درخانه ی مولا...
دخترک صدایش از بغض میلرزد
نفسش کمی منقطع میشود گاه گاه
اما به به چادر مادر چنگ زده و زیرلب از پدر مدد میگیرد
تمام جانش را گذاشته برای این روزهای اخر
که کاشف الکرب مادر باشد
چادر را کمی فقط کمی با گره اندازه میکند این دخترک چهارپنج ساله
دستی به روی حسن میکشد
به روی مادر نمی اورد که دستش با اشک های تازه دوباره تر میشود
گمان میکند دخترک مادر رو به بهبود است که پسر بزرگ تر را ازکوچک تر تشخیص میدهد
نمیداند که هربار فضه زیر گوش های سنگینش میگوید
ان که قدش بلند تراست حسین است.
مصیبت چه خمیده ساخته قامتِ پسربزرگِ علی را...
دختر ظرفی آب را به حسین میدهد
برگلویش بوسه میزند
قربان صدقه ی برادری که[ پسرِ کوچکم]خطابش میکند میرود تا حسین ظرف را نزدیک دهان ببرد
تبسم ِ لب های بی جان مادر، دختر را به شور می آورد
زینب، نان های کوچک بی شکل را با کمک فضه از تنور بیرون می اورد
ذکر های همیشگی مادر را میگوید
شعرهای همیشگی را با کمی لکنت میخواند
موهای حسین را شانه میکند
رو به حسن میکند:برایم بگو امروز در مسجد از مولایمان علی، پدرت چی یادگرفتی؟
حسن نمیگوید درمسجد چه شد
درسهای قبلی را تکرار میکند
زینب با شیرین زبانی از مادر دل میبرد
زینب کنار مادر روی سجاده ی او نشسته و به کمک مادر، تک تک به اسم برای همسایگان دعا میکند
به ناگه مادر شتاب زده با درد رو میگیرد و میگوید:علی جانم
دقایقی بعد علی مولا پشت در ایستاده
زینب به استقبال میرود
با روی خوش و مثل مادر، فقط کمی لرزان، امام را تکریم میکند
پدر را پسرعمو خطاب میکند
زهرا حالا میخندد
خیالش از علی هم راحت شد
زینب همین روزهاست مادری را برای اهل خانه آغاز کند
زهرا حالا فقط نگرانِ خود زینب است...
ـ#خانهیبهشت
[✍🏻#مخبطعلوی]
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
درخانه ی مولا... دخترک صدایش از بغض میلرزد نفسش کمی منقطع میشود گاه گاه اما به به چادر مادر چنگ زده
[درخانه ی مولا]
نزدیک صبح است
چندین روز از رفتنِ نگارِ علی گذشته.
آرام کردن فرزندان از اوایل شب تابه حالا طول کشیده
مولا
زانوهایش را به بغل کشیده
دستش را روی قلبش گذاشته و در آغوشش پنهان کرده
متحیرند همه که در مشت مولا چیست
چندساعتی شده که به این حال است
اما این مشت...
کسی نمیداند
روزهاست که باز نشده انگار
مثل بغضِ مردان این خانه
گویی فولاد شده و شکستنش غیر ممکن
این مشت و بغض پدر گشوده نمیشود
کار صعب است
نشدنیست
زینب را میخواهد....
زینب دستش را روی مشت پدر میگذارد
با شیرین زبانی دونه دونه انگشتانش را باز میکند
بوسه میزند دست مرد جنگی را
که لطیف ترین ، برای نوازش دخترک است.
با قربان صدقه چهار انگشت را باز میکند
آخری سخت است
پدر دست میکشد
زینب، با لحن کودکانه باز مثل مادر، اورا حیدرِزهرا خطاب میکند
دست سست میشود و میلرزد
گوشواره ی شکسته و خونی مادر
روی دستان کوچک زینب می افتد...
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
[درخانه ی مولا] نزدیک صبح است چندین روز از رفتنِ نگارِ علی گذشته. آرام کردن فرزندان از اوایل شب تاب
[درخانه ی مولا]
بین خودمان باشد؛ علی نشنود؛ حسن نفهمد. حسین نبیند.
زینب بیدار نشود
نزدیکتر بیا.... نزدیک تر
چشمانم تار میبیند نزدیک تربیا عزیزمن..
مصائبی آنچنان سهمگین بر من گذشت که اگر چنین مصائبی، بر روزها میگذشت، تبدیل به شب میشدند!!!
