eitaa logo
رمان های نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
9.9هزار دنبال‌کننده
225 عکس
750 ویدیو
3 فایل
۱.دختر باران کد ثبت وزارت ارشاد:#137745 ۲.با عشق: ثبت وزارت ارشاد:#178569 ویراستاررمان :L.shojaei ادمین فروش: @saye_khorshid تعرفه تبلیغات: @dokhtaretutfarangi خواندن رمان بدون عضویت در کانال کار زشتی است نکن،دهه.ایام تعطیل پارت گذاری انجام نمی‌شود
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 ⚘بنام خداوند بخشنده مهربان⚘ و چقدر مبارک است صبحی که با نامِ تو آغاز می‌شود نام تو را نه یکبار که باید با هر نفس آواز خواند سلام خدای مهربانم امروز و هر روزم را ختم به بهترین‌ها بفرما 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸. ‎‎•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈• 🤲🏻 مْ https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 نیایش صبحگاهی 🌸🍃 💫خــــــ❤️ــــــدایا 🌸دراین پگاه فرخنده ✨به برکت طلوعی دیگر 🌸و به یُمن مرحمت الهی دوباره ✨برای همه سلامتی آرامش دل 🌸و نیکبختی آرزو دارم ✨خدایا عطا کن به آنان هرآنچه 🌸برایشان خیراست ✨و دلشان را لبریز کن از شادی 🌸و لبانشان را با ✨گل لبخند شکوفا فرما 🌸 🌸آمیـــن https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🍃🌸صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید 🕊 🍃🌸که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود  🕊 🍃🌸گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را🕊 🍃🌸نتواند که همه عـمر برآید ز سجود🕊 ســلام صبح زیبا دوشنبه بخیر 🌸 تمام امروزتون سراسر شادی و سرور 💕 https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد🍃🌷 دعا کبوترعشق استُ بال پر دارد🍃🌷 شب تان مهدوی🍃🌹 ✨الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌✨ 🌸اللهم لیَّن قَلبی لِولیِ اَمرِک 🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌹 https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
🌹دختر باران🌹 _خوابم میاد. -باشه می خوای منم برم؟ دلم می خواست داد بکشم تو کجا بری؟ بمون همدم خوشی ها و ناخوشی هام.تو خود نفس و زندگی هستی بهترین دلیل زندگی. _بمون. گوشی تلفن رو از روی شکمم برداشت و گفت: مریم به قول خودت شدی میز عسلی ،هرچی دم دستم هست گذاشتم روت. این مرد محمدجواد روزهای اول نیست محمدجواد اون روزها کم می خندید و نهایت خندیدنش یک پوزخند یا لبخند خالی بود حالا نه تنها بلند می خنده بلکه دنبال خندوندن من هست. دلم نمی خواد حرفش رو بی جواب بگذارم اما انگار کوهی روی سرم ریخته.محمدجواد کنارم دراز کشید و گفت:نترس خودت هم بگی تنهام بگذار من جایی نمی‌رم جایی که جا کلیدی نباشه من هم نیستم.... صداش برام مثل لالایی بود بین حرف هاش توی عالم بی خبری خواب رفتم و چه زیباست این عالم بی خبری از دنیا مخصوصا که نه کابوسی هست و نه دل مشغولی. نمی دونم چند ساعت خوابیده بودم که با پچ پچ صدای شیوا از خواب بیدار شدم. *شیما مریم مرده ببینن بلند نمی شه تازه الان میاد می خورت من فرار می کنم ولی تو رو می خوره چون مثل من تند نمیدویی. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال زاپاس و فهرست رمان ها https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cd866759bbd عزیزان پیام بدید راحت باشید من خودم پاسخ شما عزیزان رو می‌دم.😁 این آیدی پیوی مشترک هست سر فرصت پاسخ شما عزیزان رو میدم، فقط ناسزا نگید😂😂😂 زینب زارعی هستم، نویسنده @YAMahdiadrekni1235 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد کد ثبت وزارت ارشاد: با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی سقوط خلبان اسرائیلی وسط شهر تهران و واکنش‌های جالب مردم نتانیابو باید اینو ببینه تا بفهمه با کیا طرفه … 🗣 🇮🇷امینی آزاده🇮🇷 https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli https://eitaa.com/raingirli
