eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
86 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
بارالهـا؛🤲🏻😔 یاریمان دہ ، که چون آنان باشیم .. آنان که خوب بودند نه برای یک هـفته!! بلکه برای یک تاریخ ... 🌷سلام ، روزتون شهـدایـی🌷 🍂پنج شنبه که میشود. ثانیـه هایمـان 🍂سخت بوی دلتنگي میدهد 🕊️یادشهداباذکر صلوات💫 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۱۰ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... چند روز قبل از عملیات «بصرالحریر» به اتفاق سیدابراهیم و تعدادی از فرماندهان رفتیم شناسایی. برای این که دشمن حساس نشود، این کار را دو مرحله انجام دادیم. ماشین ها را چند کیلومتر عقب تر گذاشتیم و پیاده راه افتادیم🚶‍♂. فصل بهار بود🌸 ، هوا بسیار مطبوع و دشت، سرسبز و دل انگیز، ما از حاشیه جاده حرکت می کردیم؛ جاده ای که منتهی می شد به شهرک «ازرع» در استان «درعا». کنار جاده پر بود از بوته هایی با خارهای تودی شکل و کره ای🌱🌳. این خارها روی ساقه هایی که از وسط بوته درآمده، قرار داشت. وقتی زیر آن ها می زدی، تمام لاخه های خارهای کره ای جدا می شد و در هوا دور می خورد😋. کوچک تر که بودیم، این کار را با فوت انجام می دادیم. دیدن لاخه های معلق و چرخان روز هوا لذت بخش است. در حال حرکت با پوتین زیر چهار پنج تا از این بوته ها زدم، خیلی کیف می داد. به سید ابراهیم گفتم: «سید! چه حالی میده اینها رو می زنی، کنده میشه، میره به آسمون😁.» سید ابراهیم یک نگاه نگاهی به من کرد. وقتی دید میخواهم این کار را ادامه بدهم، خیلی آرام، طوری که بقیه متوجه نشوند، گوشه ی لباسم را گرفت، یواش کشیدم کنار و گفت: «ابوعلی جان! قربونت بشم! اینها هم موجود زنده ان. همین کارا رو می کنی شهادتت عقب می افته دیگه؛ نکن🙃!» وا رفتم. او تا کجاها را می دید. بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب، شب آغاز عملیات بصرالحریر انتخاب شد. با گردان ها عازم پادگانی متعلق به جیش السوری شدیم. آنجا نقطه رهایی بود. یک ساعت به مغرب رسیدیم. تا بچه ها جمع و جور شدند، اذان شد📿. با توجه به حساسیت عملیات و قصد نفوذ به عمق ۲۰ کیلومتری خاک دشمن، سید ابراهیم گفت: «دنبال یه راننده حرفه ای و دل و جیگردار بگرد، ماشین رو تحویلش بده. کسی که بتونه بعد از شکستن خط، با سرعت زیر دید و تیر دشمن، محموله ی مهمات و آذوقه رو برسونه به بچه ها👌🏻.» با کمی پرس و جو، «سید حسن حسینی» را پیدا کردم. گفتند در مشهد پراید دارد و دست فرمانش خوب است. همان جا در نقطه رهایی، یک تست دنده کشی و دست فرمان از او گرفتم. عالی بود. با اصرار ماشین رو تحویلش دادم. زیر بار نمی رفت. وقتی گفتم دستور فرمانده است، زبانش قفل شد🔒 و با اکراه تحویل گرفت😩. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد و گفت: «ابوعلی! ماشین رو تحویل یکی دیگه بده.» گفتم: «سید حسن! دبه درنیار دیگه😐، قضیه رو با هم بستیم، الان هم سرمون شلوغه و می خوایم عملیات رو شروع کنیم، برو بذار به کارمون برسیم.» طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود . طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود . معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 . پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد . حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد . حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 . دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد .
در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد. بهانه های مختلفی آورد. قبول نکردم. بهش گفتم: «سید جان! شما با بچه های دیگه، بعدا میاین پیش ما.» گفت: «نه! می خوام خط شکن باشم.» چهره اش خوب در خاطرم هست. افتاد به التماس و با بغضی که توی صدایش بود، گفت: «تو رو به جدم امام حسین، بذار منم با شما بیام😢.» این بار زبان من قفل شد🔒. نتوانستم نه بیاورم. خودش یک نفر را آورد که رانندگی بلد بود و گفت: «ماشین رو تحویل این بده.» شب اول ماه رجب بود، شب میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه). سید ابراهیم به ما گفت: «بچه ها! همه دست ها بالا.» سید ابراهیم گفت: «خب! حالا همه ها ها ها ها ها ها....» با دست به دهانش می زد و ادای سرخپوست ها را در می آورد. در آن بحبوحه، شوخی اش گرفته بود.