مادر، درگوش فضه بانو گفت
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
[درخانه ی مولا] بین خودمان باشد؛ علی نشنود؛ حسن نفهمد. حسین نبیند. زینب بیدار نشود نزدیکتر بیا...
[درخانه ی مولا]
مادر هنوز لباس هایش را کامل مرتب نکرده بود که مجبور به تعویض لباس های خونی شد
پارچه ای را به بازو میبندد
پارچه ای را به بازو میبندد
باز پارچه ی بعدی رانیز به بازو میبندد
نفس سخت رفت و امد میکند
کمی لباس را از سینه فاصله میدهد نفس آسوده تر شود
دستمالی را محکم به سر میبندد
موهای سوخته را زیر روسری پنهان میکند
چهره اش را با روبنده می پوشاند
صدای در و علی....
سرانگشتانی که با تازیانه کبود شده را زیر چادر میبرد
منتظر دیدنِ قامتِ یار میشود
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
[درخانه ی مولا] مادر هنوز لباس هایش را کامل مرتب نکرده بود که مجبور به تعویض لباس های خونی شد پارچه
[درخانه ی مولا]
معلوم نیست دخترک در آغوش حسین، خواب است یا از حال رفته
پشت دیواری حسن ، باز آستین به دهان گرفته میگرید
حیدر با صدایی گرفته به فضه خطاب میکند
این همه خرما برای یک مجلس ختم کوچک زیاد است.
شمایی فضه
من
و این کودکان بی اشتها...
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
[درخانه ی مولا] معلوم نیست دخترک در آغوش حسین، خواب است یا از حال رفته پشت دیواری حسن ، باز آستین به
[در خانه ی مولا]
چندسال قبل...
های
تو مگه نمیدونی من کیم؟؟؟
من
اسدالله الغالب ،
حیدر کرار،
فاتح خیبر،
امیر الجُیُوش،
ابو اللِّواء،
حُجَّةُ الخِصام،
دَیّانُ الدّین،
سیفالله،
سید العرب،
سید النجباء،
قَرْمُ الْحَدِیدُم....
من ؟
علی ام
کسی جلو دارم نیست
با ذولفقار به هزارو صد تیکه تقسیمت میکنم
آتیشت میزنم با اتش نار...
در کل اقیانوس ها غرقت میکنم
از هفت طبق سما به پایین پرتت میکنم
بوترابم و کاری میکنم تمامِ گذشتگان و آیندگان به حالت بگرین،
من ؟
منِ علی،
اگرتمامعربباهمهمدستشوند
ومقابلمبایستند،
توانمقابلهبامنراندارند؛
اونوقت تو...،
توعه یه تیکه چـــوب مــســواک
به چه حقی وقتی فاطمه ی حیدر میخواست دندان هاشو مسواک کنه، لثه اش رو زخم کردی؟؟؟
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
[مدینه] شاید اولین سهم مسلمین مدینه از بیتالمال، در حکومت جدید سقیفه هیزم بود. گفتند که به قدر مصر
[درخانه ی مولا]
+بسه حسن جان
کمی بنشین تصدقت شم... بیا به خانه بریم
شب شده..تمام مدینه خوابند
حسن اما همانطور که با چشمانش به کوچه خیره شده و با هر صدایی گردن میچرخاند،دست هایش را بیشتر بهم فشار میدهد
همانطور که از بغض فروخورده سخت نفس میکشد و سعی دارد صاف بایستد میگوید:
فضه بانو
نه
بلاخره یکی از همسایه ها برای ختم مادرم می آید..
#خانهیبهشت
✍🏻#مخبطعلوی
[درخانه ی مولا حسین]
باوقار روبه روی عمو نشسته است.
درخواستی دارد از عمو این جوان، تا همه بدانند اگر قاسم بر حسین جگر است، اکبر هم موالی حسن است.
جوانِ حسین ،سخاوت را از عمو آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود.
میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بوداین شبه پیامبر،
نه ! او خود پیامبر بود.
خرافاتیهای مدینه گاه در گوش هم میگفتند که پیامبران نمیمیرند؛ به دنیا باز میگردند.
نمیبینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام میکند و کیسههایشان را مملو از دینار میکند؟!
ادبِ علیِ حسین اجازه نمیدهد بدون اذن کریم و مولا نیت کرامت کند.
به عمو میگوید که خانه شما سالهای سال از قدیمالایامِ مدینه،
میهمانخانه شهر است و شناسِ در راه ماندهها.
