eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
86 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از بهار فاصله گرفتم... به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک ... حالم خراب بود ، خیلی خراب... اما سعی میکردم به روی خودم نیارم ... هرقدمی که روی اون خاک ها برمی داشتم حال و هوام بیشتر تغییر میکرد ... چند نفری رو دیدم که دارن از خاک ها برمیدارن و میریزن توی شیشه اولش خندم گرفت ... اما بعد رفتم یه گوشه نشستم و مقداری خاک رو در دستم گرفتم و ریختم روی زمین ... چند بار این کار رو تکرار کردم ... بعد از چند دقیقه صدای زیبای اذان باعث شد از اونجا بلند بشم و به طرف نمازخونه حرکت کنم ... بیخیال داشتم به طرف نماز خونه میرفتم که صدایی مانعم شد... شبیه صدای آیه بود... اطراف رو نگاه کردم همه درحال تکوندن لباساشون بودن بعضی ها هم به طرف نمازخونه و وضو خونه میرفتن... یه دفعه چشمم خورد به دو نفر که یه گوشه کنار تانک ایستاده بودن و با هم حرف میزدن کمی دقت کردم... عه اینکه حجتیه اونم که آیه اس صداهاشون واضح نبود... حس کنجکاویم بدجور تحریک شده بود در جدل بین عقل و حسم بودم که حس کنجکاویم بر عقلم غلبه کرد خیلی آروم و بدون جلب توجه رفتم پشت تانک قایم شدم و گوشامو تیز کردم _آراد من نمیتونم ×ای بابا کاری نداره که باور کن اگر مجبور نبودم بهت نمیگفتم _آراد میدونی از من چی میخوای؟ من تاحالا سابقه همچین کاری رو نداشتم ×آیه تمام کار ها و هماهنگی ها با منه فقط تو و یه نفر دیگه باید موارد مورد نیاز خواهران رو به من انتقال بدید همین! _هووووف از دست تو شکایتت رو پیش بابا و مامان میکنما ×میخوای زیر آب منو بزنی شوهر ندیده؟ آیه با جیغ گفت _آراااااااد آراد خنده ای سر داد و در همون حال گفت _برو برو دختر مزاحم کارای منم نشو الان یکی میاد میبینه دردسر میشه ×چه دردسری بابا؟ فوقش اینه که شناسنامه هامونو نشون میدیم هر دو به خنده افتادن. _خب آراد برو . من ببینم چه کاری میتونم انجام بدم ×باشه عا راستی _بله؟ ×یه نفر که قابل اعتماد باشه رو هم پیدا کن تا دوتایی کار ها رو انجام بدید _ای بابا آخه من کیو پیدا کنم؟ اصلا کیو میشناسم؟ ×از همین رفیقات یکیو انتخاب کن دیگه _رفیقام فقط بهاره و مژده ان که دوتاشونم کار دارن و سرشون شلوغه... عه راستی نظرت چیه مروا رو انتخاب کنیم؟ ×کیه؟ _کی کیه؟ ×همین اسمی که گفتی آیه به زور جلو خندشو گرفت منم خندم گرفته بود آیه با صدایی که خنده توش موج میزد گفت _اسمش مروا فرهمنده قابل اعتماد بهاره و مژده اس ×اوه اوه اوه خانم فرهمند شره یکی دیگه رو انتخاب کن _وااااا یعنی چی شره؟ عیب نذار رو دختر مردم دختر به این ماهی خیلی به دل من نشسته همونو انتخاب می کنیم ×آخه.... _آخه بی آخه... میرم بهش بگم ببینم قبول میکنه یا نه ×چی بگم والا تو که آخر سر کار خودتو میکنی _فعلا یاعلی ×یاعلی &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊🌱 ‏از پرسیدند: آدرس امام زمان کجاست؟ فرمود: آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است. "فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر" هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر خدا باشد، آنجا تشریف دارند.✨ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد در راه، عزیـزی‌ ست که با آمـدنش هر قطب‌نمـا، قبله‌نمـا خواهـد شد
🌿🕊 تو با خندہ دوا ڪردے تمام درد هـایم را...🖐🏻 ڪدام اڪسیر جاویدے درون خنـدہ ات پیـداست :)♥️
همین الان به تعدادرقم یکان باتری گوشیتون صلوات بفرستید برای تعجیل درظهورمولامون ☺️😊
‍ ابراهیم همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن مینوشت. روزی که خیلی برای خدا کار انجام میداد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. یادم هست یکبار به من گفت: «امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.» 📚سلام بر ابراهیم2 🕊
🕊🌱 ‏از پرسیدند: آدرس امام زمان کجاست؟ فرمود: آدرس حضرت در آیه آخر سوره قمر است. "فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَليكٍ مُقْتَدِر" هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریبکاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر خدا باشد، آنجا تشریف دارند.✨ 🍃⃟خاـدِݥُ اݪمَہْدے