😆💕 بچه‌ها هم شروع به هاهاهاها کردند‌ 😄. خنده بر لبان همه نشست . فرصت زیادی نداشتیم . مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم . لذا نماز را با پوتین فرادا خواندیم. غذا را هم به همین صورت . بعضی هم که اصلا فرصت نکردند شام بخورند😞 . بعضی هم ظرف یک بار مصرف به دست ،همین طور این طرف و آن طرف میرفتند، هول هولکی و نصفه نیمه، مقداری غذا خوردند . سید ابراهیم دستور داد :سریع تر نیرو ها رو حرکت بدین . جیره خشک را که شامل چند دانه خرما و شکلات ، بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی کوچک داخل نایلون زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم🍱 . آماده حرکت از نقطه رهایی شدیم . هوا سرد بود😬 . یک سری اقلام لجستیکی مثل گونی های کیسه خواب و بادگیر عقب ماشین بود . آنها را با طناب بسته بودیم . عقب ماشین دقیقا مثل کوهان شتر شده بود . ارتفاع بلندی داشت . سید ابراهیم رفت بالای ارتفاع نشست ،یک پایش را این ور بار، یک پایش را آن ور بار انداخت . مثل کسی که سوار خر و قاطر شده باشد . شروع کرد به فیلم در اوردن 🤪. پایش را میکوبید به بار، انگاد سوار حیوان شده است 😅. میگفت : آقا! شب میلاد آقا امام محمد باقره ! همه دست ها بالا! بعد هم ادا و شکلک در می اورد😜 . بچه ها خیلی میخندیدند🤣 . خودمانی بودنش خیلی به دل می نشست . اصلا از این فرمانده گردان هایی نبود که خودش را بگیرد، ابداً . طرف، فرمانده گردان بود . وقتی می آمد ، می دیدی دو نفر بادیگارد چپ و راستش هستند🤐، اسلحه هایشان هم از ضامن خارج . یکی نبود به او بگوید : بابا! تو فرمانده گردانی !فکر کردی چه خبره! سید ابراهیم در این فضا ها نبود 😊. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
" قسمت۱۱ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐 بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب. سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.» دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞 همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣. آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔. با استرس و هیجان وصف ناپذیری جلو می‌رفتیم که ناگهان تک تیرانداز ایستاد و گفت:« جمعیت زیادی رو در فاصله ۳۰۰ متری میبینم😱.» گفتم:«چند نفر؟» گفت:«حدود ۶۰،۵۰نفر😱😱.» حسابی شوکه شدیم. بعد از کمی دقت،گفت: «نه،نه،صبر کنین !توی دوربین اینها شبیه آدم ند، ولی آدم نیستن😐!» گفتم:«کُشتی مارو،جون بِکَن بگو ببینم چیه؟»خندید و گفت:«گله گوسفند😅!» همراه(سید مجتبی حسینی)که فرمانده گروهان بود و (حجة الاسلام محمد مهدی مالا میری)و تعدادی از بچه ها رسیدیم به سه راهی، مأموریت اصلی ما آنجا بود. سید ابراهیم تأکید کرد که:«خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه. هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست رد بشه، بهش مهلت ندین و بزنینش.» سمت راست سه راهی یک مدرسه دو طبقه بود. یک دسته نیرو در مدرسه مستقر کردیم. یک دسته هم قبل از سه راهی، در خانه ای نزدیک به آنجا مستقر شدند و اطراف خانه را پوشش دادند. دسته سوم هم سمت چپ سه راهی توی یکی از خانه ها و اطراف اش موضع گرفتند. نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. با آن وضعیت تشنگی و خستگی، خیلی فاز داد. هوا کم کم داشت روشن می شد و خورشید هم خود نمایی می کرد. سکوت سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. ساعت ۸ صبح شد. هنوز هیچ خبری نبود. در این فاصله بچه ها مشغول پاکسازی اطراف بودند. من از مواضع شان سرکشی می کردم. حین پاکسازی یکی از بچه ها به خانه ای مشکوک شده بود. او سعی می کند در خانه را باز کند اما موفق نمی شود. لذا از فاصله ی نزدیک به قفل در تیر اندازی کرده بود. گلوله کمانه کرده و به پای اش می خورد. او از ناحیه کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا کرده بود. یکی از مسئول دسته ها پشت بی سیم با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:«حاجی پای فلانی میده شده.»من متوجه منظورش نشدم. از طرفی حواسم بود سوتی ندهم😜. دوباره پرسیدم: «چی شده؟» او هم حرف قبلی را تکرار کرد. خواستم بروم سمت اش که نفر کناری ام متوجه شد و گفت:« ابو علی! یعنی پاش داغون شده😁 .» راه امداد بسته شده بود و نمی توانستیم با عقبه در ارتباط باشیم. مجبور شدیم اورا همان جا نگه داریم. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارند میکشند جلو. سه نفرشان را دیدیم که از لای شیارها و سنگ ها زدند بیرون😱.
