هدایت شده از آوایِ قَلَم🖋
📖#عطر_گرمک
صدای میوه فروش در محل پیچید:«گرمک شیرین دارم .خدا بده برکت! ظرف و زنبیل فقط یادت نره!»
برفور جوراب بپا، چادر به سر، زنبیل به دست، رفت توی کوچه.
-:« آقا نادر 10کیلو گرمک نقلی!»
-: «آخه خواهر کیه این همه گرمکو زیر و رو کنه، بالا غیرتاً. زبون روزه ای بذار اوقاتم سرجاش باشه.»
پسر آقا نادر پرید بین حرف پدرش:«بابا شما مشتریا رو راه بنداز! گرمک نقلی با من.»
طفلکی با کلی عرق ریختن گرمک های نقلی را سوا کرد: «بفرما! اینم 10 کیلو گرمک نقلی.»
پوز خند زنان ادامه داد : « 4 ساله وردست آقام کار می کنم، اما خدائیش گرمک نقلی نشنیده بودم.»
دست کرد توی جیب شلوار تا مابقی پول را پس بدهد:« خدا بده برکت!»
-:«خدا خیرت بده پسرم . بیا این یه گرمک نقلی هم مال خودت. خیراته.»
پسر با تعجب خیراتی راگرفت. رفت تا مشتری ها را راه بیندازد.
دم دمای افطار که شد، گرمک ها را بین همه تقسیم کرد: «خیرات مادر بزرگمه.»
-:« خدا رحمتشون کنه!»
-: «خدا همه اموات رو رحمت کنه!»
اذان مغرب بود. قالیچه را پهن کرد. توی حیاط، زیر آسمان نمازش را خواند. سفره افطار را کنار گل های لاله عباسیِ یادگار مادر بزرگ پهن کرد. افطاری نان و پنیر گرمکِ فالوده شده داخل خود کاسه های نقلی گرمک؛
درست مثل سفره ای که عزیز سر ظهر برای باز کردن روزه کله گنجشکی اش پهن می کرد.
#داستانک
🖌#مرضیه_رمضان_قاسم
📌#ماه_مبارک
🖇@jikjikeghalam