَیهاالخِنزیر 🐷
🔥بِسّگِهارِآمریکاهشدارمیدهیم
تصوّرِ نابودیِ مقاومت را از ذهنهای پوسیدهتان بیرون کنید؛
مقاومت
درگوشتُ،پوستُ،استخوانِ
این ملّت🇮🇷 جای گرفته !!
نبودتون
چقدراحساسمیشهحاجآقا 🥲❤️🩹
#وعدهصادق۳ ✌️
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
میگه که
خدایا کارهای مهمو رو به دست ِمن و به اسم ِدیگران انجام بده:)
اولش نگاه میکنی یکم زور داره ، که تو یه کار خوبی بکنی ، ولی به اسم یکی دیگه تموم شه
ولی وقتی عملی بشه . .
تو یه کاری بکنی یا یه چیزی پخش کنی ؛
به اسم یکی دیگه ثبت شد ، اونوقت ِکه کِیف میکنی
میگی نگاه کن ، اسم من پای این نیست ، اینطوریه که میشه گمنام بمونی:)
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
سربازان ِ امام زمان -ارواحنافداه-
از هیچ چیز جز گناهان ِ خویش نمیترسند .
- شهید آوینی .
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتاول
میان تـٰاریڪی
تورا صدا ڪردم
سڪوت بود و نسیم
ڪه پرده را می برد
در آسمان ملول
ستـٰاره ای می سوخت
ستـٰاره ای می رفت
تورا صدا ڪردم
تورا صدا ڪردم
به قاب عکس پدرم خیره میشوم صورت کشیده و گندمی و چشمان قهوه ای رنگش باعث میشود اشک در چشمانم حلقه بزند!
ابهتش از پشت این قاب عکس هم پیداست
با صدای لرزانی رو به پدرم می گویم:
بابا چرا تنهامون گذاشتی؟
میدونم برای دفاع از حرم حضرت زینب رفتی میدونم برای دفاع از ناموس رفتی
اما پس من چی بابا؟
از وقتی که رفتی تنها شدم دیگه اون دختر شاد و سرحالی که بودم نیستم همونی که تا صدای زنگ آیفون بلند میشد با ذوق به سمت در میرفت تا شاید باباشو ببینه بابا جون یادته قبل از اینکه بری بهم قول دادی برگردی؟
اما از اون روزا خیلی گذشته بدقول نبودی که..
این روزها دلم هوای تو رو کرده!
دلم خیلی برات تنگ شده..
با صدای مادرم اشک چشمانم را پاک میکنم
+توکه هنوز آماده نشدی؟
پاشو دختر الان مهمونا میرسن
لبخند تلخی میزنم
و سرم را به نشانه تایید تکان میدهم مادرم از اتاق بیرون میرود
پیراهن بلند یاسی به همراه یک روسری همرنگش و شلوار کتان مشکی از داخل کمد برمیدارم
روسری ام را به صورت لبنانی مانند میبندم
در آیینه به خودم نگاهی می اندازم
لبخند کش داری میزنم و از اتاق خارج میشوم.!
مادرم با دیدن من لبخندی از سر رضایت میزند
+سعی کن یکم با خانواده دایی حسینت گرم تر برخورد کنی!
با آمدن اسم خانواده دایی اخم هایم در هم گره می خورد
شاید بهتر است به حرف مادرم گوش بکنم اما چطور عروس خطاب کردن های زندایی زهره را تحمل بکنم؟
+نگفتم اَخم کن گفتم یکم مهربون تر
با حرف مادرم لبخند جای اَخمم را میگیرد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود
به سمت آیفون پاتند میکنم
_کیه؟
با صدای مبینا ذوق زده دکمه آیفون را میفشارم.
به همراه مادرم جلوی در برای استقبال از آنها میایستیم
اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده
صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت
بعد از...
نویسنده:سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتدوم
اول دایی محمد را میبنم پیراهن کرمی رنگی تن کرده صورت دلنشین دایی محمد مرا یاد پدرم می انداخت
بعد از دایی،زندایی عاطفه را میبینم به او چشم میدوزم چشمان عسلی رنگش و لب های خوش رنگ و نازکش باعث زیبایی چهره اش
شده!!
بعد از دایی و زندایی مبینا و ماهان را میبینم
از دیدن مبینا ذوق زده نگاهش میکنم
مبینا به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد.