بعد از حدود بیست دقیقه، سید ابراهیم پشت بیسیم نهیب زد:« کجایی؟ پس چرا نمیای؟» رمزی گفتم:« سید جان، ما باید تا الان به شما می رسیدیم. ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار در اومد😣. به جاده خاکی زدیم😔.» گفت:« یا فاطمه ی زهرا!» تکه کلامش بود. وقتی خیلی هول می کرد، می گفت🙃. در آن شرایط امکان استفاده از فشنگ رسام را هم نداشتیم. سید گفت:« از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن😢.» دو نفر از ناوبرها را فرستاد تا ما را پیدا کنند. بعد حدود نیم ساعت، همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم.🙈 نزدیک اذان صبح رسیدیم به یک جاده. صدای چند تا ماشین و موتور می آمد. یک گروه از بچه ها را فرستادیم روی جاده کمین بزنند. همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به خانه ای که از آنجا به ما تیراندازی شد. دو تا از بچه ها مجروح شدند . ما هم به سمت آتش دهنه ی سلاح ها شلیک کردیم و یک موتور و یک ماشین که آنجا بود را به گلوله بستیم.✌️🏻 چهار نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه داخل خانه بودند. حاج حسین گفت:« همه اسرا رو داخل یک اتاق ببرید.» چند نفر گفتند:« نه! باید زن ها رو از مردها جدا کنیم.» حاجی مخالفت کرد و گفت:« با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنند.» استدلالش هم منطقی بود. می گفت:«اگه جداشون کنید، هزار تا فکر می کنن و ممکنه مشکل ساز بشن، ولی وقتی با هم باشن، خیالشون راحته و کاری انجام نمیدن☝️🏻.» آن خانه بعد از پاکسازی شد محل استقرار و فرماندهی. سریع همان جا جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم به من گفت:« ابو علی! بسم اللّٰه! یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سه راهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن.» چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصور بود، اول یک تیم چهار نفره با فاصله ای حدود ۵۰ متری جلوی گروهان راه انداختم؛ خودم و یک تک تیرانداز با دوربین ترمال، کمکش و یک نیروی پیاده. در حال حرکت به جلو بودیم. تا سه راهی حدود ۲۵۰ متر فاصله داشتیم. تک تیرانداز با دوربین سلاح اش چپ و راست را رصد می کرد و حرکت هر جنبنده ای زیر نظرش بود. در همین حین، گفت:« یه موتوری با دو نفر مسلح داره به سمت ما میاد. » گفتم:«معطلش نکن، بزن تا به اجداد نحسش پیونده😃.» او هم نامردی نکرد و چنان زد که هر دو با موتور کوبیده شدند به دیوار خانه.👊 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
_مرتضی _و مصطفی " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞
جیره ای که از شب قبل همراهمان بود، به دلیل سختی و طاقت فرسایی راه، در همان ساعات اولیه تمام شده بود. تشنگی روی بچه‌ها حسابی فشار می آورد. دهان ها همه خشک شده بود. به علت فعالیت زیاد، سوزش شدیدی در ناحیه گلو حس می کردیم. پشت بی سیم مرتب تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم. تا آنجا حدود سیصد متر فاصله بود. در حد فاصل صد متر اول، جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید تیر دشمن در امان بود. لذا خطری متوجهم نشد. از خط القعر که درآمدم ، زیر دید دشمن قرار گرفتم. زمین صاف و تخت بود. تازه فهمیدم در چه مخمصه ای افتادم. تیر از چهار جهت می آمد. هر لحظه منتظر بودم با گلوله ای بر زمین بیفتم. با این وضعیت، به هیچ عنوان فکر نمی کردم سالم برسم پیش حاج حسین و سید ابراهیم. گلوله ها دور و اطرافم روی زمین می نشست و خاک هایش به سر و صورتم می پاشید. به قدری گلوله به طرفم می آمد که فکر می کردم نامردها همه ی مهمات شان را دارند روی سر من خالی می کنند. در همان حالت ، اشهدم را با صدای بلند خواندم. به وضوح نفیر گلوله ها را که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد می شدند، حس می کردم. صدای ویز ویز آنها در گوشم می پیچید😰. حس می کردم تغییر مسیر گلوله ها اتفاقی نیست. همان جا متوجه شدم که هنوز رفتنی نیستم.😭 رسیدم نزدیک دو تا ماشینی که آن وسط زمین گیر شده بودند؛ درست مقابل خانه. رفتم حدود سی متری بچه ها. حصار اطراف خانه از قلوه سنگ هایی به ارتفاع هفتاد سانتی متر درست شده بود. پریدم پشت حصار و سنگر گرفتم. تعدادی شهید آنجا افتاده بود و چند نفر مجروح هم آه و ناله می کردند😕. داد زدم و گفتم :« حاجی! مهمات آوردم .» می خواستم به سمت حاج حسین بروم که فریاد زد :« لامصب! سر جات بشین!» همان جا خشکم زد . تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این مدلی صحبت کند☹️. با فاصله ای هم که داشتم ، نمی شد خشاب ها را برایشان پرتاب کنم. وقتی زمین گیر شدم و پشت دیوار نشستم ، تازه متوجه شدم سمت چپ و راستم دو نفر نشسته اند و چند نفر دیگر هم در همان راستا بودند که به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی می کردند. رو کردم به نفر سمت چپی. داشتم توجیه اش می کردم که:« سرت رو بدزد، قناص ها می زنن.» یک گلوله حرفم را برید و خورد به سر او. مغزش پاشید روی سنگ های همان دیوار کوتاه و به حالت سجده سرش افتاد روی زمین. نگاه کردم دیدم تیر به کنار گوش سمت راست اش خورده و از سمت چپ سرش خارج شده است.😔 سمت راستی را صدا زدم. به او گفتم:« حواست باشه ، کناری مون رو زدن.» دیدم جواب نمی دهد. دوباره صدایش کردم. جواب نداد. تکانش که دادم ، متوجه شدم اصلا حواس اش نیست و انگار در این دنیا حضور ندارد. دقت کردم، دیدم در آن شرایط هنگ کرده است. تا آمدم عکس العملی نشان بدهم، دیدم به پشت افتاد. تیر دقیقا توی گلویش خورد. حسابی کفری شدم. همان جا داد زدم :«خدایا! این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟ یا منم ببر یا یه راهی باز کن.»😭 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝صبحگاهِ جمعه‌ها آفتابِ يادِ تو با ندبه‌های ما طلوع مى‌کند گرچه خسته و دلشکسته هستم، اما باز به روی واژه انتظار در گشوده‌ام تا بگویم هنوز هم به آن صدای آشنا امید دارم.🏝 ⚘اللَّهُمَّ أَعِزَّ نَصْرَهُ وَ مُدَّ فِي عُمْرِهِ وَ زَيِّنِ الْأَرْضَ بِطُولِ بَقَائِهِ خدايا به او عزت با نصرت و طول عمر عطا كن و زمين را به نعمت بقايش زيور بخش⚘ 📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» آقـــام حــســیـن✨ بـال پرم باش تاج سـرم بـاش حسیـن ✨ بـه یـاد من شـبای جـمعـه تـو حـرم بـاش🕌 فـکر جـواز کـربـلای مـادرم بـاش😭 تـو مـوکب هـای اربـعین منتـظرم باش🌹 رو بـرنـگـردون از مـن یـا حـسـین🙏😭 عـفول یا حسین..... عفول یا حسین... 🙏 شب جمعه شب زیارتی امام حسین 🗓️1400/7/1 @abalfazleeaam 💝💝💝💝💝 https://www.instagram.com/p/CULGYVgIcMg/?utm_medium=share_sheet
عشقند آن عاشقانی که خواستند گمنام بمانند و پلاکشان را از گردنشان کندند اما عکس امام را از سینه نکندند 🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین عمودی هست که زوار ارباب، بعد از پیاده روی گنبد مطهر علمدار کربلا رو میبینن...
