هدایت شده از 🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
《دا: 》خاطرات سیده زهرا حسینی
#دا، کتابی که به چاپ صد و پنجاهم رسید و به یکی از پرفروشترین کتابهای ایران تبدیل شد. ماجرای کتاب دا، روایت زنی کُرد و عربزبان خرمشهری از جنگ ایران و عراق است. روایتی از لایههای پنهان جنگ. کتاب دا روایت مدافعان بومی خرمشهری است. در این کتاب سیده زهرا حسینی با جزئیات فراوان زندگی خود و خانوادهاش را روایت کرده است. زهرا حسینی حتی روابط عاطفی و دراماتیکی را که در بستر جنگ تجربه کرده در این کتاب آورده است. خانوادهای که پیش از جنگ ایران و عراق، تجربه زندگی در بصره و اخراج از خاک عراق را هم پشت سر گذرانده است.
کتاب دا تا کنون به زبانهای انگلیسی، عربی، اردو، ترکی استانبولی و اسپانیولی ترجمه شده است. نسخه عربی آن زیر نظر سید حسن نصرالله ترجمه شده است.
دوستان انشاءالله از فردا شب در کانال 🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان بار گیری میشود حتما عضوشوید 👇
پیشنهاد میکنم حتما این کتاب رو گوش دهید ✌🍃
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ زیبای " ملودی امام رضا"
با لهجهٔ زیبای آبادانی
و نوای کربلایی حسین طاهری
💌بفرستید برای دوستان جنوبی تون😍
🌺 #دهه_کرامت و ایام سراسر نور ولادت #امام_رضا علیه السلام گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غافلگیری همسر دریانورد ناوگروه ۸۶
🔹همسر رحمت باطولی شب قبل از پهلو گیری ناوگروه پر افتخار ۸۶ نداجا، در منزلش با یک حس خوب و به یاد ماندنی سورپرایز شد.
🔹فرزند ناو استوار رحمت باطولی در غیاب ایشان به دنیا آمده و در حال حاضر سه ماهه است.
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از 🖤جبهه فرهنگی سرلشکر بقایی 🖤
سلام کتاب دا رو چند سال پیش رهبری عزیز توصیه کردن این کتاب خونده بشه ، دوبار خوندمش توصیه میکنم معرفیش کنین به نسل جوان ، خانم حسینی روزهای اول جنگ هم پدرش هم برادرش شهید شدن این دختر ۱۶ ساله خرمشهری شجاعت عجیبی از خودشون نشون دادن وقتی به خرمشهر حمله شد
حتما وارد این کانال شوید 👇تا از خاطرات بهرمند شوید ✌
🌸کانال سرداران بی نشان بهبهان عضوشوید👇
┄┅┅❅❁❅┅
https://eitaa.com/joinchat/2782331172C961681c03d
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۳
شب پنجشنبه مراسم افطار در مسجد بود.من،فرید و پوریا زودتر رفتیم تا در آماده کردن وسایل پذیرایی و پهن کردن سفره افطار کمک کنیم.به قول مادر پوریا ما خادم هیئت بودیم.حیاط مسجد آن روز خیلی قشنگ شده بود. یک گوشه بخار دیگ آش بلند شده بود و گوشه دیگر تعدادی از مردها مشغول بسته بندی میوه بودند.داخل شبستان سفره بزرگی پهن بود چندنفر از خانمهادورش نشسته بودند پنیر،خرما و سبزی خوردن را داخل ظرف های یک نفره میچیدند.
بعداز نماز سریع سفره ها پهن شد و روحانی مسجد دعای افطار را خواند.ما سه نفر کنارهم گرم حرف زدن بودیم که آقا مرتضی خرما تعارف کرد، (بسم الله )
مراسم افطار که تمام شد،دوباره همه به یکدیگر کمک کردند،همه جا را تمیز و مرتب تحویل خادم مسجد دادند.
صبح روز عید،نماز عیدفطر را در مسجد جامع محل خواندیم .بعداز نماز آقای ساسانی صدایم کرد و گفت:برای ایام دهه فجر پایگاه یک سری برنامه ها مثل کوه پیمایی و راپل مشخص کرده ،هماهنگی با بچه های رده سنی خودتون با شماست.