از او جدا میشوم.
او دقیقا شبیه مادرش بود چشمان عسلی و لب های نازک خوش رنگی که جلب توجه میکرد
+سلام ریحانه جونم
با لبخند جواب مبینا را میدهم.
ماهان چند سرفه میکند و به ما نزدیک میشود
آهسته سلام میکنم اوهم با همان شیطنت همیشگی اَش جوابم را میدهد.
چشمان ماهان مشکی و درشت کمی هم چهره ی دایی در چهره ی او دیده میشد
ماهان یک سالی از من بزرگتر بود و 20سال داشت
بعد از مهمان ها به همراه مادرم وارد خانه میشویم.
روی مبل کنار مبینا می نشینم.
مبینا سقلمه ای به پهلویم میزند.
+از آقا داماد چه خبر؟
_آقا داماد کیه؟
+خودتو به اون راه نزن توکه میدونی کی رو میگم
و بعد چشمکی برایم میزند
با حالت اعتراض آمیزی می گویم:
_مبینا!
مبینا لبخندی تحویلم میدهد
+باشه،باشه ببخشید
با صدای زنگ آیفون رنگ صورتم میپرد
مبینا دستم را میگیرد
+ریحانه خوبی؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
مادرم به سمت آیفون میرود و در را باز میکند.
با خوشحالی به سمت ما برمی گردد و می گوید:
داداش حسین اینان..!
سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم
به سمت آشپزخانه میروم
پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم
انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد...
نویسنده: سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسوم
پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم
انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد
خم میشوم تا شیشه ها را جمع بکنم
که یکی از شیشه ها در دستم فرو میرودو فریادم
بلند میشود
صدای یازهرای مادرم به گوش میرسد.
به دستم خیره میشوم بدجور بریده و خونش هم بند نمی آید!
مادرم خودش را به من میرساند و بعد مبینا و زندایی عاطفه
مادرم با دیدن من هول میشود اما هنوز متوجه دستم نشده
+ریحانه جان سالمی؟
قبل از اینکه پاسخی بدهم احسان وارد آشپزخانه میشود.
با دیدن احسان از خجالت سرم را پایین می اندازم
احسان پسرِ، دایی بزرگِ من ،دایی حسین است
چندباری غیر مستقیم قصد خواستگاری از من را داشته اما هربار با بهانه های مختلف او را رد میکردم
آدم خوب و سربه زیری است اما هیچ گاه نمی توانم او را به عنوان یک همسر ببینم
آرام سلام میدهم
احسان هم مانند من جواب میدهد
مبینا با دیدن دستم یا حسینی می گوید و به من نزدیک تر می شود
مادرم رنگش همانند گچ سفید شده نمی تواند حرفی بزند اشکی از چشمانش سر می خورد و روی دستانش می افتد.
زندایی عاطفه به همراه زندایی زهره شیشه ها را جمع می کنند
زندایی زهره روبه احسان می گوید:
پسرم ریحانه رو ببر دکتر احتمالا دستش بخیه بخواد
مادرم رو به زندایی می گوید:
پس منم میرم
+نه مرضیه جان شما حالت خوب نیس احسان میبرتش دیگه.
احسان سری تکان میدهد
ماهان که تا حالا یک گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد نزدیکتر می آید
+نه بابا نگران نباشید این ریحانه تا ما رو نکشه ول کن نیس که..
همیشه شوخ طبعی اش را در هر موقعیتی دارد
محسن(برادر بزرگتر احسان) رو به ماهان میکند و می گوید:خدانکنه چیزیش بشه واگرنه این احسان دق میکنه
نویسنده: سرکارخانممرادی
#رمان
#بهارعاشقی
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بااینکهنفهمیدمچیگفتی
ولیدمتگرمحاجی😂🦦
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
.بالدّم الحسيني
نحفظ نهجَ الخُميني..
_داداش جهاد مغنیه_
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
به خودتان مراجعه کنید ، اگر هنوز در
دلتان به حضرتزهرا ' س محبت دارید
بدانید که از چشم خدا نیفتادهاید . .
| استاد فاطمینیا ره |
#سلام_بَـــر_شُهَدآ
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓
@rafighshahidam313
┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
-
بعضیام هستن که مث حمله ی
اسرائیلن ؛
آخه هیشکی متوجهشون نشد .🦦
-