اذن دهید که آتشی بر فراز خانهام داشته باشم، به نشانهی روشن بودن دیگهایم که بدانند اینجا هم سفرهای هست...
پس از اذن عمو،
شهر حال و هوای دیگری پیدا کرد
نظر من را بپرسید میگویم با تمام شهر ها فرق میکرد
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروانها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان.
اما پس از آن روز دیگر مدینه دو میهمانسرا داشت.
دو خانهی بزرگ با دربهای سهطاق همیشه باز!
صبح و شب.
با دیگهای همیشه درحال جوش در حیاط.
و کنیزکان دائما مشغول سبزی خرد کردن و گوشت کباب کردن.
یکی خانه حسن فرزند علی؛
دیگری خانه علی، نوه ی علی ...
#مخبطعلوی
کارایی که تنهایی میشه برای نیمه شعبان انجام داد👤:
- یه نفر دو نفر اصلا ده نفر رو خوشحال کن:)
-یه مهر تربت بگیر دستت🫀🌱
دردودل کن
بعد بگو
درد زیاد دارم ولی الان تولدته و شادم و بعدش مثل کرگدن پوست کلفت برو برای خوشحال کردن بقیه(:
- احیا بگیر...
- هیات برو با برف شادی و شکلات.🍬
- واسه دوستات سالادماکارنی،سیب زمینی سرخ کرده کوکوسبزی (ترجیحا با گردو زرشک) درست کن.🍟
- اون یه روز و به حرف مامانت گوش بده.👂🏻
- اگه معلمی به بچه ها مشق کم بده .📝
- به کسایی که خیلییی وقته ازشون خبر نداری پیام بده.📱
-پیاماتو زود سین بزن✔️✔️
-عیدو تبریک بگو🫶🏻
- گل بکار تو شیشه روش بنویس «با اومدنش بهار میشه».🪴
- بنویس...
#مخبطعلوی
@rains_girl1401
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
کارایی که تنهایی میشه برای نیمه شعبان انجام داد👤: - یه نفر دو نفر اصلا ده نفر رو خوشحال کن:) -یه مه
- حرم برو....💔اگه میتونی...
اگرم پایه این به من پیام بدید باهم بریم تجریش دلم بد گرفته نیازمند همراهی دوستان هستیم)
- خیابونارو متر کن هف هشت گالن شربت بخور می نابهه این اصن
- اگه کسی ازت نارحته از دلش در بیار.
- در حد توانت یه چیزی بخر پخش کن.
- فشفشه روشن کن و بگو تولدت مبارک آقای نور.
-نرگس بو کن
- آخرین نرگسای سال و بخر و بده به کسایی که میدونی هیچ کس و ندارن بهشون گل بده.
- یه قول بده به خودت که تا سال دیگه همین موقع بتونی انجامش بدی.
- یه امروز و خوشاخلاق باش وباحوصله
- سعی کن لباس نو خوشگل موشگل ترجیحا پیرهن چهارخونه(سلیقه ادمین) بپوشی.
-کجا دلت رقیق میشه؟برو اونجا...
حتی بعضی وقتا تنها بهترم هست...
-حتی اگه لجتم دراومده،بگو فداسرِ علی و گل پسراش، ببخش
#مخبطعلوی
@rains_girl1401
دختـَـرِ بـٰ☁️ـارانْ
رفقا شاید فکر کنید بی ربطه ولی نه اتفاقا مناسبتی تر از این نداریم(: [تولدت مبارک روح و ریحانِ حسین
میدونی بری جونمو میبری؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[حیاطِ خانه ی مولاحسین]
گاه دستهایش را به اسمان میبرد مناجات میکند
ذکر میگوید
قرآن میخواند
اما لحظه ای از قدم زدن پانمیکشد
مدام به درِ خانه خیره میشود
از لحظه ای که خانواده ی مادری رقیه اورا به منزل خویش برده اند تا کمی همنشینشان باشد حسین به فتحِ حیاط خانه پرداخته
چند قدم دیگر تا صبح مانده؟!
حسین لبخند میزد و زیرلب میگوید:
به راستی که نازدانه ای دردانه...
فاطمه تراز فاطمه ای
رسول با ذوق به استقبالِ عزیزکرده میرفت
اما من کل شب را انتظارِ ریحانه میکشم :)
#مخبطعلوی
ولی
ما همان دخترکوچولوهای قدیم هستیم
هموناکه با دامن چین چین یه کار کوچیک تو هییتا انجام میدادن..