با عشق نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷🌷 🌷 🌷 چشم بر هم گذاشت و با یاد خورشیدش خوابید، خورشیدی که پسر فکر می کرد قرار است نور به زندگیش بتاباند اما نمی دانست این خورشید، بی فروغ شده است. صبح قبل از اینکه همه بیدار شوند از تخت بیرون آمد مشمای مشکی را برداشت و طرف دستشویی رفت، در بطری ها را بازکرد و همه را داخل فاضلاب ریخت. بطری ها را داخل سطل زباله انداخت. دیگر قرار بود، خورشید درمان زخم هایش بشود اما خورشید زخمی تر از آن بود تا مرهم روی زخم بشود سریع لباس پوشید، بدون اینکه بقیه را بیدار کند از خانه بیرون آمد و طرف پارک لاله رفت، می خواست زودتر کارش تمام شود و خود را سریع به خانه ی خورشید برساند. آنقدر زود به پارک رسیده بود که از ناظری خبری نبود، تنها عمو رحمان در پارک بود بدون اینکه لباس عوض کند شروع به کار کرد. کارهایش داشت تمام می شد که سرتیپ و همسرش به پارک آمدند، هر دو با دیدن پسر تعجب کردند؛ پسر جارو را به دیوار تکیه داد، با شوق روبروی سرتیپ ایستاد و سلام کرد. مرد با لبخند به پسر نگاه کرد. _سلام، چطوری بچه؟ چی شده امروز زود اومدی؟ - زود اومدم کارها رو تموم کردم که اگر بشه امروز زودتر برم خونه. ناظری اخمی روی پیشانی نشاند کلاهش را از سر برداشت. _ به چه مناسبت؟ پسر با ترس آب دهانش را قورت داد و آرام گفت: - راستش باید برم کارهای عقد رو انجام بدم سروان با چشمان ریز شده به پسر نگاه کرد اما برخلاف او سرتیپ لبخند بر لب نشاند. _ ان شاء الله ما رو هم دعوت می کنید دیگه؟ پسر در حالی که می خندید جواب داد: بله، شما صاحب مجلس هستید، خوشحال می‌شیم تشریف بیارید. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 لينك كانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 روزی یک یا دو پارت هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹دختر باران🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 حالم خوب بود از ضعف و سنگینی بدن خبری نبود.بالشت رو از زیر سرم برداشتم طرف شیوا پرت کردم با ترس جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. *واای مامان مریم زنده شد می خواد من رو بخوره. شیما طفلک شوکه شده بود و به منی که روی تخت نشسته بودم نگاه می کرد. _خنگول خانم اون مارمولک هر چی میگه تو باید باور کنی؟! از توی کشوی کنار تخت شکلاتی طرفش گرفتم. _ بیا بگیر نگذار اون شیوای مارمولک اذیتت کنه،مرده ها اگر می تونستن بلند بشن می رفتن پیش بچه ها و اون هایی که دوستشون دارن. شکلات رو ازم گرفت و بوسه ای به صورتم زد. در باز شد و در یک لحظه اتاق پر شد از آدم هایی که تا چند ساعت قبل ناراحت بودن و گریه می کردند. خوبی شیطنت و پر جنب و جوش بودن این بود که نبودنت حتی یک ثانیه بقیه رو آزار میده. به عمو و زن عمو سلام کردم. زن عمو سرم رو توی بغلش گرفت. *فدات بشم مادر،دختر مهربونم چی شدی تو؟! چقدر دعا کردم. عمو با ناراحتی گفت: بسه دوباره حالت بد میشه خدا رو شکر حالش بهتره. _عمو درست میگه الان خیلی خوبم. مامان فاطمه و مامان لیلا در سکوت گوشه ای ایستاده بودن اشک می ریختند و به من نگاه می کردند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کانال زاپاس و فهرست رمان ها https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cd866759bbd عزیزان پیام بدید راحت باشید من خودم پاسخ شما عزیزان رو می‌دم.😁 این آیدی پیوی مشترک هست سر فرصت پاسخ شما عزیزان رو میدم، فقط ناسزا نگید😂😂😂 زینب زارعی هستم، نویسنده @YAMahdiadrekni1235 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥 رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد کد ثبت وزارت ارشاد: با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
خواهرش رو شب عروسی دزدیدم و به خونم بردم با اینکه از ترس بیهوش شد اما قصد نداشتم از انتقام بگذرم..!😏 شیفت بودم که عکس خواهرم رو فرستادن نفهمیدم چطور به اون آدرس رفتم. هرچی در میزدم هیچ کس باز نمیکرد و برای همین از دیوار رفتم تو خونه ولی اثری از هستی نبود با تمام خشمم هستی رو صدا میزدم و خونه رو می‌گشتم.! با شنیدن صدای گریه اش از توی حموم داخل رفتم باور نمی‌کردم این تن بی جون که توی خون خودش غلتیده 😱🥶 کتم رو روی تنش انداختم که لب زد: گفت دوسم داره ولی همش دروغ بود،،! لباش سفید شد و دستاش شل شد و همونجا تو بغلم جون داد بدنش رو چند بار تکون دادم اما نفس نمی‌کشید..! به خاطر آبروی آقام کسی پیگیر نشد ولی من قسم خورده بودم انتقام بگیرم برای همین شب عروسی خواهرش رو دزدیدم و... https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570 نیهان دختری که از عمق فسادهای زندگی برمیخیزد و...