به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر حضرت زهرا سلام الله برای من سنگ قبری تهیه نکنید فرازی از وصیتنامه شهید حسن عشوری
به نقل از هم رزم شهید حسن عشوری: هنگام ورود به منزل تروریست ها (در درگیری های چابهار) به من گفت: شما نه! تو متاهلی، من می روم... 🌷 🌷
❲ 🌿 ❳ ‌‌ |🖇| این‌عبادات‌ما،چیزی‌نیست‌که‌درآخرت روی‌آن‌حساب‌کنند‌و‌دست‌مارا‌بگیرد.. کاری‌که‌ثواب‌است‌به‌درد‌خودم‌می‌خورد، کار‌را‌بـرای‌خدا‌انجام‌دهید!((: ' - شیخ‌رجبعلی‌خیاط🌿 🥀 @Abalfazleeaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره حاج صادق آهنگران از دفاع مقدس و شوخی جالب رهبر انقلاب با او 🔹️انتشار به مناسبت هفته دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جگرم سوخت، آب نیست؟ ماجرای دست نوشته‌ تکان‌دهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمنده‌ها داد.
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
سلام دوستان عزیز حتما دعا کنید تا عاقبت بخیر بشن و مشکلشون حل بشه ان شاء الله تمام جوانها عاقبت بخیر بشن
مرتضی_ و مصطفی " قسمت۱۳ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| { پایان فصل ششم } ...💔... در این اثنا، بی ام پی دوم از روی مهماتی که بی ام پی اول از ترس وسط جاده انداخته بود، رد شد و خودش را رساند به خانه. موشک اس پی جی و آر پی جی پشت سر هم به طرفش شلیک می شد. حاج حسین و سید ابراهیم و بچه ها کنار خانه زمین گیر شده بودند و با کوچک ترین حرکت، مورد اصابت تک تیراندازها قرار می گرفتند. راننده بی ام پی با دستپاچگی ماشین را عقب و جلو می کرد. او دنده عقب گرفت تا بچه ها از در پشت بی ام پی سوار شوند. در همین تحرکات، محکم از عقب به ستون بتونی خانه برخورد کرد. دیوار تخریب شد. من که شاهد صحنه بودم، جوش این را می زدم نکند توی این شیر تو شیری، بزند بچه ها را له کند😤. خدا را شکر مشکلی پیش نیامد. دشمن حلقه محاصره را هر لحظه تنگ تر می کرد. آنها به فاصله ۱۰،۱۵ متری بچه ها رسیده و از آنجا تیراندازی می کردند . خیلی واضح می دیدیم شان . مجروحین همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدند . حاج حسین بادپا که مجروحین را سوار میکرد، آخر همه داشت سوار میشد . اما همان موقع تیر خورد و دستش از سید ابراهیم که میخواست حاجی را داخل بکشد ،جدا شد . دشمن به قدری نزدیک شده بود که رگبار را به داخل بی ام پی گرفت. همانجا بود که دومین تیر به پهلوی سید ابراهیم خورد . بی ام پی توانست خودش را از مهلکه خارج کند، اما بدون حاج حسین . وقتی دیدم چاره ای جز شکستن محاصره نداریم ،پشت بی سیم اعلام کردیم: هرکس صدای منو میشنوه، فورا خودش رو به ما برسونه . محاصره رو بشکونید و عقب نشینی کنید . هرکس اینجا بمونه یا شهید میشه یا اسیر . دیگر جای ایستادن نبود . بچه ها در آن شرایط سخت تشنگی و خستگی ،خودشان را رساندند . با پوشش آتش پراکنده حرکت کردیم . دشمن حسابی جری شده بود و بی امان به طرف مان تیراندازی می کرد . تعدادی از بچه ها را هم اسیر کرده بود . بی سیم های داخلی ( آنالوگ ) توسط دشمن شنود می شد . آنها آمده بودند روی شبکه و فارسی صحبت میکردند . در آن شرایط الفاظ رکیکی نسبت به اهل بیت (صلوات الله علیهم) می گفتند . این روحیه بچه ها را بیشتر داغان می کرد . بچه ها نایی برای ادامه مسیر نداشتند . همه ،سرامیک ها را در مسیر می انداختند . تحمل سنگینی نارنجک هم از همه سلب شده بود. مسیر پر بود از تجهیزات بچه ها که روی زمین انداخته بودند . ۱۰،۱۵ متری بچه ها رسیده و از آنجا تیراندازی می کردند . خیلی واضح می دیدیم شان . مجروحین همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدند . حاج حسین بادپا که مجروحین را سوار میکرد، آخر همه داشت سوار میشد . اما همان موقع تیر خورد و دستش از سید ابراهیم که میخواست حاجی را داخل بکشد ،جدا شد . دشمن به قدری نزدیک شده بود که رگبار را به داخل بی ام پی گرفت. همانجا بود که دومین تیر به پهلوی سید ابراهیم خورد . بی ام پی توانست خودش را از مهلکه خارج کند، اما بدون حاج حسین . وقتی دیدم چاره ای جز شکستن محاصره نداریم ،پشت بی سیم اعلام کردیم: هرکس صدای منو میشنوه، فورا خودش رو به ما برسونه . محاصره رو بشکونید و عقب نشینی کنید . هرکس اینجا بمونه یا شهید میشه یا اسیر . دیگر جای ایستادن نبود . بچه ها در آن شرایط سخت تشنگی و خستگی ،خودشان را رساندند . با پوشش آتش پراکنده حرکت کردیم . دشمن حسابی جری شده بود و بی امان به طرف مان تیراندازی می کرد . تعدادی از بچه ها را هم اسیر کرده بود . بی سیم های داخلی ( آنالوگ ) توسط دشمن شنود می شد . آنها آمده بودند روی شبکه و فارسی صحبت میکردند . در آن شرایط الفاظ رکیکی نسبت به اهل بیت (صلوات الله علیهم) می گفتند . این روحیه بچه ها را بیشتر داغان می کرد . بچه ها نایی برای ادامه مسیر نداشتند . همه ،سرامیک ها را در مسیر می انداختند . تحمل سنگینی نارنجک هم از همه سلب شده بود. مسیر پر بود از تجهیزات بچه ها که روی زمین انداخته بودند . دراین شرایط سخت، سید مصطفی موسوی پشت بی سیم اعلام کرد: حاجی! قبضه SPG رو چی کار کنم؟از کوره در رفتم و گفتم : اون قبضه بخوره تو سرت! جونت رو بردار و بکش عقب . او با آرامش خاص و همیشگی اش گفت : خب چی کار کنم! این قبضه دست من امانته . تا مواضع خودی حدود ۸ کیلومتر راه داشتیم . این مسیر رو هم باید از دل دشمن طی می کردیم . در حین برگشت ، چند نفر تیر خوردند و افتادند . من آخرین نفر ستون بودم . چشم هایم داشت سیاهی می رفت. هرلحظه فاصله ام با بچه ها بیشتر می شد . یک لحظه به خودم آمدم ، دیدم اگر عقب بمانم ،اسیر شدنم قطعی است . به سختی خودم را به ستون رساندم . بعد از این که رسیدیم عقبه ،چند تا ماشین آمده بودند دنبال ما، آذوقه ای که قرار بود بیاد توی خط، روی هم انباشته شده بود . با دیدن آب و غذا ، مثل کسانی که از قحطی در آمده باشند ،خودمان را انداختیم روی آب و خوراکی ها .
دهانم مثل چوب خشک شده بود😣 . مقدار کمی هم کف از دهانم می آمد و آن را خارج می کردم ، همراه خون بود . بعد خوردن آب ، یک ظرف حلوا شکری برداشتم . تکّه ای از آن کندم و خوردم . حال بدی بهم دست داد و همه را از دهانم خارج کردم. حلوا شکری خونی شده بود. تازه فهمیدم دهان و گلویم زخم شده است . اکثر بچه ها همین طور بودند . بعد از آن تا مدت ها چشمم که به حلوا شکری می افتاد ، حال تهوّع می گرفتم . (ابومیثم) از فرماندهان عملیات ،گفت: بچه های باقیمانده رو سر خط کن و همین جا خط پدافندی تشکیل بدین . با شرایط بچه ها، این کار عملی نبود ‌. مجبور شدیم چند کیلومتر دیگر عقب نشینی کنیم و در همان نقطه رهایی ،خط را تثبیت کنیم . مجروحی که دیشب پایش تیر خورد، همراه با چهار نفر و دو بی سیم هنوز در منطقه بودند . دیشب وقتی از آنها جدا شدیم ، مکان شان را با جی پی اس ثبت کردیم .تذکر اکید دادیم که اگر از آسمان سنگ هم آمد . جای خود را ترک نکنند تا بیاییم دنبال تان . چرا که اگر راه بیفتید ،صد درصد گم می شوید ممکن است اشتباهی بروید تو دل دشمن . آنها تا آخر، مدام من را پیج می کردند و کمک میخواستند . اما ما خودمان هم در معرکه گیر کرده بودیم . بعد از برگشتن و تثبیت خط پدافندی ، روی شبکه پیج شان کردم . محل را ترک کرده بودند. آنها مجروح را رها کرده و دو دسته شده و هر دو نفر با یک بی سیم از هم جدا شده بودند. یکی از بی سیم ها سراسری ( دیجیتال ) و دیگری داخلی ( آنالوگ ) بود. طبیعی بود که نمی دانستند در چه موقعیتی هستند😞. گروه اول را از روی پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید، بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی به عقب هدایت کردیم. گروه دوم را هم با همان شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیراندازی در نزدیکی محل شان، از دل دشمن کشیدیم بیرون. متأسفانه آن مجروح اسیر شد و فردای آن روز فیلم اش را از شبکه ها پخش کردند. تقریبا بدترین و بزرگترین شکستی که فاطمیون خورد، همین عملیات بصرالحریر بود😖. از یک گردان ۱۲۰ نفره، حدود ۹۰ نفر شهید شدند😭. در آن عملیات شهدا که هیچ، مجروحین را هم نتوانستیم برگردانیم. من فیلم دفن شهدای بصرالحریر را دیدم. این فیلم را خود تکفیری ها پخش کردند. آنها پلاستیک های بزرگ آوردند. بعد جنازه های شهدا را پلاستیک پیچ کردند گذاشتند زیر خاک. بعد از ۷ ، ۸ ماه، ۷۰ نفر از این شهدا را با کشته یا زنده آنها مبادله کردیم. برای داعش و النصره خیلی اهمیت دارد که جنازه هایشان را برگردانند. آنها بعضا برای عقب بردن جنازه، کشته می دهند. تعدادی از شهدا هم ماندند. مثل شهید مالامیری و حاج حسین بادپا☹️. بعد از عملیات بصرالحریر سیدابراهیم به دلیل مجروحیت به تهران منتقل شد، اما من تا حدود یک ماه بعد در منطقه بودم. در این مدت، با سیدابراهیم تلفنی یا از طریق تلگرام ارتباط داشتم. اوضاع خیلی بهم ریخته بود. سمپاشی های زیادی علیه من و سیدابراهیم شد. ترکش این شایعات به یکی دو تا دیگر از بچه‌ها هم خورد؛ اما سیبل اصلی، من و سیدابراهیم بودیم. با این که سید خودش در این عملیات مجروح شده بود، اما جلوی شایعات را نمی شد گرفت. دید نیروها نسبت به ما خراب شده بود. آنها کم مانده بود من را بزنند. سید هم که در منطقه حضور نداشت تا اوضاع را دستش بگیرد😒. پیچیده بود که توی عملیات بصرالحریر دانیال با هندی کم فیلم گرفته. بعد این هندی کم افتاده دست دشمن و ما لو رفتیم. برای من درست کرده بودند ابوعلی عکس هایی که با بچه‌ها میگیرد را پخش کرده و آنها رو توی اینیستا گرام و فیس بوک می گذارد. درست! من در منطقه زیاد عکس می اندازم، اما خدا را شاهد می گیرم، به جان دو تا بچه‌هایم، اصلا نمی دانم فیس بوک چی هست و تا حالا داخل اش نشدم😅. در مورد سیدابراهیم شایعه شده بود در عملیات بصرالحریر قرار بوده سیدابراهیم تا نقطه A را بگیرد، اما او سرخود تا نقطه B رفته جلو و خیلی از بچه‌ها را به کشتن داده است. در صورتی که اصلا همچین چیزی نبود. عملیات شناسایی داشت، طرح داشت، قبلا وظایف هر کس مشخص شده بود. از همه مهمتر آدم کارکشته ای مثل حاج حسین بادپا کنار سیدابراهیم بود. بر فرض اگر سیدابراهیم می خواست قدمی اضافه بردارد، حاج حسین اجازه نمی داد. اینها چند نمونه از بازار شایعات و سمپاشی هایی بود که علیه ما به راه افتاد. یک نفر حرف بی جایی می زد، این حرف دهان به دهان می چرخید و کل تیپ را پر می کرد😐. من با سیدابراهیم ارتباط داشتم و تمام این مسائل را انتقال می دادم. او گفت: «برو پیش حاج حیدر قضیه رو مطرح کن، بگو که مقصر ما نبودیم.» گفتم: «باشه سید، می رم.» رفتم پیش حاج حیدر و یکسری موارد را شرح دادم🎤. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
# کتابِ_ مرتضی _و مصطفی " قسمت۱۴ " |فصل هفتم : روز از نو، روزی از نو| { پایان فصل هفتم } ...💔... چون من و سیدابراهیم هر دو ایرانی بودیم، هر بار بعد از مرخصی، حفاظت به ما گیر می داد و مانع رفتنمان می شد. هنوز من کاملا شناسایی نشده بودم ولی سیدابراهیم لو رفته بود.😔 برای اعزام مجدد می گفتند با گردش کار بیایید؛ یعنی با گذرنامه ی ایرانی. باید نیروی قدس یا قرارگاه از تهران تأییدیه می داد و از کانال خود تشکیلات اعزام انجام می شد😒. بعد از هر دوره، برای اعزام مجدد، باید به شماره مشخصی پیامک بدهی و ثبت نام کنی. اگر مشکلی نداشته باشی، مکان و زمان اعزام به شما اعلام خواهد شد. در صورت داشتن مشکل، پیامک داده خواهد شد که اسم شما در سیستم، پایان دوره خورده است. بدین معنی که پرونده شما بسته شده و امکان اعزام برای شما وجود ندارد😐. تمام نیروهایی که از شهرهای مختلف مثل مشهد، گرگان، قم، کرمان و بقیه جاها ثبت نام می کردند، باید در یک روز مشخص در مرقد امام خمینی (رحمة الله علیه) جمع می شدند؛ منتهی در قالب تشکیلات و همه با اتوبوس های مشخص. آنجا اسم ها خوانده می‌شود و دوباره به پادگانی که محل تجمع نیروها است، منتقل می‌شوند و بعد از تحویل پلاک و سازماندهی به فرودگاه می روند. یعنی صبح که می رسیدیم مرقد امام، تا شب پرواز انجام می شد. دوره چهارم بود فکر می کنم یا پنجم، بعد از مراحل اولیه و ثبت نام، از مشهد با اتوبوس همراه بچه های افغانستانی آمدم تهران، مرقد امام. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود و کدام از خدا بی خبری زیرآبم را زده بود که بهم گفتند: ،«آقا، شما ایرانی ای، باید برگردی مشهد😥.» باز روز از نو و روزی از نو. هر چه زاری زورمه کردم، فایده ای نداشت و نیروی حفاظت می گفت الا و بلا باید برگردی مشهد. همین نیروی حفاظت، دو هفته پیش هم سیدابراهیم را از پای پرواز برگردانده بود. همه سوار اتوبوس شدند، رفتند فرودگاه برای پرواز و علی ماند و حوض اش😏. بنده خدایی که مانع رفتن من شد، گفت: «سوار شو.» من را سوار ماشین کرد و راه افتاد. وارد شهر شدیم. چون تهران را بلد نبودم، نمی دانستم کجا آمدیم، منتها ظاهر جایی که رفتیم، می خورد ساختمان حفاظت باشد. حدس ام درست بود. اول گوشی موبایل ام رو گرفتند و گفتند رمزش را باز کن. باز کردم و دادم. نمی دانم دنبال چی بودند. گوشی را زیر و رو کردند. ۴ ، ۵ نفر بودند که روی مبل نشسته و با هم صحبت می کردند. تقریبا ایرانی بودنم برای شان محرز شده بود. آنها با حفاظت بسیج مشهد ارتباط گرفته و مشخص شده بود که من بسیجی هستم. با این حال چون مدرکی نداشتند، من زدم زیرش و گفتم افغانی ام. یکی از آنها که کنار دیوار نشسته بود، موبایل را وصل کرد به لپتاب و شروع کرد به چک کردن گوشی. دل توی دلم نبود. می ترسیدم چیزی توی گوشی باشد که ایرانی بودنم را ثابت کند😔. همان طور که داشت گوشی را چک می کرد، انگار جا خورده باشد، صدایم زد. رفتم کنارش نشستم. عکس های با لباس خادمی را نشانم داد. چون خادم حرم امام رضا (صلوات الله علیه) بودم، چند تایی عکس با لباس خادمی همراه دخترم توی گوشی داشتم. عرق ام زد. او یک نگاه به من انداخت، یک نگاه به عکس ها. زبانش قفل شد. اصلا دم نیامد و چیزی رو نکرد. به بقیه گفت: «نه آقا! چیزی تو گوشیش نیست.» انگار یک جورایی فکر کرد که امام رضا (صلوات الله علیه) پشت من است😍. آنجا یک تعهد کتبی از من گرفتند که برگردم مشهد و دوباره سر و کله ام پیدا نشود، وگرنه با من برخورد خواهد شد. پای برگه را امضا کردم. همان آدمی که از مرقد امام من را آورد، دوباره سوار ماشین کرد. جایی حوالی سه راه افسریه پیاده ام کرد و گفت: «ماشین های مشهد از همین جا میرن.» بعد هم دست کرد توی جیبش، پنج تا اسکناس‌ ۱۰ هزاری درآورد، داد به من و گفت: «بیا، اینم کرایه راهت. از همین جا سوار ماشین شو، برو مشهد.» به حدی عصبانی و ناراحت بودم که خون خونم را می خوردم😡. دیگر لو رفته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم. دق دلی ام را سر این بنده خدا که او را عامل اصلی نرفتن می دانستم، درآوردم. پول را پرت کردم طرف اش و از ماشین پیاده شدم. باز صدایم کرد و گفت: «این پول را بگیر، برو سوار شو.» برگشتم و با بغض به او گفتم: «پولت بخوره تو سرت! فکر کردی من مرده پول توام؟ مرد حسابی! برو دنبال کارت! اون کسی که منو تا اینجا آورده، خودش هم برم می گردونه.» این را گفتم و راهم را کشیدم و رفتم. دوباره صدایم کرد و گفت: «هی! هی! بهت میگم بیا اینجا! مگه با تو نیستم...» محل اش نگذاشتم و به راهم ادامه دادم. چند قدم که رفتم، بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. صورتم خیس اشک شد. خیلی دلم شکست😭. همان جا تصمیم گرفتم تا خود مشهد پیاده بروم و شکایت او را پیش امام رضا (صلوات الله علیه) ببرم.
