هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 فوت کوزه گری!
<<صندلی که تنظیمه، آینه ها هم میزونه، دنده هم خلصه ،راهنما و ترمز دستی برن پائین، اینم از کمربند ایمنی، حالا دیگه وقت حرکته.>>
<< دخترم! فوت کوزه گری یادت رفت. >>
- چی؟!؟!
-« بعد از گفتنِ بِسْمِ اللّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیم و یه یاعلی! از صدق دل.»
📖 بِسْمِ اللَّهِ مَجْرِهَا وَ مُرْسَاهَ»
⚜ هود / 41⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_چهارم
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 قصه گو
شب قدر، نوبت او بود تا از مادرش پرستاری کند.
وارد خانه مادرش شد. به مادر سلام کرد. پاسخ سلامش را از چشمان نیمه باز بی رمق مادر که هنوز نور امید در آن سو سو می زد گرفت.
مقابل تخت مادر زانو زد. لبهایش گرد شدند روی دستان مادر. سکوت سنگین منزل، قلبش را مجروح کرد. نگاهش را به آسمان دوخت. مثل همان شبهایی که چشم به آسمان می دوخت و به قصه های مادر گوش می داد.
دستان مهربانش دور گردن مادر حلقه شد.
قرآن را روی سر مادر گذاشت:«بکَ یا الله... بفاطمهَ... » یکدفعه لبهای مادر بسان غنچه باز شد:«بفاطمه...» و این ذکر قفل زبان قصه گو را گشود.
📖 «نَحْنُ نَقُصُ عَلَیکَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ»
ما بهترین داستان را برایت حکایت
می کنیم.
⚜سوره یوسف/۳⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_بیستم
#گروه_تبلیغی_مسطور/مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 یخ های آتشین!!
مغازه اول: «آب هویج خنک ۱۰۰۰»
مغازه دوم:«آب هویج:
با یخ ۹۰۰، بدون یخ ۱۰۰۰»
📖« ویل للمطففین »
وای بر کم فروشان
⚜مطففین /۱⚜
#داستانک_قرآنی
#روز_شانزدهم
#گروه_تبلیغی_مسطور/مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶آرزوی یهودی!!
باورم نمیشه!! چی گفتی!!معجزه پیغمبرتونه! پووف اگه ما یهودیا هم مثل شما مسلمونا هرکدوم یه عصای حضرت موسی، توی خونه هامون داشتیم. اونوقت می دیدی که...
📖⚜️یارب ان قوم اتخذوا هذا القرآن مهجورا⚜️
پیامبر گوید: خدایا! قوم من این قرآن را متروک گذاشتند.
فرقان/۳۰
#داستانک_قرآنی
#روز_بیست_و_چهارم
#گروه_تبلیغی_مسطور/مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 محبت جبران ناپذیر
مدت طولانی دستان خشک و بی رمق پدر، گره خورده بود دور شانه اش. انگار تمام وزن اش در دستانش خلاصه می شد. عرق ریزان، نفس زنان از پله های مطب بالا رفت. منشی مثل همیشه لب به تحسین او گشود.
پدر را روی صندلی گذاشت. خیز گرفت سمت آبسردکن و گفت: «کار پدر تحسین دارد نه من، چرا که:
شانه هایش استراحتگاه کودکی ام،
دستانش نوازشگر شانه هایم در جوانی است.»
📖 ⚜ واخفض لهما جناح الذل من الرحمه و قل رب ارحمهما کما ربیانی صغیرا⚜
و همیشه پر و بال تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدشان بگستران و بگو پروردگارا چنانکه پدر و مادر مرا از کودکی به مهربانی پروراندند تو در حق آنها رحمت و مهربانی فرما.