🌷‌ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺝ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ «عج» ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮﺵ ﺟﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ... 🔷خیلی نمیخواهم ذیل این روایت امام صادق بنویسم فقط یادآوری دو نکته: 🌿دعا کنیم منتظر واقعی باشیم! 🌿 و اگر منتظر واقعی شدیم قدر خودمان را بدانیم! 🌸امام زمان سلام! قسم به منتظران واقعیت،ظهور کن... رفیق‌شهیدم‌ابراهیم‌هادی https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
‌ حداقل‌کاری‌‌که‌ امروز‌میشه‌انجام‌داد براثبات‌انتظارمون‌، برااومدن‌مهدی‌زهرا، اینه‌که‌یه‌امروزُگناه‌کمتر‌کنیم..!!(: -هزینه: پاگذاشتن‌رونفس‌سرکش.. -نتیجه‌عمل: لبخند‌رضایت‌مهدی‌زهرا..♡ می‌ارزه‌به‌لبخند‌ی‌که‌میاد‌ روچهره‌مبارک‌مولامون! امروزیه‌گناه‌کمتر‌کنیم‌☝️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
دوستان عزیز التماس دعا دارن براشون دعا کنید برا سلامتی امام زمان عج و سلامتی بیمار مد نظر نفری 10 صلوات بفرستید خدا خیرتون بده @rafiq_shahidam
🌸🕊️🌸🕊️🌸 *💠وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ(۲۲-نور)*🌼🌼🌼 🌻ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.👌🏻🌸 🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین 🕊️ اعتبار ابراهیم در محله 🧔🏻 🌸هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد👌🏻 🍃مثلاً یکی از همسایگان ما فرد شرور و اهل دعوا بود😡 🍃او هم باشگاهی آقا ابراهیم بود✋🏻 🍃یک روز در باشگاه دعوا کرد و دندان یک را شکست🦷 او هم از همسایه ما شکایت کرد🥺 🌻توی دادگاه من به شاکی گفتم رضایت بده اما قبول نکرد🙁 🌻همسایه ماه که متهم 😡بود به من گفت برو سریع ابراهیم‌هادی را صدا کن🗣️ 🌻رفتمو هرطور شده ابراهیم را آوردم🧔🏻 شاکی و متهم هر دو به احترامش بلند شدند👌🏻 «🌻شاکی که دندان🦷 شکسته بود به قاضی گفت» 🗣️ اگه آقا ابراهیم بخواد من رضایت میدم من نوکر شم✋🏻 تااا ........ 🗓️ 1400/8/6 @rafiq_shahidam96 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 https://www.instagram.com/p/CVk49PqDa6o/?utm_medium=share_sheet
*لِیَقتُلَ فی سَبیلِ اللهِ اَلَذینَ یَشرونَ الحَیوة الدُنیا بالاخرة و من یَقتُل فی سَبیلِ اللهِ فیقتُل او یَغلِبَ فَسوفَ نوتیه اَجرا عَظیما* »🌸🌸🌸 «مومنان باید در راه خدا با آنان که حیات مادی دنیا را بر آخرت گزیدند جهاد کنند و هر کسی در جهاد به راه خدا کشته شود فاتح است زود باشد که او را اجری عظیم دهیم. »🌸🌸🌸 در این آیه ابتدا تکلیف مومنان را مشخص می کند که در برابر کسانی که دنیای مادی را بر آخرت ترجیح دادند، باید جهاد کنند. و حالا اگر در این جهاد کشته شوند و چه فاتح هر دو را پیروز می داند و پاداش عظیم می دهد. در آیات فوق شهدا را انسان هایی برجسته و بیدار معرفی می کند و آنها را پیروز واقعی این دنیا و آن دنیا و روزی خور در نزد خداوند و سعادتمند و فاتح و دارای مقام بلند و شاهد بر دیگر امت ها معرفی می کند و پاداش شهدا را خداوند بر خود مفروض می داند. 🔸-احادیث💐💐💐 1- امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرمودند: «سه طایفه شفاعت می کنند و شفاعتشان پذیرفته می شود: پیغمبران، علماء و شهدا. » (جامع الحادیث الشیعه، ج 3، ص16) 1400/8/6 @shahid_rahman_medadian @shahid__mostafa_sadrzadeh1 🌹💝🌹💝🌹💝🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 https://www.instagram.com/p/CVlCi_FI2FZ/?utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خود به خود شروع کردم به حرف زدن. _من؟! باز چه کاریه میخوان غالب کنن بهم؟! مگه بقیه مُردن؟! آدم مگه از مهمون کار می کشه؟! همینطور محو گوش دادن به مکالمشون بودم که... ناشناس:خانم! در همون حال گفتم _هوم؟ +خانم؟! _هنننن؟ +خانمممم _کوووووفت دو دیقه صبر کن ببینم چی میگ... آخخخخخ نهههههه مروای بی فکر... مچتو گرفتن... حالا خر بیار و باقالی بار کن. خیلی آروم و با طمانینه برگشتم طرفش. یه پسر ریشو... با چشمای مشکی ... و قد متوسط هیکل متوسط و ورزشکاری موهای بور... شلوار ساده قهوه ای. پیرهن مشکی دیپلمات که خیلی جذابش کرده بود... با صداش به خودم اومدم و دست از دید زدن بچه مردم برداشتم... +شما دقیقا اینجا چیکار می کنید؟ با پررویی تمام گفتم _بقیه اینجا چیکار می کنن؟ منم همون کار رو میکنم. +اولا بقیه الان دارن نماز میخونن. دوما... با یادآوری نمازم محکم زدم تو سرم و بدون توجه به پسره دویدم طرف وضو خونه... سریع وضو گرفتم و بدو بدو رفتم نماز خونه یه چادر انداختم رو سرم... به طرف مُهرها رفتم تا مُهری بردارم اما با دیدن جای خالیشون ، قیافم پکر شد . در حال تماشا کردن جاهای خالی بودم که ... با صدای بهار به طرفش برگشتم ×مروا جان _جانم؟ مُهری به طرفم گرفت. ×بیا عزیزم من نمازم رو یکم تندتر خوندم چون بنیامین بیرون منتظرمه. _باشه، ممنون. ولی... کسی بیرون نبودا ! فقط آیه و آقای حجتی بودن. ×عه ولی به من گفت کنار یکی از تانک ها منتظرمه، عجب آدمیه ها... من برم ببینم کجا رفته. _باشه ، مراقب خودت باش ... ×فدات ، یاعلی . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن بهار ، با طمانینه شروع کردم به نماز خوندن . چه آرامشی داره وقتی در برابر خالقت می ایستی... سر خم میکنی و شکرش میکنی برای تمام نعمت هایی که بهت داده ... گاهی میشه چند دقیقه ای از شَّرِ همهمه ی این شهر و آدماش فرار کرد و با معشوق ابدی خلوت کرد... گاهی زندگی جوری برنامه ریزی میکنه و مسیر قطار زندگیت رو تغییر میده که خودت هم متوجه این تغییر ناگهانی نمیشی‌... توی این روزا متوجه تغییراتی در خودم شده بودم. بعد از دادن سلام نمازم ، بلند شدم و رفتم چادر و جانماز رو گزاشتم سرجاشون در همین حال مژده رو دیدم که گوشه ای نشسته بود . به سمتش حرکت کردم ... آروم کنارش نشستم و متوجه شدم کلماتی رو آروم زیر لب زمزمه میکنه و با انگشت هاش چیز هایی رو میشماره ... احتمالا ذکر میگفت . صبر کن ببینم... چرا با تسبیح این کار رو نمیکنه؟ صبر کردم تا کارش تموم بشه ... _قبول باشه. +قبول حق باشه عزیزم. _مژده. با لبخند نگاهم کرد +جانم! _امممم من... چیزه یعنی دیدم که تسبیح هست... پس... چرا... خنده آرومی کرد و جواب داد +آره میدونم تسبیح هست ولی اینجوری هم ثوابش بیشتره و به خودمم حس خوبی دست میده ... _درسته ... گرم حرف زدن با مژده بودم که آیه اومد کنارمون نشست . سعی کردم باهاش گرم صحبت کنم اما حس حسادت این اجازه رو بهم نمیداد... از وقتی فهمیدم با حجتی سر و سری داره نسبت بهش حساس شده بودم... ×سلام مروا جون خوبی عزیزم؟ قبول باشه . _سلام گلم خوبم ، ممنون قبول حق باشه ... +اوه اوه اوه مروا جون؟؟؟ نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه، نه؟ ×آخ آخ آخ ببخشید مژده جونی این پسره حواس واسه آدم نمیذاره که... +کدوم پسره؟ ×همین آرادو میگم دیگه... +باز چیشده؟ ×هیچی بابا... میگه ما مسئول هماهنگی خواهران نداریم. پاشو کرده تو یه کفش که من و یه نفر دیگه این مسئولیت رو قبول کنیم. +خب چه اشکالی داره؟! همه جوره باید به مهمان های ویژه شهدا خدمت کرد . حالا کی هست این دختر خوش بخت؟! با خودم گفتم خوش بخت؟! هع ... آیه لبخند خبیثی زد و گفت ×مروا خودمو متعجب نشون دادم . _من؟ ×ما به غیر از شما،مروای دیگه هم داریم؟ _آخه من که سر رشته ای ندارم. ×والا منم ندارم ولی آراد میگه خودش بهمون یاد میده و کار سنگینی نیست. اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه،قبول کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم . همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم. به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی . _سلام روز بخیر . آیه : سلام آقای حجتی . آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد. ×‌سلام خواهرا خب ش ... با لحن محکم و کوبنده ای گفتم : _چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟ من خانم فـــرهــمــنـــد هستم. نه بیشتر نه کمتر . یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟ با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم: خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد . معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم... داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟! ×چشم سعیمو میکنم. حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم . ای خدا این کیه آفریدی ؟ میگه سعیمو میکنم... باز رگ لج بازیم عود کرد ... _من همین جا رو ترجیح میدم. ×‌اما... +آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره . آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت ×بسیار خب . حداقل بریم یک جای خلوت ... همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید . حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه ! یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت... سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم. حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن . ‌×بسم الله الرحمن الرحیم . خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید . متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته . +ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن . ×ان شاءالله . ایش دختره خود شیرین ... آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد. چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد. آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود . دلیل تعجبش رو نمیدونستم . شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ... اَه چقدر عجیبن اینا. بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به آیه کردم و آروم طوری که حجتی متوجه نشه ، گفتم _ جلسه تمام شد دیگه ؟ +یک لحظه وایسا ... آقای حجتی دیگه با ما کاری ندارید ؟ حجتی درحالی که داشت روی کاغذ چیز هایی رو می نوشت گفت ×چند تا فرم هست که باید پر کنید ، الان فرم ها رو میدم خدمتتون ، چند لحظه صبر کنید ... +ممنونم... در همین حین موبایل آیه زنگ خورد و مشغول صحبت کردن شد ... +مروا جان ؟ سرمو به طرفش برگردوندم _جانم . +مژده بهت زنگ زده تلفنت خاموش بوده ، میگه با بچه ها رفتن طرفای دو کوهه . راستی ، گفت وسایلات رو هم با خودش برده... _پس ما چی ؟ +ما با آراد میریم دیگه . تعجبو که توی نگاهم دید خودش متوجه شد که چی گفته و دیگه تا اومدن حجتی حرفی بینمون رد و بدل نشد... حجتی دوتا فرم بهمون داد که باید پر میکردیم . شروع کردیم به پر کردن فرم ها ، در همین حین چشمم به برگه ی آیه افتاد... وضعیت تاهل : مجرد. مغزم سوت کشید . برام به شدت غیر قابل هضم بود . چراااا ؟!! مگه خودش پشت تانک نگفت که شناسنامه هامون رو نشون میدیم ؟ پس چرا نوشته مجرد ؟!! سعی کردم بی تفاوت باشم ، ولی فکرای الکی مثل خوره به جونم افتادن... نتونستم دووم بیارم و ازش پرسیدم. _آیه جان . +جانم . _چیزه... شما.. مگه نامزد آقای حجتی نیستید ؟ پس چرا وضعیت تاهل رو نوشتید مجرد ؟ آیه لبخند دندون نمایی زد و گفت +نامزد ؟ نامزد کجا بود ؟ من و آراد محر........ در همین حین گرمی خون رو اطراف بینیم احساس کردم . آیه هم سریع خودکار و کاغذشو روی زمین انداخت و با عجله به سمت آراد که کمی اون طرف تر ایستاده بود دوید و جیغی کشید که همراه با جیغش سرم تیر عجیبی کشید ... دستمو به طرف بینیم بردم و بعد از اینکه دستمو دیدم هینی کشیدم ، کاملا خونی شده بود و حتی روسری و مانتوم هم خونی شده بودن... سعی کردم بلند بشم ... با هزار زحمت بلند شدم و به طرف آبخوری دویدم ... بالاخره به آبخوری رسیدم و دست و صورتمو شستم ولی با این وجود باز هم خونریزی داشتم ... آیه سریع اومد داخل آبخوری و مدام ازم سوال می پرسید که حالم خوبه یا نه... آراد هم بخاطر اینکه محیط آبخوری مخصوص خانمها بود نمیتونست بیاد داخل ... ولی از پشت شیشه نگاهی بهش انداختم، استرس توی چهرش کاملا مشخص بود . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت. احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ... آیه با جیغ گفت +آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه. صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت ‌×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم. +آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست . خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد . هق هق های آیه خیلی رو مخم بود. آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت +آراد هیچی نگو... تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ... دارهههه میمیرهههه... آراد برای چند ثانیه ساکت