_چشم،من با بچه ها هماهنگ می کنم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۴
علاقه زیادی به این دو رشته به خصوص راپل داشتم .از سالی که وارد بسیج شده بودم،راپل را زیر نظر آقا مرتضی یاد گرفته بودم.غلبه به ترس از ارتفاع، بزرگترین حسن آموزش راپل بود و من این مهارت را دوست داشتم.
آن روز وقتی رسیدم خانه،به اتاقم رفتم و یک لیست از بچه ها نوشتم،اول لیست هم اسم خودم،فرید و پوریا را نوشتم.کار نوشتن لیست بچه ها که تمام شد برنامه مرور درس ها را چک کردم،امروز باید انشاء هم می نوشتم،آلبوم بچگی ام را آوردم گذاشتم کنار دفتر انشاء، حتما میشد از بین این عکس ها چیزی پیدا کرد.
بعد از چندروز هوا آفتابی شده بود،پرده اتاقم را کنار زدم.چند برگه برای چک نویس برداشتم.شروع کردم به ورق زدن آلبوم،همان صفحه های اول یک عکس از روح الله بود با یک ماشین بزرگ،منم توی بغل مامان بودم.
از جا بلند شدم،آلبوم را برداشتم از اتاق بیرون آمدم.مامان داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن ناهار بود.به مامان گفتم قصه این عکس چیه؟
_رفتی سر آلبوم؟این عکس روزیه که تو را از بیمارستان آوردیم.ما به روح الله گفته بودیم داداشت این ماشین و برات خریده.
برام این کار جالب بود.پرسیدم راستی روز تولا من بابا جبهه بود یا پیش شما؟
ماه آخر از بابا خواستم که تهران بمونه،برای همین زمان تولدت همین جا بود.من اون خونه و خیلی دوست داشتم.روح الله و تو،همونجا به دنیا اومدید.
آلبوم را بستم، نگاهی به مامان کردم، گفتم بابا که دائم جبهه بود ،بزرگ کردن ما سخت نبود؟
_اوایل ازدواج خونه دوست بابا که اسمش فکر کنم آقای عرب لو بود،مستاجر بودیم.بعد به خانه سازمانی کیان شهر رفتیم.وقتی بابا نبود همه کارها را خودم انجام میدادم،از همه سخت تر کپسول های گاز بود که وقتی خالی میشد باید چهارطبقه میآوردم پایین.وقتی هم پر میشد چهارطبقه میبردم بالا.خدارو شکر شما بچه های خوبی بودید.
_خرید،دکتر و کارهای بیرون از خونه و چه طور انجام می دادید؟
مامان گفت:کیان شهر پنجشنبه بازار داشت.تمام وسایلی که نیاز داشتم را از این بازارچه میخریدم.
با خنده گفت:کنار این بازارچه چرخ و فلکی بود یک پول اضافی هم به صاحبش میدادم سفارش میکردم چند دور اضافه تر بچه های من را بچرخان.این طوری هم به شما خوش میگذشت، هم من خرید میکردم😍
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۵
شهید مدافع حرم محمد حسن خلیلی
نویسنده:شهلا پناهی لادانی انتشارات شهید کاظمی 🌸
بین تعریف های مامان یادم افتاد،وقتی چهار یا پنج سالم بود.دوچرخه کوچکی داشتم که از طبقه چهارم به زور باخودم میکشیدم،
آلبوم را برداشتم آمدم به اتاقم،یک نگاه دیگر به عکس ها انداختم،لباس سرهمی خلبانی که مامان تعریف کرد برای روح الله دوخته بود را درچندتا از عکس ها دیدم .درست چندصفحه بعد همان لباس با یک اختلاف زمانی تن من بود.اولین عکس آلبوم را از همه بیشتر دوست داشتم.عکس را از داخل آلبوم بیرون آوردم .پشت عکس را نگاه کردم برام جالب بود .روح الله پشت این عکس متن کوتاهی نوشته بود،اما تاریخ امضا مربوط میشد به همین یکی دوسال پیش.یک جمله کوتاه بود که خیلی به دلم نشست.