اسراء/۲۴
#گروه_تبلیغی_مسطور/مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
⚫️🔷صف عاشقی
توی صف ایستاده بود اما بر خلاف همیشه دیگه این پا و آن و پا و نُچ نُچ نمی کرد فقط روی زبانش ذکر یاحسین بود مروارید اشک از چشمانش جاری بود نفر مقابلش برگشت ماسکش را عقب زد و گفت:«والّا چه روزگاری شده برا ورود به هیئت هم باید داخل صف ایستاد.» خادم ها یک نفر که خارج می شد به یک نفر دیگر اجازه ی ورود می دادند؛ بیاد صف ورود به حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام، باب السلام افتاد:
- سلام آقا
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
#عزاداری_و_عقائد
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
⚫️🔷 همسایه ی مسجد
همیشه وقتی می خواست آدرس منزلش را بدهد می گفت:«همسایه ی مسجد هستیم» و علی الظاهر به این امر افتخار می کرد و می گفت:«همسایه ی خدا هستیم» اما در دلش طوفانی بود که آیا ممکن است واقعا همسایه خدا باشد؟ چگونه؟ تا اینکه در هیئت شنید پیامبر فرمودند:«در روز قیامت، خداوند ندا می دهد همسایگان من کجایند؟» فرشتگان می پرسند:«چه کسانى را سِزد که همسایه خدا باشند؟ندا مى رسد: آبادگران مسجدم»
کنز العمال ج۷، حدیث۲۰۳۳۹، ص۵۷۸
⚜️انما یعمر مساجد الله من امن بالله و
الیوم الاخر و اقام الصلوة و اتی الزکوة و لم یخش الا الله فعسی اولئک ان یکونوا من المهتدین؛
مساجد الهی را تنها کسی آباد میکند که ایمان به خدا و روز قیامت آورده و نماز را بر پا دارد و زکات را بپردازد و از چیزی جز خدا نترسد، امید است چنین گروهی هدایت یابند»توبه/۱۸
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
#عزاداری_و_قرآن
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 چشمان منتظر
صبورانه چشم به دستان مریم دوخته بود، مریم دستش را به سمت او دراز کرد و پول نوهائی که قصد داشت به بچهها عیدی دهد را به او تحویل داد، اما او پول نمیخواست بلکه آرزو داشت مریم دستش را در دست او بگذارد و دل به او بسپارد، تا حرفهای دلش را برایش بازگو کند. اما مریم بیتفاوت از او دور شد.
امروز مریم به سراغش رفت و او را به گرمی پذیرا شد، او خوشحال شد، آمد لب به سخن گشاید و با مریم گفتگو کند، اما مریم قرآن را برداشت تا به خانهی جدیدشان بِبَرد و منزل نو را با آن متبرک کند.
📖وَقالَ الرَّسولُ يا رَبِّ إِنَّ قَومِي اتَّخَذوا هٰذَا القُرآنَ مَهجورًا﴿۳۰﴾
⚜و پیامبر عرضه داشت: «پروردگارا! قوم من قرآن را رها کردند».
سوره مبارکه الفرقان آیه ۳۰
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مرضیه رمضان قاسم
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 تبدیل مأموریت
📱آقا مجید گوشی به دست داشت پاسخ شبهات اعتقادی را در فضای مجازی تایپ میکرد. وقتی پاسخدهی او تمام شد، یک لحظه از شدت خستگی پلکهایش روی هم رفت و خوابش برد.
یکدفعه از صدای همسرش که داشت
📞تلفنی به مادرش میگفت: « یه ذره به فکر خودش نیست، نمیذاره آب تو دل ما تکون بخوره، هوای همه رو داره، تا بود توی جبهه و ... »
آقا مجید پای مصنوعیاش را محکم بست و رفت کنار همسرش و گفت: « وقت استراحت نیست، جهاد ادامه داره؛ دیروز دست به ماشه و امروز دست به گوشی... »
📖فَإِذا فَرَغتَ فَانصَب
⚜۷/انشراح
پس هنگامی که از کار مهمّی فارغ میشوی به مهم دیگری پرداز،
#داستانک
#داستانک_قرآنی
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_مسطور / مرضیه رمضان قاسم
@taaghcheh
🔴🔶 بخت بسته
زهرا با کارد، به جان مرغ زبان بسته افتاده بود تا برای ناهار فسنجان درست کند. مادر زهرا هم داخل سالن نشسته بود و داشت بلند بلند با تلفن صحبت میکرد، یکدفعه صدای مادر آرام شد، زهرا کنجکاوانه گوشش را تیز کرد.