خلاصه:✨🌚 نیهان؛ دختری که سر چهارراه گل می‌فروشه تا برای پدرش مواد بخره. اما اون روز وقتی به خونه میاد متوجه‌ی پیر‌‌مردی میشه که برای عقد کردن، نیهان اونجا هست. پیر مردی شصت ساله برای دخترکی شانزده ساله! همه چیز از فرار نیهان و برخوردش با مرد زخمی شروع میشه. شهریار‌‌... https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارم به جایی رسیده که احساس می کنم سرما و پزشکیان با هم مسابقه گذاشتن ببینن زور کدومشون بیشتره🤧
عَـقـدم کـن . . .📛 دستام از استرس عرق کرده بود متن پیامی که قبل عقد برام اومده بود باعث میشد از ترس بلرزم " داری عقد کی میشی عروسک؟ نمی‌دونی شوهر تو منم!! " و بلافاصله پیام بعدیش " عقد و بهم میزنی، وگرنه عواقبش پای خودته دلبرک " شماره ناشناس بود . خواستم بله بگم که با صدای تیر و شکستن در محضر...🤯❌🔥 https://eitaa.com/joinchat/2522809035C2a68550b99
شروع رمان : بــــره نـــاقــلای مَـــن🐑💖 خلاصہ: صنم دختر خوشگل جذابی که به اصرار و نقشه دوستاش به یه مهمونے میره و اونجا میکائیل....🩸🍷 𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷 پرش به پارت اول✔️ https://eitaa.com/kochlu/5722
امروز بله برونم بود اما خبری از بزمی شاد نبود. خبری از موسیقی، آواز، طبل و دُهُل نبود. چادر سفیدی که از قبل دوخته بودند روی سرم انداختند و همان چند زنِ میان‌سال و مسن، کل کشیده و هلهله سر دادند... سرم‌ پایین افتاده و اشک‌های درشتی از چشم‌هایم می‌چکید. بخت و اقبالم اما ابدا شبیه به رنگِ چادر روی سرم نبود وقتی زنِ دومِ مردی شدم که نه تنها من را ندیده و نپسندیده بود بلکه فقط این وصلت را قبول کرده بود برای داشتنِ وارثی! من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث! وارث برای خاندانِ کاتوشیان! در حالی عروس‌ِ این خاندان می‌شدم که زبانی برای اعتراض نداشتم. من لال بودم و همین اَلکَن بودنم باعث شده بود خانواده‌ام من را معیوب دانسته و با آمدنِ اولین خواستگارِ جدی به خانه‌ی بخت بفرستند... من آمین دختری بودم که تنها نقطه‌ی اشتراکم با هم نوعانم دختر بودنم بود... وگرنه بختی سیاه داشتم به بلندایِ کوه‌های سر با فلک کشیده و تاریکیِ شب‌هایِ بی‌ماه و ستاره... من آمینم. دختری هجده ساله. اولین فرزند خانواده‌ام و دختری الکن...🥹😭🥹 https://eitaa.com/joinchat/2809398055Cfb9e5406d7 این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌 رمانی که بدون شک خوشتون میاد
بی آبروش کردم…!!! من… کوهیار جهانشاه دختری که از برگ گل پاک‌تر بود رو کشوندم به عمارتم و وحشیانه بهش حمله کردم… تنها گناهش این بود که عاشق دشمن من عماد شده بود پس باید تاوان می‌داد… تاوان دلی که برای آدم اشتباهی تپیده بود . قرار بود با گرفتن زندگیش بندازمش جلوی اون عماد بی‌ناموس اما دلم رفت برای اون چشمای مظلومش و با حامله شدنش…. حالا اون من از من متنفره اما … https://eitaa.com/joinchat/3366912753Cce784e395e
نگاهم مستاصل شد. الان حتی اگه می‌گفتم از صبح حالت‌تهوع دارم هم حتما پای بهونه‌گیریم می‌ذاشت. دستم سمت لیوان رفت و هر جور که بود شیر رو پایین دادم. منتظر نگاهم کرد تا لیوان کامل خالی شد. از دستم گرفتش و گذاشتش توی سینک. _خیلی خب، می‌تونی بری بخوابی و خودش کلید لامپ رو خاموش کرد و از آشپزخونه بیرون اومد. سمت اتاق خودش می‌رفت، اما قبل از وارد شدن به راهرو مکثی کرد و دوباره جدی نگاهم کرد _در ضمن، خونه‌ی عزیز و جلوی بقیه حرفی بهت نزدم، ولی یه دفعه دیگه ببینم تو جمع بی‌قید شال بستی حتما با هم بحث‌مون می‌شه...روشن شد؟ انگشت‌هام در هم گره شد و نگاهم کلافه _من که نمی‌دونستم... فوری و کم‌حوصله اخم کرد _فقط یه کلمه بشنوم! بغض رو مهار کردم و آروم لب زدم _چشم نگاهش رو گرفت و سمت اتاق رفت... https://eitaa.com/joinchat/3648127820Ccc82d6628b
. یه عاشقانه‌ی پر ماجرا!🫢 زود عضو شو که تازه اول قصه‌س😉❌... .