روز تولدت را دوست دارم ،نه به خاطر ماشینی که مامان و بابا گفتند :تو برام خریدی.دلیل دوست داشتن آن روز،آمدن یه داداش کوچولو با چشم های براق و سیاه بود.برق چشمانت از همه چیز قشنگ تر بود و من از همان روز شدم برادر بزرگ تر تو و این حس را دوست دارم.رسول برای همیشه دوستت دارم😍
یک دنیا حس خوب در این نوشته روح الله بود.بارها پشت این عکس را خواندم و با هربار خواندنش بیشتر دل تنگ شدم😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۶
رابطه بین ما خیلی عاطفی نیست،شاید این گاهی خیلی بد بوده و هست که احساسم را به برادرم نگفتم. اما این بزرگ تر بودن برای خود من خاص و دوست داشتنی بود.همیشه سعی میکردم به حرف ها و نصیحت ها گوش کنم،گاهی که از شیطنت های من سردر میآورد، باهمان لحن بزرگ تری به من تذکر میداد.😍داشتم بقیه عکس ها را نگاه میکردم که صدای زنگ درخانه آمد. سریع وسایلی که کف اتاق ریخته بودم را جمع کردم.برای استقبال از خانواده خاله حشمت به سمت حیاط رفتم.خاله حشمت مثل همیشه پراز انرژی بود.یک جعبه شیرینی دستم داد.
_رسول جون،نماز ،روزه ها قبول باشه.
بعدازناهار بزرگ ترها مشغول نقل و بحث شدند.من و صابر آمدیم داخل اتاق خودم.به قول خاله حشمت:من و صابر همیشه کلی حرف برای تعریف کردن داریم .همیشه صابر در کنار تعریف از فعالیتهای مدرسه و بسیج، از دوستان خوبی که داشت تعریف میکرد.میدانست که من برای رفاقت ارزش زیادی قائل هستم.
درسالهایی که آمدیم باغستان،من نیز دوستان خوبی پیدا کردم.من صبح ها قرآن سرصف را میخواندم.هرروز که تمام میشد،وقتی می آمدم داخل صف،سیامک کلی ذوق می کرد،میگفت:محمدحسن خیلی خوب خوندی.
گفتم تو خونه منو رسول صدا میکنند دوست داری رسول صدام کن.
یادم میآید یک بار سیامک از من دلخور شد،
گفت:محمدحسن من کلی تعریف تورا پیش مادرم کردم.خیلی تو خونه ازت حرف زدم.
_خب. _پس چرا تو خیابون دیدمت سریع سلام کردی و رفتی،حتی به مامانم سلام هم نکردی.خندیدم گفتم ببخشید.
دیدم هنوز ناراحت است گفتم سیامک بیا ی کاری کنیم.
قرار بذاریم مراقب دوتا چیز توی دوستی باشیم.
_مراقب چی؟؟
_یکی نماز، بخصوص نماز صبح،یکی هم نگاه به نامحرم.بعدش هم مجدد به خاطر سلام نکردن به مادرش ازش معذرت خواهی کردم.
من و سیامک بعدازاین قول و قرار بهترین دوست برای هم شدیم.باهم کلی سفر رفتیم
دل چسب ترینش سفرقم و راهیان نور بود.
دوستان من هم مثل دوستان صابر دریک چیز مشترک بودند،نقطه اشتراک همه ما شغل پدر یا برادرهایمان است و این وجه اشتراک باعث شده روحیات نزدیک به هم داشته باشیم.
ماه مبارک با تمام شیرینی هایش تمام شد.
بزرگترین آرزویم را از خدا خواسته بودم،جایی برای خودم این آرزو را نوشتم:
(ای کاش لباس تک سایزی که شهید آوینی بهش اشاره دارند،اندازه من بشه)
اما میدانستم برای رسیدن به این آرزو باید خیلی تلاش میکردم😔
🌟رفیق مثل رسول🌟۲۷
شنبه با اینکه روز اول هفته است،اما من همیشه دوست دارم یکی دو روز دیرتر شنبه شود،جمعه مثل یک قطره سرب داغ که بیفتد وسط یک ظرف پراز یخ زود دست و پای خودش را جمع میکند و تمام میشود.اما وای از شنبه،مثل آدامسی که چسبیده کف کفش،کش میآید. کلا من شنبه ها از سر صبح خسته هستم.