مادر با حالتی متساصل به اعظم خانم گفت: «خودمم می دونم دخترم کدبانوِ و از هر انگشتش صدتا هنر میریزه اما چکار کنم که قسمت نبوده تابحال ازدواج کنه، خدا خیرتون بده آدرس رمال رو بدید؟...»
زهرا سراسیمه دوید سمت مادر و گفت: مامان مامان مبادا آدرس رمال بگیرین...
به قول استاد قرآنمون خانم زمانی
⚜ «لهُ مَقاليدُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَليمٌ» ⚜
كليدهاى آسمانها و زمين فقط در سيطره مالكيّت اوست. رزق و روزى را براى هر كس كه بخواهد وسعت مىدهد و يا تنگ مى گیرد. يقيناً او به همه چيز داناست
شوری/۱۲
#گروه_تبلیغی_مسطور
✍نویسنده: مرضیه رمضان قاسم
#داستانکهایم
@ramezan_ghasem110
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔴🔶 نگاه حسرت
🏦تصویر منزل مجلل مستاجر ۱۰ سال قبلش، مدام مقابل چشمانش رژه می رفت.
🚪محکم در خانه را بهم کوبید.
صدای صاحبخانه اش! مثل آوار بر سرش خراب شد:«صد دفعه گفتم: این در صاب مرده رو آروم تر... »
📖(ولا تمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه و رزق ربک خیر و ابقی)
⚜سوره طه / آیه۱۳۱⚜
💠و هرگز به متاع ناچیزی که به قومی از آنان (قومی کافر و جاهل) در جلوه حیات دنیای فانی برای امتحان دادهایم چشم آرزو مگشا، و رزق خدای تو بسیار بهتر و پایندهتر است.
#داستانک_قرآنی
#روز_چهاردهم
#گروه_تبلیغی_مسطور/ مرضیه رمضان قاسم
@taghcheh1399
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠یتیم
شیرین رو به مادرکرد و پرسید: «مامان جان امروز افطار چی داریم؟»
مادر سر پایین انداخت.
شیرین سوالش را تکرار کرد.
جوابش سکوت بود.
😥بغض گلوی دخترک را فشرد. آهسته گفت: «دوباره نون و پنیر و چای؟!»
«دخترم خوبه همینم هست. بعضیا همینم ندارن بخورن.»
«اما خونه ی همسایه وقت افطار که می شه، بوی غذا های خوشمزه میاد. امروز صبح که تو خواب بودی دوستم اومد درخونه. ازم پرسید افطار چی دارین؟ ما امروز پلو و قرمه سبزی داریم... مامان! من بهش دروغ گفتم. روزه ام باطل شد.» قطره ی اشک از گوشه ی چشمش افتاد.
«مگه بهش چی گفتی دختر گلم؟»
«گفتم ما افطار چلو کباب داریم.خجالت کشیدم راستشو بگم.»
مادردستی برسر دخترک یتیمش کشید: «نه دخترم! روزه ات باطل نشد.»
صدای در خانه قاتیِ صدای پیش آهنگ نماز مغرب از مسجد محل شد.
مادر و دخترنگاهی به هم انداختند.
شیرین چادربه سر به طرف در رفت: «من در رو باز می کنم.»
با دو ظرف غذا برگشت. می خندید:«مامان مسجد نذری داده. اونم چلوکباب.»
✍️ به قلم: عزت سیدمظلوم
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داستانک
@taaghcheh