با حال گرفته و ساک روی دوش راه افتادم. حسابی مصمم بودم. چون ۱۰ ، ۱۵ سفر پیاده رفته بودم کربلا، عادت هم داشتم. همین طور گریه می کردم و می رفتم.😢 آنجا تا بچه های حفاظت من را دیدند، گفتند: «ا... باز که تو اومدی! عجب آدم پررویی هستی😡!» برق از سرم پرید. دوباره ترس برگرداندن، همه ی وجودم را گرفت.😢 تا این که همان بنده خدا را دیدم. سریع رفتم به او گفتم: «اینها چی میگن؟» گفت: «مشکلی نیست، کاریت نباشه.» وقتی پلاک گرفتم، دوباره آرام شدم. زنگ زدم سیدابراهیم ساک ام را آورد. به همین بنده خدا گفتم: «هفته پیش ساکم رو گذاشتم خونه یکی از بچه‌ها، الان آورده، جلوی پادگانه، برم بگیرم؟» چون روی من حساس بودند، نمی خواستم بدون هماهنگی حتی تا جلوی پادگان بروم. از طرفی چون او و سیدابراهیم با هم کارد و پنیر بودند، دوست نداشتم با هم رو به رو شوند😱. نمی دانم از کجا فهمید. بهم گفت: «کی ساکت رو آورده؟ همون یارو سیدابراهیم؟ ساکت رو دادی دست اون؟» این که به سید ابراهیم گفت یارو، خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم، اما از ترس حرفی نزدم.😒 گفت: «تو نمی خواد بری، یکی رو می فرستم بره ساکت رو بگیره.» به جای یکی، خودش رفت.😕 جرأت نکردم خودم هم بروم. او دنبال بهانه بود. هر لحظه امکان داشت لج کند و بگوید: «آقا برو، اصلا نمی خوام بفرستمت.» در پادگان نرده ای بود و به بیرون دید داشت. رفتم کمی دورتر تا دید بزنم. نمی دانم او چه حرفی زد که سر و صدای سید ابراهیم بلند شد و به حالت دعوا آمد جلو. کار به بزن بزن نکشید، اما از تن صداها مشخص بود خیلی تند با هم صحبت می کنند. عذاب وجدان گرفته بودم. سید ابراهیم به خاطر من آمده بود و حالا داشت دری وری می شنید😞. ممکن بود همین ماجرا، برنامه ی آمدن اش را عقب بیاندازد. این عادت سید ابراهیم بود. او نه فقط برای من که برای همه ی بچه ها نوکری می کرد. کار همه را راه می انداخت و برای همه کار می کرد، الا خودش. صداها آنقدر بلند بود که کاملا می شنیدم. او به سیدابراهیم گفت: «مرتیکه! مگه نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه؟» سید ابراهیم گفت: «به تو ربطی نداره! تو‌کاره ای نیستی! اگه قرار باشه کسی منو بفرسته، اون تو نیستی که بهت رو بزنم. فکر کردی چی؟ فکر کردی الان میام پاچه خواری تو رو می کنم که منم بفرستی؟ من پاچه خواری حضرت زینب رو می کنم. تو کاره ای نیستی!» برعکس من که می ترسیدم حرفی بزنم و کارم گیر پیدا کند، سیدابراهیم خیلی محکم و سفت حرف‌هایش را زد. به هر ترتیب، او ساک را از سیدابراهیم گرفت و آورد داد به من. یکی دو هفته بعد، سیدابراهیم آمد منطقه.☺️ هنوز یک کیلومتر نرفته، گوشی ام زنگ خورد. شماره همانی بود که من را آورد سه راه افسریه. چون خیلی آدم گیری بود، قبلا سید ابراهیم شماره اش را به من داده بود و من آن را ذخیره کرده بودم. آن قدر شاکی بودم که وقتی شماره را دیدم، محل ندادم. سه بار، چهار بار، بیست بار زنگ زد. ول کن نبود. هنوز بغض توی گلو داشتم. گفتم جواب اش را بدهم و چند تا فحش آبدار نثارش کنم😬. به محض برقراری تماس، اجازه صحبت به او ندادم و گفتم: «نگاه کن، تو یه شباهتی با این داعشی ها که ما باهاشون می جنگیم داری!» گفت: «آقا، درست صحبت کن! درست صحبت کن! تند نرو!» دوباره گفتم: «تو یه شباهتی با این داعشی ها داری! شباهتت هم اینه که هر دوتاتون سد راه بی بی زینبید!» تا آمدم قطع کنم، گفت: «وایسا! می خواستم بگم کارت درست شده😮.» لحنم عوض شد. کمی آرام شدم😶. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی زنگ زدم بگم کارت درست شد. چیز کن، برو پادگان محل تجمع، با دژبان هماهنگ می کنم، شب برو اونجا بخواب.» روز سه‌شنبه بود. گفت: «پنجشنبه با اعزام ایرانی ها می فرستم بری.» مات و متحیر شدم.🤧😶 بعد این همه قضایا چی شد! چه اتفاقی افتاد! سید ابراهیم زنگ زده بود! امام رضا (صلوات الله علیه) زد پس کله ی این! خلاصه چی شد، نفهمیدم. باورم نمی شد. دوباره پرسیدم: «یعنی چی؟» گفت: « یعنی همین. برو پادگان، پس فردا با پرواز ایرانی ها، می فرستمت.» سابقه نداشت فاطمیون را با پرواز ایرانی ها بفرستند. آنها فقط سه‌شنبه ها پرواز داشتند. پنج شنبه ها نیروهای ایرانی اعزام می شدند. راهم را به طرف سه راه افسریه کج کردم تا ماشین بگیرم و برم پادگان. ۷ ، ۸ ، ۱۰ دقیقه بعد، دوباره زنگ زد. جواب دادم: «بله؟» گفت: «زنگ زدم بگم پرواز پنجشنبه پره، باید همون سه شنبه که پرواز خودتونه، با همون پرواز بری.» دوباره داغ کردم و لحن ام عوض شد. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «سه شنبه می فرستمت بری. الان تا سه شنبه دیگه یک هفته مونده. برو مشهد، با اون بچه هایی که از مشهد می خوان بیان اعزام بشن، با همونا بیا تهران، می فرستمت بری.» چشمم ترسیده بود😒. گفتم: «سه شنبه باز نیام، بگی نمیشه و فلان و این حرفا😐!» گفت: «نه دیگه، وقتی بهت میگم، برو دیگه.» گفتم: «ثبت نام بکنم یا شما اونجا هماهنگ می کنید؟» گفت: «نه، شما اس ام اس بده، ثبت نام بکن.»
با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم. توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.» توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.» آن روز به او‌گفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغه‌ی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.» آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم. دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.» بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم. خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