به موقع رسیدم مدرسه.روز شلوغی بود ،معلم ها تا یکی دوروز پیش به خاطر ماه رمضان رعایت حال بچه ها را میکردند،امروز کلی درس دادند.برنامه امتحانات راهم مشخص کردند.چشمم به ساعت بود تا زنگ آخر بخورد .با فرید قرار گذاشته بودیم.
مدرسه که تعطیل شد، از فلافل فروشی معراج دو تا ساندویچ فلافل خریدم.
فرید زودتر از من رسیده بود. با اینکه با شال گردن حسابی صورت خودش را پوشانده بود اما نوک بینی و گونه هایش حسابی قرمز شده بود. گفت:رسول، میشه یک بار سروقت بیایی؟یخ زدم.
جدی نگاهش کردم و گفتم:بذار یکم فکر کنم.
باخنده گفتم ؛فکرهامو کردم ،نه نمیشه😁
فرید یک گلوله برف زد بهم گفت:باشه.
فرید آدرس یک مغازه را گرفته بود که وسایل و مواد اولیه آزمایش های خاصمان را بخریم.
باژست شاگردهای ممتاز وارد مغازه شدیم،پیرمرد فروشنده نگاهی به ما کرد و گفت؛چه میخواهید.؟
لیست وسایلی که لازم داشتیم را به او دادیم.اینارو براچی میخواید؟
_برای درس آزمایشگاه مدرسه.
پیرمرد از پشت پیشخوان مغازه اش بلند شد. پرسید:مدرسه شما مگه میدون جنگه؟
بعدش در مغازه و باز کرد و بااحترام گفت: بیاید برید بیرون،یک دوز کوچیک اگه اینا رو اشتباهی باهم قاتی کنید،امکان داره یه انفجار اتفاق بیفته.
من و فرید سریع از مغازه بیرون آمدیم.به محض فاصله گرفتن از مغازه زدیم زیر خنده.
تا جلوی در خانه اتابک خندیدیم.بعداز اینکه درب باز شد،رفتیم سمت زیرزمین.البته زیرزمین که نه باید گفت:آزمایشگاه من و فرید.جزوه ها را گذاشتیم وسط،شروع کردیم به خواندن مطالب و چک کردن عکس ها.
سر کلاس کار با سلاح وقتی من و فرید سریع و درست به همه سوالها جواب دادیم توانستیم در کمترین زمان سلاح را باز و بسته کنیم.تحسین آقا مرتضی بهترین و شیرین ترین نتیجه ای بود که از کارو تلاشمان گرفته بودیم.
شب بعداز مسجد که رسیدم خانه،نشستم انشاء خودم را با موضوع (شرح حال یا زندگی نامه) نوشتم.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۲۸
فصل سوم(رشد)
از سر صبح بچه ها کلاس را به شوخی گرفته بودند.هرکار ریزو درشت هم کلاسی ها دلیلی برای شیطنت و خنده میشد.من،حسین پارسا و عباس آهنگر روی یک نیمکت نشسته بودیم.
مناسبت های خاص مثل ایام دهه فجر
،هفته دفاع مقدس، گاهی هم سالگرد بعضی از عملیات ،پدرحسین پارسا به عنوان راوی به مدرسه می آمد.از تجربه های روزهای حضورش درجنگ.یک رنگی و محبت بین رزمندهها .اسارت و شهادت خیلی از دوستانش را خیلی روان و مسلط تعریف میکرد.صدای معلم ریاضی که بلندشد،کلاس ساکت شد.بچه ها فهمیدن برعکس شوروحالی که آن ها داشتند ،معلم خیلی باحوصله نیست.
تمام تخته سیاه از اعداد و علامت هایی که روی آن نوشته می شد،روسفید شده بود.دفترهای ریاضی ماهم خط به خط با توضیحات معلم در حال سیاه شدن بود.