دست و پا شکسته!
آره من همونم لیوان یه بار مصرفارو کج میچیندم شیرکاکائو میریخت رو سینی
من همونم که به اون خانمی که ازش خوشم نمیومد موقع روضه دستمال کاغذی تعارف نکردم
ولی یادته تو که...
بعدش که گریهشو دیدم انقد بهش دستمال دادم و براش آب و خرما بردم که گفت:مادر این بچه کیه؟!
من همونم که همیشه نصف نقاشیامو تو هیئت کشیدم
من همونم که خوراکیامو به بچه ها میدادم
من همونم که همیشه دوست داشت با اون قوری بزرگا(قوری یا کتری ...سماور؟نمیدونم) چایی بریزه
من همونم که با شال عزای باباش مختار بازی میکرد و حرمله رو میکشت
خواستم بگم من هنوزم اینجاما همین دوروورم هنوزم
یعنی جای دیگه نمیخوام برم اصلا
تو منوبزرگ کردی
هنوزم اینجام...
هنوزم خرابکاری میکنم گاهی وقتا
ولی
میشه بمونم؟!
حالا که یاد گرفتم چایی بریزم ...
نگهم دار
#مخبطعلوی
چون سوال پرسیده بودید از ادمینا
این ایدی منه : @mohebali110
همون #مخبطعلوی م
سوالی داشتی حس کردی میتونم کمکت کنم...
یا حرف بزنیم بهتر میشه
درخدمتم
.عمامه.
عمامه رازدار است.
سنگ صبور است.
عمامه، میداند
خستگی جان و سرِ دل و بی سرو سامانی سر را میداند.
عمامه شاهد است.
روزی عمامه ی خونی ضربت خورده شهادت میدهد و روز دیگر،عمامه ای سوخته...
جماعتی عمامه ی خونین کنار سجاده ی محراب مسجد را دیدند و گفتند:مگر علی نماز میخواند؟
و دگر روزی ،گردو خاک روی عمامه ی سیاه سید را دیدند و متوجه ی تلاشهایش نشدند.
حتما باید عمامه میسوخت؟
تا بپرسند، مگر ابراهیم نباید پشت میزی مجلل درحال فرستادن پیام تبریک عید باشد؟بالگرد؟مگر رئیس جمهور سوار بالگرد میشود؟ پس لندکروزضدگلوله کجاست؟
این مرد در نقطه ی صفر مرزی چه کار دارد؟
اما،گویا باید عمامه بار دیگر از سرِ عابدی می افتاد،تا افتراق حق و باطل اشکار شود.
ضدانسان هایی که نیشخند میزنند،روسپی هایی که عکس عریان منتشر میکنند و نجسخوارانی که در غم و عزایِ ایران، بساط شادی و شراب خواری به پاکرده اند.
این اولین عمامه نبود که برخاک افتاده،
در احد نیز هِند،در شادیِ شهادت حمزه سیدالشهدا، تن عور خود را پیشکش زره پوشان مشرک اب از دهان آویخته کرد.
این ها همان، هذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِيادٍ وَ آلُ مَرْوانَ است
در عزای سید، باردیگر اولاد ابوسفیان ها سروصداخواهند کرد.
کاش عمامه روایت میکرد
فریاد میکشید
شبی از سنگینی کیسه ی دوش مولا و خانه ی یتیمان میگفت و روزی هم از ورزقان و کهنلو و درمانگاهی که کیغول نداشت.
✍️🏻#مخبطعلوی
شما احلی هستی آقای امام حسین
احلی احلی احلی
شیرین تر از همه....
چای تلخ هیئت شما شیرین تراز از نوشیدنیست..
آقای امام حسین
میشه ساده بگویم؟
شما بیشتر میچسبید(:
نه فقط وقتایی که لقمه ی نون پنیر خیار گوجه ی هیئت از همه ی خوراک ها خوش مزه ترست هاا..
نه
شما کلا بیشتر میچسبی به جانم
جوونیم با شما بگذره بیشتر میچسبه
آقاجان
شما احلی ای
شیرین تری
از همه ی قند و نبات های جهان
سیاهی های عزایت رنگین تراز تمام رنگ های جهان است
تمام ِ زمانی که پیش شما میگذره
شیرین تر است..
#مخبطعلوی