شد. بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید . تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد . خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود . آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه... آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم... سرم گیج رفت و سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا. رفتم جلو و جلوتر ... حالا همه چیز برام روشن تر شد . اینجا همون جای قبلیه. این بار با دقت بیشتری نگاه کردم. زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود. کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد . به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش... به کاغذ نگاهی انداختم... باورم نمیشهه... این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه. با همون تاریخ... به اطرافم نگاهی انداختم. تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود... احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد. برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت. با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود... ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم. صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد... اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه . به سمتش دویدم . دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...). کنارش روی زمین نشستم ‌‌‌، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم. گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ... +‌آ...آ....ب....آ....ب به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم . خدای من ‌‌‌، این تشنشه ! ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟! بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم... باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ. شروع کردم به دویدن ... ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب . دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم... سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد... قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم. بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ... سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد. کمی حالش بهتر شد . بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن. +چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات... داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود سرفه ای کرد و ادامه داد. +عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل... عام...شدن... علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده. به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد. +سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم نه...آبی...و...نه...غذایی به سمتم برگشت و بریده بریده گفت +خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم. وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ ‌چند تا سنگ بزرگه ... چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید... دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید... به سرفه افتاد. دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد. +م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم. ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ... یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه.......... دیگه حرف نزد . دیگه نفس نکشید. دیگه نگاهم نکرد. چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش نیمه تموم موند. به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته... سربند ‌(یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم. دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم. هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........ &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
رفقا✋ شب جمعه هست اعمالش فراموش نشه مخصوصا و و 😉🌱 شهدا رو مهمان کنیم با ذکر یک صلوات🕊️