اعداد ریاضی با نشستن یک علامت کنارشان از آمدن عدد بعدی یاخوشحال می شدند و باهم جمع میشدند یا از دیدن هم دلگیر میشدند و از هم فاصله میگرفتند.
من مثل بقیه بچه ها سرم پایین بود و تند مینوشتم،یک دفعه صدای شوخی یکی از بچه ها کل کلاس را به هم ریخت.دیدم ناصر دست گل به آب داده و با یک شوخی بی جا حرف های معلم را نیمه کاره گذاشته است.
معلم با عصبانیت گفت:ساکت.کاملا معلوم بود که خیلی عصبانی شده.
کتاب ریاضی را نیمه بازگذاشت و گفت:این حرف رو کدوم شما زد؟
صدای معلم دفعه دوم با تلخی بیشتری درکلاس پیچید.هیچ کس جرأت نداشت سرش را بالا بیاورد.نگاهی به ناصرکردم،دیدم از خجالت سرخ شده.اخم کردم و آهسته گفتم :چرا این طوری میکنی؟
دیدم سرش را پایین انداخت.معلم دوباره با عصبانیت پرسید؛کدوم شما این حرف رازد؟
نگاهی به ناصر کردم ،دستم را آرام بالا آوردم.
باصدای بلند گفتم:آقا ببخشید من بودم.
معلم نگاهی به من کرد، سرش را تکان دادو گفت:خلیلی ازتو انتظار نداشتم،
بلندشدم صدایم را صاف کردم و گفتم :آقا ببخشید حواسمون نبود.
معلم دفتر حضور و غیاب را باز کرد،باخودکار قرمز یک علامت وسط صفحه زد.سری تکان داد و گفت :بشین.
کلاس که تمام شد،طوری که نگاهم به ناصر نیفتد از کلاس بیرون امدم،گوشه حیاط جای دنجی پیدا کردم نشستم.
شب بعداز نماز برای فرید تعریف کردم چه شده.(مدرسه من و فرید از هم جدابود)
فریدگفت:آخه تو چرا این کار و کردی؟حالا نمره آخر سالت را کم میکنه
گفتم:آره بابا ،توی دفتر علامت قرمز زد،سر امتحانات باید ریاضی را خوب بخونم که با یه نمره خوب این ناراحتی را از دلش دربیارم.
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
-112386303_2006454095.mp3
5.13M
♨️گناهان خانمان سوز
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
#پیشنهاددانلود
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #سلام_آقا
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
السَّلاَم عَلَى الْحَقِّالْجَدِيدِ
وَ الْعَالِمِ الَّذِي عِلْمُهُ لاَيَبِيدُ
سلام بر امام تجدیدکننده حق
و عالمی با دانش بیپایان...
🍃 آفت قدرت
🍀 وَ قَالَ عليهالسلام مَنْ نَالَ اِسْتَطَالَ
🌺و درود خدا بر او، فرمود: كسى كه به نوايى رسيد تجاوزكار شد.
📙نهج البلاغه#حکمت_216
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_مدافع_وطن
🌷پیکر پاک شهید مرزبانی
«محمد مهدی احمدی» در
خراسانشمالی تشییع شد
🔷صحبتهای شنیدنی مادر
مرزبان شهید
🌷 "محمد مهدی احمدی"
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حرکت به سمت مشهد باشد ...
وصف حال دل ما 😢
#میلاد_ثامن_الحجج
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صدای شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ی شهید علی اکبر موسی پور
🇮🇷🇮🇷🌷🌷🇮🇷🇮🇷
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #ببینید
🎁اسم هدیه تولد که میاد چه حسی بهتون دست میده؟
💐پیشاپیش ولادت باسعادت امام رضا علیه السلام مبارک باد💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢 دلت برا امام رضا تنگ شده؟!💔
#امام_رضا
سر به سر گذاشتن با پیرمرد روستایی😊
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
⦅ ازخــدآخواستہام
همیشہجیبـمپـرپولباشد
تاگــرھازمشڪلـاتِمـردم
بگشــایــم. ⦆😍😊
#شهید_ابراهیم_هادی
داداش ابراهیم کربلایم کن🤲
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》